۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

حسین ساغی

حاج علی خدا بیامرز پنج تا پسر داشت. کریم گدا، حسن آقا، مژتبی دماغ (مجتبی)، محمد و حسین ساغی.

کریم گدا، بساز و نفروش محله مونه. سرمایه ی اولیه اش رو دهه ی شصت و هفتاد از ژاپن آورد و زد تو کار بساز و نفروشی. یعنی یه ساختمان می سازه و همه واحدها رو میده رهن و بعد میره سراغ یکی دیگه. دلیل منفوریت کریم گدا توی محل دوتا چیزه. اول اینکه واقعا گداست و دوم اینکه وقتی از ژاپن برگشت سر یه داستانی به مژتبی دماغ نامردی کرد. مژتبی افسردگی حاد گرفت و بعدها معتاد شد.

مژتبی دماغ همکلاسی من بود. همیشه ی خدا دماغش آویزون بود. فن کمر رو جوری میزد که اکبر فلاح هم نمی تونست اونجوری بزنه. حسرت اینکه بتونم یکبار توی دعوا بزنمش به دلم موند.

حسن آقا؛ پسر دومی حاج علی خیلی مرد محترم و زحمت کشیه. صبح زود میره سر کار و آخر شب برمی گرده. برای همین معمولا توی محل نمی بینیمش. فقط هر چند وقت یکبار که حسین ساغی؛ داداش ته تغاری شون شر به پا می کنه با یه چماغ و شلوار کُردی و زیر پیراهن سفید که یه جایی نزدیک نافش سوراخه در حالی که فحش ناموس میده، از خونه میاد بیرون و به سمت سر کوچه میدوه. قسم می خورم که خیلی از مواقع نمی دونه چه کسی رو باید بزنه.

محمد؛ باهوش ترین پسر حاج علی بود. عضلات بدنش رشد نمی کردند. اونقدر ضعیف بود که نمی تونست روی پاهاش بایسته. دکترها گفته بودن که توی هجده سالگی میمیره و متاسفانه این موضوع رو خودش هم می دونست. لبخند خیلی قشنگی داشت و وقتی توی بازی شطرنج من رو مات می کرد جوری از ته دل لبخند می زد که من از اینکه محمد از من قوی تر بوده کیف می کردم.

اما داستان حسین ساقی برای من با بقیه ی پسرهای حاج علی فرق داشت. از من چند سالی کوچیک تر و تقریبا هم سن و سال داداشم بود. به خاطر اختلاف سنی مون تا سال ها صَنمی با هم نداشتیم. تا اینکه حسین، ساقی محل شد. زنگ می زدیم و برامون ودکا می آورد. مثل روز برامون روشن بود که ودکاهاش قلابی اند اما وقتی توی ایران مشروب می خورید چاره ای ندارید جز اینکه با ودکای قلابی مست کنید. یک سال ماه رمضان دوست دختر حسین زنگ زد و گفت که حسین یه مقدار شراب تو انباری خونه اون جاساز کرده. گفت اگه دهنت قرص باشه می تونی یه دبّه بیاری و یه مقدار ببری. دوست دختر حسین این لطف رو به این امید در حق من می کرد که بعدا آمار کارهای حسین رو از من بگیره. اون روزها هنوز روزه می گرفتم. منتظر شدم تا اذان مغرب بگه. بعد از افطار یه دبّه ی بیست لیتری برداشتم و رفتم در خونه دوست دختر حسین. خونه اش بین میدان امام حسین و میدان شهدا بود که تازه پیاده راه شده بود. ماشینم رو توی کوچه های فرعی پارک کردم و دبّه به دست راهی خونه اون خانم شدم. نزدیک درِ انباری که شدیم بوی شراب گیجم کرد. نمی دونم تخمِ جِن چه جوری چهارتا بشکه ی دویست لیتری رو آورده بود و دوتا دوتا روی هم چیده بود که همسایه ها نفهمیده بودند!

زمستان اون سال دوست دختر حسین ردیف کرد تا یکی از آشناهاش من و حسین رو به خرج خودش ببره استانبول. در عوض با ظرفیت گذرنامه ما لباس و وسایل آرایش برای فروش بیاره. اونجا اتفاقات عجیبی برامون افتاد. از روزی که وارد استانبول شدیم تا هفت روز بعد که برگشتیم یک ریز برف می بارید. خیابان ها تا زانو توی برف بودند که ما نصفه شبی حدود یک ساعت پیاده راه رفتیم تا حسین وارد خونه ی خانمی بشه که چندتا دختر تن فروش داشت. من زیر برف موندم و حسین وارد خونه شد. حسین اونقدر به خدش پماد تاخیری زده بود که بعد از نیم ساعت با داد و بیداد از خونه انداختنش بیرون. یک ساعت دوباره راه رفتیم تا رسیدیم هتل. هنوز روی تخت نرفته بودیم که تلفن من زنگ زد و زنی که معلوم بود خیلی عصبانیه تهدید کرد که با مامور داره میاد سراغ ما. می گفت حسین موقع بیرون رفتن از خونه گوشیِ گران قیمتش رو دزدیده. از ترس مامورها دوباره شال و کلاه کردیم و یک ساعت توی برف راه رفتیم. کلی قسم و آیه خوردیم که حسین از شبنم روی برگ گل پاک تره و این وصله ها به اون نمی چسبه تا بالاخره متقاعد شد که شاید گوشی اش رو جای دیگه ای گم کرده. ساعت از نیمه شب گذشته بود که درحال یخ زدن داشتیم به سمت هتل برمی گشتیم که از توی یه پس کوچه ای دو نفر آدم مست پریدن جلومون و به عربده از ما خواستند که همه ی پول هامون رو بدیم به اونها. با هزار مکافات از دست زورگیرها رها شدیم و خودمون رو رسوندیم هتل. روی تخت ولو نشده بودیم که حسین یه گوشی از جیبش درآورد و نشونم داد. با خنده گفت چون زنه سکس اون رو نیمه کاره گذاشته برای تنبیه اش گوشی رو دزدیده. دلیل اینکه به من هم دروغ گفته این بوده که اگر من راستش رو می دونستم دیگه نمی تونستم از ته قلب قسم و آیه بخورم که این تهمت ها برازنده حسین ساغی نیستند.

خلاصه من و حسین ساغی داستان های مشترک و مختلفی داشتیم. تا اینکه سه هفته پیش حسین زنگ خونه مون رو زد. پاسپورتش دستش بود و می گفت که ویزا گرفته و داره میره ژاپن. فقط فرم ورودیه رو بلد نیست پر کنه. یه کپی از فرم هم با خودش آورده بود. خلاصه فرم رو پر کردم و با آرزوی موفقیت راهیش کردم. هدف حسین کار کردن تو کشوری بود که ارزش پولشون به ارزش زحمتِ کارگراشون نزدیکه تا شاید بعد از سالها بتونه پول و پله ای جور کنه و زن بگیره. البته من بهش پیشنهاد دادم که وارد باند یاکوزه ها و کارتل های مواد مخدر بشه تا بتونه زودتر به خواسته هاش برسه اما اون فعلا کسب نون حلال رو در اولویت قرار داده و داره کارگری می کنه.

امیدوارم زودتر برگرده و داماد بشه. دوست دارم توی عروسیش با ودکاهای قلابیش مست کنم.

ای کاش فقر جوان های کشورمون رو نابود نمی کرد.

ای کاش هیچ جوانی آواره ی غربت نشه.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

دورده قالان

دورده قالان بر تمامی روزه داران و روزه نداران مبارک!

دورده قالان به معنای چهار روز مانده همان وَلن تاین ترک هاست، فقط کمی سکسی تر. این روز بزرگ وجه تقدس خود را از ماه مبارک رمضان و اتفاقاتی که در این ماه رخ داده است گرفته است. همانگونه که می دانید و در روایات متعدد آمده است چهار روز مانده به عید فطر امام حسن (ع) ابن ملجم مرادی را به درک واصل می کند. در ایام قدیم در چنین روزی مردم روستای ما به جشن و پایکوبی مشغول می شدند اما به دلیل وضعیت اقتصادی ضعیف امکان پذیرایی در این جشن وجود نداشته. به همین دلیل ریش سفیدان روستا نحوه بزرگداشت این روز را تغییر داده و مقرر می کنند که در شب دورده قالان تمام مردان متاهل با زنان خود سکس نمایند.

اکنون سالهاست که مردان روستای ما پایبند این قول و قرار عاشقانه هستند.

پس پیشنهاد می کنم اگر تا به امروز با دورده قالان ناآشنا بوده اید پس از خواندن این پست با پیوستن به این پویش ملی- مذهبی هم در این دنیا کامروا شوید و هم در آن دنیا.

دورده قالان تون مبارک. :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan