دیگه زنده نیستم

ماههاست که مُرده ایم.

درست روزی که خواهرمون رو کشتن.

ما تموم شدیم! چند دقیقه قبل از اینکه اون تموم کنه. نمی دونم چرا هنوز نفس می کشیم. البته خیلی سخت. هوای خیابون مثل یه خنجر حلقِ بغض گرفته مون رو پاره می کنه و به سختی خودش رو میرسونه به ریه هامون. فقط دوتا چیز برامون مونده. اولی امیده و دومی خشم. امید نور چندانی نداره! اما داریم تمام تلاش مون رو می کنیم که زنده نگه اش داریم. این تنها راه ما برای بازگشت به زندگیه. اگر خاموش بشه دیگه اون نفس کوفتی مون هم بالا نمیاد. اما اگر زنده نگه اش داریم با خشمی که اتفاقا خیلی خوب توی دل مون کاشته شده و ریشه دوونده آوار میشیم روی سرشون و دنیا رو جلوی چشم هاشون سیاه می کنیم. 

اگر موفق شدیم دوباره عاشق میشیم و توی وبلاگ هامون برای دخترهای قشنگ سرزمین مون متن می نویسیم و عاشقی می کنیم. اما اگر موفق نشدیم؛ دیدار به قیامت.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

بازنده ی بزرگ

همیشه بازنده های بزرگ برای من قابل احترام تر از برنده ها بودن.

یه لهستانی که ساعت ها پشت یه دیواری سنگر می گیره و مقابل یک میلیون سرباز نازی تنهایی ایستادگی می کنه و بعد از شلیک آخرین گلوله ی خشابش کشته میشه، دونده ای که توی المپیک با پای شکسته خودش رو کشون کشون تا خط پایان میرسونه و آخر از همه از اون خط عبور می کنه، بوکسوری که تا راند پونزدهم هزار بار زمین می خوره و بلند میشه اما توی راند آخر با امتیاز می بازه و با سر و صورت خونی به ستون گوشه ی رینگ تکیه میده و نای رفتن به سمت رختکن رو نداره، پدری که برای تامین مخارج زندگی خانواده اش از صبح تا شب مثل سگ پاسوخته میدوه بلکه بتونه برای پسرش یا دخترش اون چیزی رو که خواسته اند تهیه کنه، یا پسری که سالها برای بدست آوردن دل معشوقه اش دست به هر کاری میزنه و دست آخر دختره راه خودش رو میگیره و میره.

این آدم ها همیشه برای من عزیز بودن. حالا مهم نیست که گلوله شون تمام شده، یا درآمد پیک موتوری کفاف هزینه ی دانشگاه دوتا بچه رو نمیده، یا قدرت مشت های حریف بیشتر بوده، یا دختره دوست داشته با شخص دیگه ای و شرایط دیگه ای زندگی کنه! اصل بازنده بزرگ بودنه که برام قشنگه. بازنده های بزرگ همیشه یه غمی توی چشم هاشونه که حتا وقتی می خندن هم دیده میشه. یک شبه صداشون خش دار میشه. آروم و کم حرف میزنن. طرف تو رستوران بهشون توهین می کنه، می تونن اون بابا و همه ی رستوران رو به هم ببافند اما سکوت می کنن و مشت گره کرده شون رو از توی جیب شون بیرون نمیارن.

نمی دونم آخر متن ام رو چه جوری جم کنم، به ناچار ته اش رو باز میذارم. خودتون هرجور دوست دارید تمامش کنید.

"هنوز آنقدر که باید غمگین نیست

 باید کسی را داشته باشم که ترکم کند."

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

علی ساتی

توی پارک اون ورِ اتوبان، یه جوونِ دیوونه ای زندگی می کرد به نام "علی ساعتی" یا "علی ساتی". شب ها هم توی انباریِ گلخونه یِ پارک می خوابید. از اونجایی که علی هر چند دقیقه یکبار ساعت رو می پرسید، این اسم رو روی اون گذاشته بودن. انگار همیشه منتظر یه شخص یا یه اتفاق خاصی بود.

علی ساتی دانش آموز نمونه رشته یِ ریاضی فیزیک بود. عاشق دختری شده بود و مادرش قبول نکرده بود که برای خواستگاری قدم پیش بذاره. از خونه بیرون زده بود و کارتن خواب شده بود. کم کم عقلش رو از دست داده و دیوونه شده بود.

بعضی روزها کنارش می نشستم و چند دقیقه با هم صحبت می کردیم. اگه می دیدم کسی داستان زندگی علی ساتی رو باور نمی کنه یه مسئله یِ سخت ریاضی می نوشتم و می دادم به علی. وقتی به جواب مسئله می رسید، باور داستان زندگی اش امکان پذیر می شد. مو و ریش های علی ساتی مثل داریوش خواننده یِ معروف بود. همیشه ترانه های داریوش رو در غم عشقِ از دست رفته اش با سوز خاصی می خوند و شنونده ها به اون کمک مالی می کردن.

از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست

        گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست

سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم

        هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست

دیری ست که از خانه خرابان جهانم

        بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست

در حسرت دیدار تو آواره ترینم

        هرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست

ترانه که تمام می شد، ساعت رو می پرسید و ترانه بعدی رو شروع می کرد.

غروب یه روز پاییزی بعد از مدرسه به قصد سر زدن به علی ساتی رفتم پارک اون ورِ اتوبان. دیدم علی یه گوشه نشسته و داره گریه می کنه. بچه های شرور پارک، دست و پای علی رو گرفته بودن و موها و ریش های اون رو با ماشین تراشیده بودن. علی ساتی به خودش می لرزید. می ترسید عشقش بیاد و علی رو توی اون وضعیت ببینه. فردای اون روز علی ساتی برای همیشه از پارک اون ورِ اتوبان رفت. بعدها شنیدم که تو سرمای زمستون اون سال، شبی که برف سنگینی روی سرِ شهر باریده بود، علی ساتی گوشه یِ یکی دیگه از پارک های محل جون داده. 

***

جای خالی علی ساتی سال هاست که گوشه یِ پارک اون ورِ اتوبان دیده می شه.

حالا که برای همیشه رفتی،

حالا که دیگه نمی تونم لبخند قشنگت رو ببینم،  

از امروز ساعت مچی رو از دستم باز می کنم و می رم رو صندلیِ علی ساتی می شینم. موهام رو بلند می کنم و برای مردم آهنگ های داریوش می خونم.

کوه رو میذارم رو دوشم 

        رخت هر جنگ رو می پوشم

موج رو از دریا می گیرم 

        شیره ی سنگ رو می دوشم

برای اثبات داستانِ زندگیم مسئله یِ ریاضی حل می کنم و شب ها تو انباریِ گلخونه می خوابم.

اگه یه روز برای قدم زدن وارد پارکی شدی و از دور صدای گریه یه مرد شنیدی، لطفا برگرد و برو. دوست ندارم من رو با سرِ تراشیده ببینی.

چهره ات دیدنی می شه وقتی بشنوی علی ساتی تو سرمای زمستون، گوشه یِ پارک محله شون جون داده.

ببخشید خانم...؛ ساعت چنده؟؟ 

 

پی نوشت: رفت. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

نوروز 1401

سال 1400 از نظر خانوادگی:

سال خیلی بدی بود. هم عموم فوت کرد و هم چند روز مونده به عید شوهر خواهرم. به دومی یه معذرت خواهی بدهکار موندم که متاسفانه وقتی زنده بود هیچ وقت شجاعت حلالیت خواستن رو پیدا نکردم. فهمیدن اینکه من رو بخشیده یا نه موند به قیامت. اما دعا می کنم هرجا که هست شلوغ بازی ها و خنده های پر سر و صداش همراه اش باشن.

گند بودن سال گذشته فقط به فوت این دو عزیز خلاصه نمیشه. حرمت شکستن برادر کوچکترم کمتر از فوت عزیزانم دلم رو نشکست. برای اون هم دعا می کنم در کنار همسرش و دختر نازنینش همیشه موفق باشه و بدون من خوش باشه.

 

سال 1400 از نظر کاری:

سال خیلی خوبی بود. اولش یه تصمیم بزرگ گرفتم و از وزارت نفتی که هفده سال سابقه داشتم استعفا دادم و اومدم شغل آزاد. شاید در سال گذشته سود آنچنان عجیب و غریبی نبرده باشم اما در توسعه بازار فروش خیلی خوب عمل کردم. امیدوارم در سال جدید بتونم بازار ایجاد شده رو با سود دهی خوب مستحکم کنم.

 

سال 1400 از نظر دوستی:

خیلی تفاوتی با سال های قبل نداشت. شکر خدا همون دوستان خوبم رو هنوز هم دارم. برای همه شون لبخند آرزو می کنم.

 

سال 1400 از نظر دلی:

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم

 

و برای همه ی عزیزانی که این وبلاگ رو می خونن در سال جدید آرزوی سلامتی، برکت و لبخند دارم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

دولت

این پسری که توی عکس نیست، دولَته! یعنی اسم شناسنامه ایش احمده اما امیرحسین اون رو دولَت صدا میکنه! فکر کنم تنها اسمی که می تونه احمدِ هجده- نوزده ساله رو درست توصیف کنه همین کلمه ی دولته. دولَت، بچه ی منطقه ی اندراب افغانستانه. همسایه ی احمد شاه مسعود. من هیچ وقت افغانستان نرفته ام اما انگار یه چیزی توی آب و هوای منطقه ی اندراب و پنجشیر وجود داره که پسرهای اون منطقه از بدو تولد مرد و دخترهاشون شیرزن به دنیا میان.

دولت از وقتی اومده پیش ما فعال تر از سفارت افغانستان در ایران بوده. حتا فعال تر از اشرف غنی و دار و دسته ی مخلوع اش. دولت به محض اینکه از کار فارغ میشه زنگ میزنه افغانستان و پیگیر میشه که طالبان درپی دستگیری کدام جوان افغانستانیه و دقیقا همون جوان رو پیدا می کنه و به هزار مصیبت فراریش میده و میاره ایران تا دست طالبان بهش نرسه. حقوقش رو پیش پیش میگیره و میده به قاچاقچی ها تا اون بابا زودتر فرار کنه. هنوز پای اون شخص از مرز رد نشده، دهن من رو سرویس میکنه که براش کار پیدا کنم. اگر من کوتاهی کنم خودش شهرک صنعتی رو زیر پا میذاره و پیش پیش برای مهمان در راه، کار پیدا می کنه. دولت عادت به خوردن صبحانه نداره. اما صبح زود پا میشه و برای مهمان هایی که شب قبل یا شب های قبل ترش رسیده اند صبحانه درست میکنه. جمعه ها هم تا جایی که سایز اتاق ده متری اش اجازه میده همشهری هاش رو برای ناهار دور خودش جمع میکنه.

اینکه دولت توی سرمای زمستان هیچ وقت کاپشن نمی پوشه ربطی به قدرتش در تحمل سرما نداره. آخه پول دولت اونقدری نیست که بتونه برای تمام افغانستانی های فرار کرده از دست طالبان کاپشن تهیه کنه. معمولا کاپشن ها یک روز تن دولت هستند و از روز دوم میرن تن اولین افغانستانی نزدیک به دولت که کاپشن نداره. اوایل حس می کردم فردین بازی درمیاره و می خواد اینجوری خودش رو تو چشم بیاره اما الان باور کرده ام که آدم هایی مثل دولت اگر زیاد بشن، این دنیا جای قشنگ تری برای زندگی کردن میشه.

وقتی با دولت میری پل طبیعت یا هرجای دیگه ای، معمولا اون دوربین گوشیش رو روشن میکنه و از شما عکس میگیره و بعدا استوری میکنه، برای همین خودش توی عکس ها دیده نمیشه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

عذرخواهی

سلام

امیدوارم حال تون خوب باشه.

وقتی به صفحه من میایید و مطلب جدید نمی بینید، به مهربونی خودتون ببخشید. خودم رو غرق کار کرده ام و از زندگی دور شده ام.

در اولین فرصت دوباره می نویسم.

براتون لبخند آرزو می کنم.

دوستون دارم.

تو رو نمی دونم...!

یا حق

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

درختِ پرنده

توی دنیا دو دسته آدم داریم! البته آدم ها هزار دسته و شکل مختلف اند اما من می خوام در مورد دو دسته شون بنویسم.

دسته اول مثل درخت می مونند! زِبر و زُمخت اند؛ اما ریشه دارند و جایی نمیرن. توی رفاقت، توی عشق، توی محل کارشون و حتا توی محله و ساختمانی که توش زندگی می کنن. آدم رفتن نیستند، آدم موندن اند! جون شون درمیاد اگر ازشون بخواهی شغل شون رو عوض کنن! پنجاه سال توی یه کوچه ی بن بست، کنار خاطرات کودکی شون زندگی می‌کنن و هیچ وقت به این فکر نمی کنن که اون سر شهر کوچه ها گلو گشادتره و از سقف خونه هاش آب نمی‌چکه. وقتی با اینجور آدم ها کار داری پیدا کردن شون ساده ترین کار دنیاست. می دونی الان توی کدام پارک و روی کدام نیمکت نشسته و داره به بازی بچه های قد و نیم قد پارک نگاه می کنه. اینجور آدم ها همیشه همون آدم قبلی اند که آخرین بار دیده بودی. اگر خوب بودن که باز هم خوب اند. اگر هم بد بودن که باز همون گُه همیشه گی اند.

اما دسته دوم مثل پرنده می مونند. قشنگ و خوش آوازند. مهربون و دوست داشتنی! اما یه جا بند نیستند. آدم رفتن اند، نه آدم موندن. عادت دارن پرواز کنن و دنیا رو از اون بالا ببینن. حس ناامنی کنن پا میذارن روی دل شون و بال ها شون رو باز می کنن و برای همیشه میرن. اگه به اینجور آدم ها دل ببندی کلاه ات پس معرکه ست. باید تا عمر داری با دلتنگیِ ندیدن شون کنار بیایی.

اگر از نوع پرنده اید که تکلیف تون با خودتون و دنیاتون روشنه اما اگر درخت بودید و نزدیکترین آدم هاتون ریشه تون رو زدن، اجازه ندید از تماشای منظره خشک شدن تون لذت ببرن. قبل از افتادن، یه اره بگیرید دستتون و تمام شاخ و برگ های خودتون رو ببرید. وقتی ارّه به استخوان تون و درد به عمیق ترین نقطه ی مغزتون رسید، به یاد بیارید که چه کسانی این بلا رو سرتون آوردن و اره رو محکم تر بکشید. بعد بال دربیارید و بپرید.پرنده بشید. برید و برای همیشه توی آسمون هزارم محو بشید. دلتنگی ندیدن شما زود یا دیر به سراغ شون میاد و انتقام همه ی بی معرفی هاشون رو میگیره.

"می ایستد روبروی پنجره

 دست می کشد به موهایش؛

 و می گوید:

 پریدن ربطی به بال ندارد

 قلب می خواهد"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

افلاطون

رفتنت دل خیلی ها رو شکست!

بعضی از اون خیلی ها یه گوشه ای زانوشون رو بغل کردن و بی صدا گریه کردن. بعضی های دیگه شون با ناله و شیون خودشون رو به در ودیوار دنیا کوبیدن. یه تعدادشون مثل مرغ پر کنده روی پاهاشون بند نبودن و یه تعدادشون یه گوشه ساکت نشستن و غرق خاطراتی شدن که تو براشون ساخته بودی. آخه هرچی هم که بلد نبودی لااقل خاطره ساختن رو خوب بلد بودی. انگار می دونستی وقتی آدمها میرن، همه چیز رو با خودشون می‌برن به جز خاطرات شون رو. اما کاش برامون خاطره نمی ساختی! کاش وقتی درِ خونه ات رو باز می کردیم با لبخند از بالای پله های اون سمت حیاط با صدای بلند خوش آمد نمی گفتی! کاش وقتی می خواستیم تَرکت کنیم و برگردیم خونه هامون با بُغض بدرقه مون نمی کردی و اونقدر ناشیانه اشک هات رو ازمون قایم نمی کردی! کاش اعتبار اسم مون نبودی تا هر کی ازمون پرسید تو کی هستی با غرور سرمون رو بلند کنیم و بگیم: برادرزاده فلانی ام! کاش این کارها رو نکرده بودی و با رفتن ات تموم میشدی برامون! آخه الان همون خاطرات، همون لحظه های خوبی که برامون ساختی، دقیقا همون های لعنتی هشت پا شدن و دور گلومون پیچیدن. هی خودمون رو به کوچه پس کوچه های بی خیالی میزنیم و پشت کارهای روزمره پناه میگیریم تا یادمون بره رفتنت چه بلایی سرمون آورده؛ اما انگار عاجزیم از فراموش کردن تو و کارهایی که برامون کردی.

حالا بعد از رفتنت برای ما سخت ترین کار دنیا دیدن جای خالی تو شده!  

"اگر میخواهی از حال من بدانی

 سخت نیست

 تصور کسی را که

 هرروز چند بار،

 و هربار چند ساعت،

 روبروی پنجره می ایستد

 و کسی که نیست را به خاطر می آورد؛

 کسی که نیست

 کسی که هست را از پای در می آورد..."

 

پی نوشت: افلاطون عموم بود که دو هفته پیش فوت کرد

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

دیکته شب

دفترش را روی زانوهایش گرفته و مشغول نوشتن دیکته شب بود که من از در وارد شدم. حرف برادرم را قطع کرده و گفتم: "میتونی بنویسی قسطنطنیه؟" با اعتماد به نفس نگاهم کرد و گفت: "میتونم" و مشغول شد.

مواقعی که با پدرم کَل کَل می کرد، برای اینکه توانمندی های خودش را به رخ او بکشد، با لحنی خاص می‌گفت: "اگه من سواد داشتم رئیس جمهور این مملکت میشدم." اما نه در روستای کودکی اش و نه در خانه همسرش هیچگاه فرصت تحصیل بدست نیاورد. در پنجاه سالگی به افسردگی دچار شد و کم کم این بیماری علاوه بر ذهن اش بر جسم اش نیز چیره شد. روزی چندبار از هوش می رفت و بَدن اش مثل چوب، خشک می شد. مدتها دارو خورد و نتیجه نگرفت. دارو نخورد و نتیجه نگرفت. روان درمانی کرد و نتیجه نگرفت. اتاق روانشناس را با داد و بی داد ترک کرد و نتیجه نگرفت. نذر و نیاز کرد و سفره ی حضرت ابوالفضل باز کرد، نتیجه نگرفت. کُفر گفت و بیماری اش را به گردن خدا انداخت...، نتیجه نگرفت.

یک روز که از خوردن داروها کلافه شده بود با ناراحتی همه آنها را دور ریخت. خسته بود و گریه می کرد. می گفت: "مَنو به حال خودم رها کنید. بذارید بمیرم!" از سَرَش صدای بازار مسگران می آمد. حالش بد بود؛ با ترک داروها بدتر شد. دیگر می ترسیدیم که تنهایش بگذاریم. یک روز که در خانه کنارش مانده بودم حال اش به یکباره خوب شد. دیگر از سرش صدا نمی آمد. با لبخند آمد و کنار من روی زمین نشست. چند سالی می شد که لبخندش را ندیده بودم. هنوز هم قشنگ بود. وقتی لبخند زد احساس کردم که چقدر دلم برایش تنگ شده بود. از خاطرات کودکی ام  گفت. از اینکه چگونه از مجتبی می ترسیدم.

- میری و با مجتبی دعوا می کنی. می خوام این بار بزنیش و برگردی.

- ولی اون از من قوی تره.

- به درک که از تو قوی تره. اگر نزنیش خونه راه ات نمی دم.

با ترس رفتم و با مجتبی درگیر شدم. اما با تمام وجود نرفته بودم و شهامت ادامه دعوا را نداشتم. دوباره فرار کردم.

- مامان تو رو خدا در رو باز کن. مجتبی داره می رسه.

- این خونه جای ترسوها نیست. من پسرِ ترسو نمی خوام.

روبرویم در بسته بود و پشت سرم مجتبی. برای بازگشت به خانه باید می رفتم. رفتم و با سر و صورتی زخمی اما این بار با لبخند بازگشتم. مادرم می گفت آن روز وقتی پشت در التماسش را می کردم بی صدا اشک می ریخته است. دلش شور من را می زده، اما تصمیم داشته تا مجبورم کند یکبار مقابل کابوس زندگی ام بایستم. از خاطراتمان که گفت، بلند شد و رفت تا دوش بگیرد. بعد از حمام از گوشه ی درِ اتاق اش دیدم که به چشمانش سرمه می کشد. این اولین باری بود که پس از فوت پدرم به چشمان اش سرمه می کشید. پدرم وقتی از سر کار برمی گشت و چشمان سرمه کشیده مادرم را می دید با لبخندی که مشخص بود خستگی ساعت ها نشستن پشت فرمان خاور از تن اش بیرون رفته می گفت: "گاشدارین تیر و کمان، گوزلرین آدم آلادیر" یعنی اَبروانت همچون تیر و کمان است و چشمانت فریبا، و اینگونه قربان صدقه چشمان مادرم می رفت. فهمیدم که واقعا حالش خوب است. به اتاق خودم رفتم و هندزفری موبایلم را به گوش هایم گذاشتم.

محو موسیقی و رویاهایم بودم که صدای ضربه ای آمد. صدا تکرار شد. احساس کردم ریتم آهنگ است که تغییر می کند. ریتم آهنگ نبود! صدای در بود. یک نفر با کف دست به درب اتاق مادرم می کوبید. گوشی را از گوش هایم خارج کردم. صندلی چرخ دار را عقب زدم. چرخ صندلی به لبه فرش کوچک وسط اتاق گیر کرد و به پشت بر زمین افتاد. خم شدم تا صندلی را بلند کنم. محمد با نگرانی وارد اتاق شد. صندلی را بلند نکردم. به سمت محمد برگشتم. از مادرم پرسید. گفت که هرچه در می زند کسی در اتاق را باز نمی کند. گفتم: حتما خوابیده!

- پس چرا در اتاق رو قفل کرده؟

- شاید می خواسته کسی مزاحمش نشه!

- ولی اون هیچ وقت عادت نداشت در اتاقش رو قفل کنه.

محمد الکی نگران بود. به آشپزخانه می دوید. بر می گشت و با کف دست بر در می کوبید. درب حمام را باز می کرد و دوباره به سمت اتاق مادرم می دوید. دوباره جوری که انگار دفعه قبل درست داخل حمام را نگاه نکرده است برمی گشت و داخل حمام را نگاه می کرد. چند بار هم به سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. من نگران نبودم. می دانستم که مادرم خوابیده است. با دستپاچگی از جعبه ابزار بالای کابینت یک پیچ کوشتی آورد و درب اتاق مادرم را باز کرد. حق با من بود. مادرم خوابیده بود. آرام...؛ وسط اتاق. درست مثل آن قدیم ها که ظهرها ما را مجبور می کرد بعد از ناهار بخوابیم. خودش هم چادر نمازاش را روی صورتش می کشید و می خوابید. این بار هم چادر نمازش را به خود پیچیده بود. ولی نامرتب؛ و تا روی سینه. یک تیغ خونی کنارش بود و مقدار زیادی خونِ دلمه بسته روی گلویش. محمد فریاد می زد و کمک می خواست. دستش را روی گلوی مادرم گرفته بود و فشار می داد. می دانستم که با این کار مادرم را بیدار خواهد کرد. خواستم مانع اش شوم. اما او با بداخلاقی من را به عقب هُل داد. آنقدر فریاد زد که همسایه ها همگی آمدند. من را از مقابل درب پس زدند و مادرم را با خودشان بردند.

بعد از آنکه در بیمارستان گلوی مادرم را دوختند، او را به این آسایشگاه منتقل کردند تا تحت نظر روانشناس باشد. از من هم خواستند که کنارش بمانم و از او مراقبت کنم. آخر محمد کارمند اداره بیمه است و کارش با ارباب رجوع. یک روز نباشد صدای هزار نفر بلند می شود. زهرا هم بعد از آنکه شوهر کرد مجبور شد از محل کارش انتقالی بگیرد و به اردبیل برود. اما من ارباب و رعیت خودم هستم و نیازی نیست به کسی پاسخگو باشم.

از وقتی همراه با مادرم به این آسایشگاه آمدم به او درس خواندن و نوشتن می دهم. این قول را سالها پیش در حَرَم شاه عبدالعظیم به او داده بودم. یادم است یک روز که دلش گرفته بود از من خواست که ببرمش زیارت. جوان تر که بود هفته ای یکبار از ته خط نازی آباد تا خیابان رجایی پیاده می رفت و از آنجا سوار اتوبوس هایی که از میدان شوش به سمت شهر ری می رفتند می شد. بعد از ناخوشی اش گاهی که دلش می گرفت از من می خواست تا او را ببرم زیارت. آن روز در حَرَم مراسم قرائت قرآن برپا بود. با دیدن قاریان قرآن گوشه ای نشست و چادر گُل گلیِ سرمه ای رنگ اش را به روی صورتش کشید و گریه کرد. بعد در حالی که اشک هایش را با گوشه چادراش پاک می کرد، به گلایه گفت: "اگه قرآن نخونده بمیرم شیرم رو حلالتون نمی کنم." آرزو داشت که باسواد شده و قرآن بخواند. گفتم: "قول میدم سرم که خلوت تر شد خوندن قرآن رو یادت بدم." نگاهش را به سمت من برنگرداند. انگار می دانست که فقط برای آرام کردنش این حرف را زده ام.

دیکته شب تمام و وقت رفتن محمد شده بود. این را از صدای پیامک هایی که برایش می آمد و تماسی که مثل همیشه نخواست در حضور من و مادرم پاسخ بدهد متوجه شدم. معمولا هفته ای یکبار در مسیر بازگشت به خانه...؛ همسرش که همکار اوست در ماشین منتظر می نشیند و او به دیدن ما می آید. چند دقیقه که می گذرد، همسرش شروع می کند به ارسال پیام و اعتراض به اینکه خسته است و محمد باید زودتر او را به خانه برساند. این را یکبار که دزدکی به صفحه گوشی محمد نگاه می کردم متوجه شدم. رو به محمد کردم و گفتم: "داداش دیگه برو. ممنون. مامان باید کمی بخوابه".

 پیشانی مادرم را بوسید و راهی شد.

تا پایین پله ها همراهش رفتم. و بعد تا انتهای راهرو. دست چپ پیچیدیم و از مقابل اتاق مدیریت رد شدیم و وارد حیاط شدیم. حوض خشک وسط حیاط را که همیشه خدا چند نفر روی دیواره ی آن نشسته اند دور زدیم و رسیدیم به درب خروج. از لای نرده ها همسر محمد را دیدم که فلاشرهای ماشین اش را روشن کرده و جوری که انگار نگران بود هر لحظه افسر راهنمایی و رانندگی سر برسد و او را به خاطر توقف در حاشیه ی خیابان جریمه کند به این سو و آن سو نگاه می کرد. مقابل درب خروج ایستادیم. محمد موقع خداحافظی با لبخندی که طعم طعنه داشت نگاهم کرد و گفت: " مواظب خودت باش."

محمد هنوز نتوانسته من را به خاطر آن حادثه ببخشد، برای همین همیشه به طعنه با من صحبت می کند و این کار، من را به شدت عصبانی می کند. با تلخی گفتم: "چرا تو همش طعنه می زنی؟! چرا عینِ آدم حرف دلت رو نمیگی؟."

- طعنه نمی زنم! فقط گفتم مواظب خودت باش.

- هزار بار گفتم که اون اتفاق تقصیر من نبود. اون فقط یه حادثه بود.

- دوست ندارم باز هم همون حرف های همیشگی رو بشنوم.

- ولی من دوست دارم یه بار و برای همیشه به تو و زهرا بگم که حق ندارید با من اینجوری صحبت کنید. حالم به هم می خوره وقتی به طعنه صحبت می کنید. بگو ببینم خود شما اون روز کجا بودید؟ اصلا کی گفته که وظیفه من بوده تمام وقت مواظب مامان باشم؟

دیگر تقریبا فریاد می زدم و محمد نمی توانست لبخند کوفتی اش را روی صورت اش نگاه دارد! سرش را پایین گرفت و گفت: "دیگه مامان خیلی وقته که به مراقبت کسی نیازی نداره. اون الان هرجا که هست تنها نگرانیش تویی. پس اگه دوستش داری، مواظب خودت باش."

محمد آدم ناتویی است. با اینکه هفته ای یکبار مادرم را می بیند اما اصرار دارد که به همه بقبولاند مادرم در آن حادثه مرده است. می خواهد با پرونده سازی، مرگ مادرم را واقعی و من را مقصر این اتفاق نشان دهد تا تکه زمین مادری مان را بالا بکشد. برای همین هم هست که به دکترها زیر میزی داده است تا مادرم را به زور اینجا نگه دارند. می خواستم یقه اش را بگیرم و با مشک صورت اش را له کنم که از درب نگهبانی خارج شد. با عصبانیت برگشتم و روی سکوی مقابل نگهبانی نشستم.

عجله ای برای بازگشت به اتاق نداشتم. می دانستم که مادرم در آن لحظه خوابیده است. دفتر دیکته اش را که موقع خروج از اتاق برداشته بودم باز کرده و مشغول تصحیح آن شدم. مثل همیشه بدون غلط بود. وقتی به کلمه قسطنطنیه رسیدم بی اختیار به این موضوع فکر کردم که اگر مادرم سواد داشت می توانست اولین رئیس جمهور زنِ این مملکت شود. 

از پشت نرده ها رو به محمد کردم تا خبر با سواد شدن مادرم را به او بگویم؛ دیدم رفته است.

 

پی نوشت: یکی از نوشته های قدیمی وبلاگمه. این روزها که مادرم دوباره ناخوش احواله یاد این متن افتادم و بازنشرش کردم. خدا مادر همه تون رو حفظ کنه.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

دادن یا ندادن؛ مسئله این است!

احتمالا شما هم مثل من قبل از دادن یه کمی فکر می کنید! البته ممکنه بین شما کسانی هم باشند که اول بِدن؛ بعد فکر کنند! شاید بعضی هاتون هم کلا به فکر کردنِ قبل و بعد از دادن اعتقادی نداشته باشید! شما رو نمی دونم...، ولی من اولین باری که دادم حس عجیب و خاصی داشتم. حس لذت...؛ همراه با غرور بالغ شدن. خوشحال بودم که دیگه از اون روز به بعد می تونم بدم.

امروز بعد از یه عمر دادن، کلاهم رو قاضی کردم و به داده هام فکر کردم. به اینکه چه عواملی باعث میشه که بدم؟ آیا یه نیاز درونیه که من رو به دادن وا میداره یا چون همه میدن، من هم باید بدم؟

در نهایت به این نتیجه رسیدم که بیشتر ما برای اینکه به یکی ندیم، میریم و به یکی دیگه میدیم. بعد خوشحال میشیم که چقدر خوب تونستیم به اون بابا ندیم. هنوز از سر خوشیِ این دادن و ندادن ها فارغ نشدیم که دوباره وقت دادن فرا میرسه! از اونجایی که ما ایرانی ها معمولا انسان های باوفایی هستم، اگه یه بار به یکی بدیم، دفعه دوم هم روش رو زمین نمی اندازیم. یعنی رومون نمیشه! اما بَدِ کار اینجاست که وقتی برای بار سوم خودمون رو آماده می کنیم که به همون بابا بدیم، طرف تو زرد در میاد و میزنه به چاک. ما ایرانی ها علاوه بر باوفا بودن آدم های عاطفی هم هستیم و به همین دلیل وقتی شکست عشقی می خوریم به جای اینکه اینبار با دقت تصمیم بگیریم که به کی بدیم، دوباره به این فکر می کنیم که به کی ندیم و به این شکل این چرخه تا ابد ادامه پیدا می کنه.

یه وقت هایی هم به یکی می دیم اما صبح روز بعد از خواب بیدار میشیم و با تعجب می بینیم که شب قبل به اون شخص مورد نظر ندادیم و به اون شخص نامورد نظر دادیم. بعد با پررویی تمام گناه سر به هوایی خودمون در دادن رو می اندازیم گردن یکی دیگه و با خشم فریاد می زنیم که ایهالنّاس ما به این ندادیم! اصرار می کنیم که باید فرایند دادن تکرار بشه و ما ثابت کنیم که دفعه قبل هم به اون یکی دادیم نه به این یکی. انقدر به دادن دوباره اصرار می کنیم تا یه شیشه نوشابه پیدا بشه و شیر فهممون کنه که به کی داده بودیم و به کی نداده بودیم.

من به شخصه با دادن مشکلی ندارم، مشکل من آدم هایی هستند که باید بهشون بدم! چون اینهایی که ما بهشون میدیم دوتا مشکل اساسی دارند. اولا که همشون دهن لق هستند. فردای روزی که ما بهشون میدیم میان توی تلویزیون و روزنامه ها جار می زنند که بیایید و ببینید که چقدر آدم تو این مملکت به ما دادند. دوما خیلی خالی بندند. همشون قبل از اینکه بدیم میگن ما با قبلی ها فرق داریم و اگر به ما بدید اینجوری می کنیم و اونجوری می کنیم اما من به شخصه تا به امروز به هرکدومشون که دادم تفاوتی حس نکردم.

من با یک عمر تجربه در دادن به شما پیشنهاد می کنم که با این جمله ها که مثلا میگن از قدرت دادن هاتون غافل نشید، یا میگن همین دادن های شماست که آینده کشور رو می سازه یا میگن دشمنِ تا دندان مسلح ما از همین اتحاد شما در دادن می ترسه، خر نشید. با دادن، فقط دردش برای شما می مونه و عشق و حالش برای اونهایی که شما بهشون دادید.

من که دیگه رای نمیدم.

حالا دیگه خودتون می دونید. از ما گفتن بود.

"دیرگاهی‌ست که من سراینده‌ی خورشیدم
و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهاب‌های سرگردانی نوشته‌ام که از عطشِ نور شدن خاکستر شده‌اند.

من برای روسبیان و برهنگان
می‌نویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان،
برای آن‌ها که بر خاکِ سرد
امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند.

بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسان‌ها را پُرکند
بگذار خونِ ما بریزد
و آفتاب‌ها را به انسان‌های خواب‌آلوده
پیوند دهد...



استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیده‌ی خشم!
من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون می‌آیم
و در کوچه‌های پُرنفسِ قیام
فریاد می‌زنم.
من بوسه‌ی رنگ‌های نهان را از دهانی دیگر
بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش
جای می‌دهم."

 

پی نوشت: از متن های قدیمی و تکراری بود. البته با کمی ویرایش.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

نوشتن یا ننوشتن. مسئله عاشق شدن است.

سلام

وقتی نمی نویسم دلم براتون تنگ میشه. به خصوص وقتی به مهربونی یه کامنتی زیر پست هام میذارید. این جور وقت ها میرم و وبلاگ های بقیه رو می خونم و با خودم خاطرات قدیمی رو مرور می کنم و میگم کاش می تونستم دوباره بنویسم. ولی من تا عاشق نشم نمی تونم بنویسم! مُدل ام اینجوریه. الان وقتی می خوام بنویسم مثل فوتبالیستی هستم که رباط صلیبی های هر دوتا پاش با آخرین تکل دوپای حریفش پاره شده و الکی زور میزنه تا یه شوت صاف بزنه. ایستادن روی پاهام سخت ترین کار دنیاست؛ شوت زدن پیش کش.

اگر دوست دارید دوباره بنویسم، خانومی رو معرفی کنید که بتونم عاشقش بشم. یه خانومی که وقتی لبخندش رو دیدم خوشبخت ترین مرد روی زمین بشم. نمی خواد الکی غیرتی بشید و بگید جاکش مگه ما خانوم بیار تو هستیم که برات خانوم بیاریم؟ آخه قرار نیست بیاریدش. اصلا اگر بیاریدش که من عاشقش نمیشم. باید ببریدش. باید نذارید یه قدم به سمت من بیاد. باید اگر هم بی وفا نیست بی وفایی یادش بدید و ازش بخواهید که بره. بهش بگید که هرچی بیشتر دوستش داشتم، اون هم بیشتر دوستم نداشته باشه. هرچی شوق گرفتن دست هاش توی وجودم بیشتر شد، اون دست های مرد دیگه ای رو محکم تر توی دست هاش بگیره. اگر بهش گفتم آرزومه که یه بار با هم توی خیابان انقلاب قدم بزنیم، بره و التماس مرد دیگه ای رو بکنه تا برای خوردن یه ساندویچ اون رو هم با خودش ببره. 

اینجوری می تونم عاشقش بشم. می تونم دوباره دیوونه بشم و براش بنویسم. وقتی از دور می بینمش حالم خوب بشه و براتون کص شعرهای خنده دار بنویسم. وقت هایی که اون رو با عشقش می بینم دلم بگیره و براتون از علی ساتی و بهنام نفتی بنویسم و گریه تون رو دربیارم. 

اما الان نمی تونم بنویسم. الان فقط بلدم به کارم فکر کنم. هرچند که خیلی وقت ها دلم برای شما و عاشقی و نوشتن تنگ میشه. پس اگر براتون مهمه که دوباره بنویسم؛ لطفا یه خانومی رو معرفی کنید که بتونم عاشقش بشم.

"حتی اگر هزارپا بودم،

با هر هزارپا کنارت می ماندم؛

اما...

تو با همین دوپا،

تنها به رفتن فکر می کنی..."

 

 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

سال 1400

1- قبلا نوشتن زیاد می اومد سراغم. سیریش بود! گاهی اونقدر محکم خفتم رو می چسبید که نمی تونستم ننویسم. یادمه پست شیرین و فرهاد رو توی هواپیما با یه گوشی کوچولو نوشتم. به محض اینکه هواپیما توی فرودگاه ماهشهر زمین نشست، اینترنت گوشی رو روشن و قصه رو پست کردم. اما الان خیلی وقته که نوشتن فراموشم کرده. انگار فهمیده که از این کصخل آبی گرم نمیشه. ولم کرده و رفته!

2- قبلا زیاد عاشق می شدم. برای بعضی ها، زیادی عاشق می شدم. اما الان دیوونگی هم سراغم نمیاد. انگار اون هم فهمیده که از این کصخل آبی گرم نمیشه. گاهی دلم برای اون روزها تنگ میشه.

3- بعد از آخرین عشقی که تا به امروز تجربه کردم و مادرم گاییده شد، به کار پناه بردم. به بیزینس. تصمیم گرفتم پولدار بشم. قبلا توی یک پستی انگیزه خودم رو از پولدار شدن نوشتم. الان به جایی رسیده ام که برای ادامه راه، ناچارم که فضای کارمندی رو رها کنم و تمام وقت به بیزینس ام بچسبم. برای همین شاید از سال جدید دیگه اداره نیام.

4- من خیلی دوستت داشتم. تو هم خیلی جفا کردی. یه جاهایی هم دروغ گفتی و بی معرفتی کردی. دیگه آخرهاش حس می کردم بیش از حد داره به من توهین میشه. این بود که رفتم. برای همیشه. روزها و ماههای اول خیلی برام سخت گذشت. اما گذشت.

دیگه فراموشت کردم.

اما دوست دارم.

5- پیشاپیش عیدتون مبارک.

 

"حالا که رفته ای، بیا

بیا برویم

بعد مرگت قدمی بزنیم

ماه را بیاوریم

و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم

 

بعد

موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب هایت…

 

لعنتی

دستم از خواب بیرون مانده است."

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

بازنده

"خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش

 بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر" حضرت مولانا

خدابیامرز دایی ام عاشق قمار بود. همیشه ی خدا هم می باخت و توی زندگی هشت اش گروی نه اش بود. هیچ کس برنده شدن دایی من رو ندیده بود. اما کافی بود بشنوه فلان جا رفیق هاش جمع شدن برای قمار! هرجوری بود یه پولی جور می کرد و خودش رو می رسوند. جوونی هاش توی یه جمعی گفته بود وقتی پیر شدم و چشم هام از سو افتادن، پول میدم به پسرم تا بره و به نیابت از من قمار بازی کنه. اما خدا فقط یه دختر به داییم داد و توی روزهای پیریش کسی رو نداشت که به نیابت اش قمار بازی کنه.

سعی کنید توی زندگی تون هیچ کسی رو با تمام وجودتون دوست نداشته باشید. یه تیکه از وجودتون رو برای خودتون نگه دارید. برای روزهایی که از دوست داشتن اون بی معرفت خسته شدید و رفتید پی کار خودتون. بعدها می تونید اون یه تیکه ی زنده مونده از وجودتون رو توی یه گلدون دیگه قلمه بزنید و مواظبش باشید تا رشد کنه و دوباره قوی بشه. بعد اگر لازم شد یه روزی دوباره عاشق بشید. اما باز هم نه با تمام وجودتون.  

دوست داشتن یه نفر بیش از اندازه و بی وفایی دیدن از اون مثل نداشتن پسر تو روزهای پیری ست برای قمار بازی و باختن. دلت می خواد دوباره بری و همه چیزت رو ببازی اما دیگه چشم هات سوی دیدن شماره های ورق رو ندارن. دست هات اونقدر می لرزن که نمی تونی کارت بکشی و حکم کنی. زانوهات نمی تونن سنگینی وزنت رو بعد از باخت تحمل کنن. می نشینی بیرون گود و با حسرت به قمار اونهایی که یه روزی عددی حساب شون نمی کردی نگاه می کنی!

دلم برای داییم و قمارش و عاشقی های خودم تنگ شده.

یا حق.  

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

دل دقیقا کجاست؟

همیشه این سوال برای من بی جواب مونده که دِل دقیقا کجاست؟ قلبه؟ روده ست؟ معده ست؟ کلیه ست؟ خوش گوشته؟

چرا قرص هیوسین میدونه دل کجاست ولی آدم ها نمی دونن؟ بچه وقتی قلب درد داره گرمیچر آرومش میکنه، یا وقتی سنگ کلیه اش تکون میخوره؟ وقتی یکی میگه: یه حرفی توی دلم مونده که نمی تونم بگم! یعنی اون حرف کجاش مونده؟ وقتی یکی میگه؛ تو دلت با من نیست! یعنی کجای اون طرف با این طرف نیست؟ وقتی یکی به اون یکی میگه؛ بدجوری دلم رو بردی. کجاش رو برده؟ حالا گیریم که یه جاییش رو برده! چه جوری برده که این بدبخت میگه بدجوری بردی؟ یا وقتی یه نفر به اون یکی میگه، خاک بازی نکن، دل به کار بده! دقیقا کجا رو باید به کار بده؟

حالا گیریم که یه جایی هست. محدودیت هاش چیه؟

امعاء و احشاء که نمیشکنه؟ بریده میشه، له میشه، میگنده، بو میده ولی نمیشکنه! چرا بعضی ها میگن دلم رو شکستی؟ حالا اگه دل شکستنیه، پس چرا یه وقت هایی تنگ میشه؟ مگه نباید زیر فشار مثل یه جام بشکنه و بریزه؟ چرا توی بعضی شرایط می شکنه ولی توی بعضی شرایط تنگ میشه؟ چرا خیلی از جاهای بدن گشاد میشه، اما دل تنگ؟ تنگ شدن تا کجا پیش میره؟ وقتی کسی میگه دلم گرفته، یعنی قبل از اینکه بگیره، انقدر تنگ شده که کم کم گرفته؟ گرفتگی دل چه ربطی به گلو داره؟ چرا وقتی دل آدم ها میگیره، قورت دادن آب دهانشون سخت میشه؟ ارتباط غروب جمعه با گرفتگی دل آدم ها چیه؟

من که فکر میکنم دکترها خیلی بی سوادتر از تراشکارها و تاسیساتی ها هستن. آخه وقتی چاه توالت میگیره، یه شاگرد تاسیساتی میاد و فنر میندازه تا باز بشه. وقتی یه پیستونی تنگ میشه، تراشکار با سمبه گشادش میکنه. وقتی کاسه ای میشکنه، چینی بندزن اون رو بند میزنه. ولی دکترها نه میدونن دِل کجاست و نه میدونن چه جوری میشه مشکلات تنگی و گرفتگی و شکستگی اون رو برطرف کنن!

اگه روزی کسی جواب سوالات من رو پیدا کرد، بیاد و برام بنویسه دل دقیقا کجاست؟ بگه ارتباط دل با کسانی که دوسشون دارید چیه؟ چرا وقتی نمی بینیمشون دلمون تنگ میشه؟ چرا دل آدم دقیقا از کسی که بیشتر دوستش داره زودتر می شکنه؟ به من بگید که چرا ما آدم ها مواظب دل عزیزانمون نیستیم؟

 

پی نوشت: این متن از نوشته های قدیمی وبلاگم بود که دوباره درجش کردم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

زندگی دوباره

کرونا داشتم. نزدیک بود ریق رحمت رو سر بکشم. ولی نشد. راستش ترسیده بودم. حرومزاده زده بود به ریه هام. البته فقط سی درصد. 

مواظب خودتون و خانواده تون باشید. اگه مامانتون هنوز در قید حیاته هر چقدر هم تا حالا دهنتون رو گاییده قدرش رو بدونید. آخه وقتی کرونا بگیرید فقط اون گوشه ی چارقدش رو دور دهنش می پیچه و وقت و بی وقت میاد و دستش رو میذاره روی پیشونی تون و میگه: دورت بگردم تب ات اومده پایین. نگران هیچ چیز نباش. زود زود خوب میشی. البته ادبیات ننه ی من یه کم متفاوت بود. وقتی دستش رو میذاشت روی پیشونیم می گفت: تو از همون بچگی ترسو بودی. چیه خودت رو باختی. پاشو خودت رو جمع و جور کن.

اگه زنده موندید جز خانواده تون بقیه به یه وَرتون هم نباشه. آخه شما هم به یه وَر اونها نیستید. این رو وقتی می فهمید که تست کروناتون مثبت بشه. خوارکصه ها یه بار زنگ نمی زنن حالتون رو بپرسن. فقط دوتاشون پیام میدن و اونها هم می نویسن: دیدی گفتم ماسک بزن. خودت نزدی و اینجوری شدی!

اگر مرد هستید، دوست دخترتون رو فقط بُکنید و اصلا امید نداشته باشید که دَمِ آخری حال تون رو بپرسه. اگر هم خانوم هستید دوست پسرتون رو بتیغید و هر وقت هوس کردید یه راه باهاش سکس کنید و خودتون رو ارضاء کنید. این مادر جنده ها منتظرند شما بمیرید تا برن مخ یکی دیگه رو بزنن.

خلاصه روزهای قشنگی نیست. همه مون عصبی هستیم. وضع اقتصادی تُخمیه. وضع سلامتی تخمیه. وضع رفاقت ها تخمیه. یعنی می خوام برینم به قبر پدر اون کسی که الکی امید داد و گفت یه روز خوب میاد. پس چرا نمیاد؟ آدم چه جوری به دلش بگه اشتباه شده؟ 

مواظب خودتون باشید

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan