شکایت دل

"دیری با من سخن به درشتی گفته اید
 خود آیا تاب تان هست که پاسخی درخور بشنوید؟"   شاملو

خسته نمیشی از این همه نامهربونی آخه لامصب؟

اصلا گور بابای من وُ دل وُ عشقم. برای خودت بَده این همه نامهربونی. حرف می زنم؛ موضع می گیری. کنارت می نشینم، به افق خیره میشی. میگم میشه صد و بیست سال دیگه یه غروب یکشنبه پاییز با هم بریم شب شعر تا یکی از شعرهایی که برای تو سروده ام رو در حُضورت بخونم؟ با اَخم میگی تو از من سهم می خوای. پاییز صد و بیست سال دیگه اگر دلم خواست میام و اگر نخواست نمیام. تو حتا انقدر نامهربونی که وقتی توی ماشین می خندونمت از ترس اینکه لبخندت رو ببینم و کیف کنم، روت رو می کنی به سمت بیرون ماشین و می خندی.

وقتی به هربهانه ای لبخندت رو به اون پسر مو فِرفری هدیه میدی....، وقتی براش دامن کوتاه می پوشی و دلبری می کنی...؛ وقتی سرش رو روی زانو میگیری و با موهاش بازی می کنی...، وقتی... خوب عمو علی اوسط من با اون اخلاق تُخمیش هم باشه پات می ایسته. اگر راست میگی یه بار؛ فقط یه بار؛ و فقط یکی از این کارهایی رو که با من می کنی با اون بکن. اگر پات وایساد؛ بیا بزن تو گوش من و برای همیشه برو. حالا چون من دوستت دارم باید نامهربونی کنی؟ آخه با معرفت...، توی مهربونی به من چه کوفتی خوابیده که تو رو اینقدر می ترسونه؟ یه بار فریبم رو بخور. اگر پشیمون شدی چهارتا آب نکشیده به خواهر و مادر شاتقی حواله کن و بگو گُه خورده هر کی گفته زندگی یعنی همین یک فریب ساده و کوچک! به لبخندت قسم دیگه بعدش به هیچ چیز اصرار نمی کنم. یا بار و بندیلم رو می بندم و میرم؛ یا اگر موندم دیگه می فهمم که قراره تا همیشه نامهربون باشی.

وقتی حرف از مهربونی می زنم اصلا منظورم درج یه استیکر یا نوشتن یه بیت شعرِ دوپهلو زیر یکی از پست هام نیست. شاید بگی پس چی؟ بیام بلغت بخوابم؟ دقیقا منظورم همینه. یه بار بغلم بخواب. سرت رو بذار روی ساعدِ دستِ راستم و دراز بکش تا من با انگشت های دست چپم با موهات بازی کنم. وسط پیشونیت رو ببوسم و لبهام رو بذارم روی چشم های بسته ات. ناخن ام رو آروم از بین ابروهات بیارم روی دماغت و به سمت جا سیبیل ایت بکشم. لب هات رو ببوسم و از خوشحالی بمیرم. اگر زنده موندم، چهار انگشت زیر گوشِ چپت رو اونقدر بِمَکَم تا با ترس بگی نکنه کبود بشه و دوستانت با دیدنش دست بگیرن و بخندن. بین پستان هات رو ببوسم و نوبتی برم سر وقتشون تا حساب این همه سال رو باهاشون تسویه کنم. انگشت بکنم تو سوراخ نافت و آشغال های توش رو خالی کنم. با مهره های کمرت بازی کنم و پُرزهای طلایی روی پوستت رو ببوسم. بعد از کلی عشق بازی و سکس، سرت رو بذاری روی سینه ام و با ناخن های دست راستت خطوط بی معنی روی سینه ام بکشی و در حالی که هنوز نفس نفس می زنی بگی این همه پشم و پیل چیه روی سینه ات کاشتی؟ یا تا دفعه بعد می چینیشون یا دیگه سر من رو روی سینه ات نمی بینی. بعد به مهربونی از دلتنگی هات بگی و بگی چرا هیچ وقت نخواستی به من مهربونی کنی. بگی مگه من در دوست داشتنت چی نداشتم که حاضر نشدی دوستم داشته باشی. بگی من چه خاکی به سرم بگیرم که لبخند نازت مال من بشه. یادم بدی که تاوان دیر رسیدنم رو چه جوری می تونم با تک تک نفس هام پس بدیم. یاد بدی که چه جوری برات بمیرم.

خورشید خانوم؛

خواستم بگم توی این سالها فقط تلخی کردی و نامهربونی. یه بار هم مهربونی رو امتحان کن. 


"ای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار من
 ای دل نمی ترسی مگر از یار بی زنهار من
 ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
 نشنیده ای شب تا سحر آن ناله های زار من
 گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
 تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
 گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی جام تو
 بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من"    مولوی  


برای دانلود ترانه "شکایت دل" از سالار عقیلی اینجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

یه وقت هایی هم هست؛ که نمیشه!

دیگه خسته شدی از این همه باختن. 

یه مربی بزرگ از اون سر دنیا میاری تا بزرگ بودن رو یادت بده. تا گل نخوردن و نباختن رو تمرین کنی. تا باور کنی که تو هم می تونی خوشبخت باشی. سالها زیر شلاقش تمرین می کنی و نُه مسابقه رو بدون دریافت گل پیروز میشی. با تلاشت مسئولین کتاب رکوردها رو قانع می کنی تا برای ثبت اسم تو در تاریخ دست به قلم ببرند. ورزشی نویس های دنیا تیترهای خودشون رو آماده می کنند تا بعد از فقط نود دقیقه بنویسند که ایران تنها تیم تاریخه که بدون دریافت حتا یک گل به جام جهانی صعود می کنه. تماشاگرها و دوستانت جمع شدن تا در کنارت جشن بزرگ بودن بگیرن. حالا پرنده خوشبختی سهم توست. از شب قبل خودت رو آماده می کنی تا قانعش کنی شانه های تو امن ترین جای دنیاست برای قرار گرفتن این پرنده بی قرار. از اون دور دورها به سمتت میاد و تمام وجودت بوی خوشبختی می گیره. دل تو دلت نیست. چشم هات رو می بندی و دست هات رو به هم فشار می دی. دیگه وقتشه که فشار پنجه هاش رو حس کنی. چند ثانیه دیگه! همین الان! هنوز دیر نشده! با ترس چشم هات رو باز می کنی.

با تعجب می بینی لحظه ای که چشم هات رو بسته بودی یه توپی که نباید؛ به تیر خورده و با یه چرخش غلط وارد دروازه شده. تماشاگرها روی سکوها یخ می زنند؛ تو وسط میدان. همه منتظرن تا یه دستی شونه هاشون رو تکون بده و از این کابوس بیدارشون کنه. اما سوت داور و شادی بازیکنان حریف همه چیز رو می شکنه. همه رکوردها رو. همه آرزوها رو. و همه شادی ها رو. نه اینکه بار اولت باشه که می بازی؛ نه. فقط این باخت تلخیش با قبلی ها فرق داره. زهر توی وجودت می چرخه و زانوهات سست میشن. توان ادامه دادن نداری. دوست داری بازی زودتر تمام بشه. کوله ورزشی رو به دوش می گیری و راهی میشی. بی هدف. توی خیابان های شهر مردم رو می بینی که بی اهمیت به یک بازنده از کنارت عبور می کنند. انگار نه انگار که قرار بود تا صبح روی دستاشون بالا و پایین بندازنت و شادی کنند. چشمت به تلویزیون مغازه ها و رستوران ها می افته که دارن صحنه اون گل کوفتی رو تکرار می کنند. دست هات رو به گوش هات فشار میدی تا نشنوی صداهایی رو که میگن از اولش هم معلوم بود که اینکاره نیست. خیابان ها خلوت میشن و چراغها به نوبت خاموش. تو می مونی و تنهاییت و خیابان های خلوت شهر که تو رو به هیچ جایی نمی برند. یه بازنده که نتونست برنده باشه.

خورشید خانم؛

دلم گرفته. مثل کسی که با دوتا بلیط کنسرت کیهان کلهر جلوی تالار وزارت کشور ایستاده و دقیقا لحظه ای که خورشید خانومش باید بیاد؛ یه دفعه نمیاد.

 

"نشسته در رهت ای صبح، چشم شب زده ام

 طلایه دار! ز خورشید شب شکن چه خبر؟"      حسین منزوی

 

پی نوشت1: دیشب تیم ملی ایران در مسابقه با سوریه با دریافت دو گل شانس ثبت یه رکورد بزرگ رو از دست داد.

پی نوشت2: اندازه همه دلتنگی هام دوستت دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

دنیای خواب

دنیای خواب دنیای عجیبیه!

گوشی تلفن رو برمیداری و با تعجب می بینی که عشقِت برخلاف همه منطق هاش داره با مهربونی صحبت می کنه. بعد از سالها تلخی و بد خلقی! سال ها از خودش روندن ها و دل شکستن ها؛ بی تفاوت به همه دوستتت دارم هات. باورت نمیشه که مهربونی رو بلد باشه. اما بلده. اتفاقا به شکل عجیبی خوب بلده! پس چرا تا به حال حتا یکبار به مهربونی صحبت نکرده؟ ندیدن که دلیل بر نبودن نیست. حتما لایق ندونسته. توی دنیای بدون محدودیت خواب، اون سمت خط تلفن و لبخند نازش رو می بینی و بال و پر باز می کنی برای پرواز. موقع خداحافظی ازت اجازه می خواد که تلفنی ببوستت. دقیقا با همون لحنی که یه بار ازش بوسه خواستی و اون ناراحت شد! "یه بوس میدی؟" میگه و با شیطنت منتظر میشه تا ببوسیش. از پشت تلفن می بوسیش. از پشت تلفن می بوستت و تمام زندگیت بوی گل یاس میده؛ موقع بهار. یه شب هم می بینی که کنار عشقش با چندتا بچه پنج، شش ساله کَفِ کوچه لِی لِی کشیدن و دارن رو شماره های یک و دو و سه می پرند. پای رفتن نداری. دلِ موندن و دیدن هم نداری. چشم هات تار میشن و زبونت لال.

من نمی دونم مرگ چه شکلی به سراغ آدم ها میاد و بهشت و جهنم چه فلسفه ای دارند. ولی حس می کنم مُردن آدم ها خیلی شبیه خوابیدن اونهاست. اگر آدم خوبی باشن چشم هاشون رو آروم می بندن و تا ابد با عشقشون تلفنی صحبت می کنند و از پشت تلفن همدیگه رو می بوسند. اما اگر پرونده شون سیاه باشه، اگر دل آدم ها رو شکسته باشن، اگر غم به دل مادرشون آورده باشن، اگر باباشون توی تمام عمرشون یه بار یه آه از ته دل کشیده باشه؛ اونوقت بعد از بسته شدن چشم هاشون باید تا ابد یه گوشه یِ برزخ بایستن و بازی لِی لِی دلبرشون با شخص دیگه ای رو تماشا کنن.

درد داره که آدم جهنمش رو توی این دنیا ببینه.


برای دانلود ترانه "شهزاده رویای من" از خانم عهدیه اینجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

گرگ هاری شده ام

+ سلام. این هفته ماموریت کجا میری؟

* سلام. آبادان.

+ کارت خیلی مهمه؟ میشه نری؟

* اصلا نمی دونم کارم چی هست. اومدم برگه ماموریت و بلیط روی میزم بود. چرا؟

+ ببین اگه میتونی کنسل کن، لطفا. بیست روز نبودی. هفته بعد هم که عیده.

* ببینم چت شده؟ قبلا یه دوست خوب بودی، امیدوارم نخوای چیزی رو عوض کنی. میدونم این عارضه موقتیه، امیدوارم تا وقتی برطرف میشه چیزی خراب نشده باشه.

                               بخشی از پیامک های اسفند 93

***

من نمی خواستم چیزی رو عوض کنم. یعنی می خواستم؛ اما به خدا نمی خواستم خرابش کنم. فقط...، فقط دوستی خوبمون اونقدر به دلم نشسته بود که می خواستم عمیق ترش کنم. می خواستم یه دوست خوب باشیم و بیشتر از اون. اما حواس ام به عارضه و موقتی بودن خواسته هام نبود. تو گفتی...، اما من نخواستم بشنوم! نشنیدم و به روی خودم نیاوردم که گاهی جای زخمِ عارضه های موقتی برای سال ها بر صورت زندگی آدم ها می مونه. نخواستم و ندیدم جنونِ به کمین نشسته ای رو که موقتی اومد و ماندگار شد. که بلد بود از یه دوست خوب بودن به یه گرگِ درنده تبدیلم کنه تا بترسی از بودن در کنارم.

تو گفتی و من نشنیدم! حالا من میگم و تو بشنو:

 

"گرگ هاری شده ام

 هرزه پوی و دله دو.

 شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز

 می دوم، برده ز هر باد گرو

 چشمهایم چو دو کانون شرار

 صف تاریکی شب را شکند

 همه بی رحمی و فرمان فرار...

 

 گرگ هاری شده ام! خون مرا، ظلمت زهر

 کرده چون شعله ی چشم تو سیاه

 تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم

 آه...، می ترسم، آه...

 

 آه، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق

 که تو خود را نگری

 مانده نومید ز هر گونه دفاع

 زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی

 

 پوپکم! آهوکم!

 چه نشستی غافل؟

 کز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی!

 

 پس ازین دره ی ژرف

 جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه

 پشت آن قله ی پوشیده ز برف

 نیست چیزی، خبری

 ور تو را گفتم چیز دگری هست، نبود

 جز فریب دگری.

 

 من ازین غفلت معصوم تو، ای شعله ی پاک

 بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم

                  

 منشین با من! با من منشین!

 تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟؟؟

 

 تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من

 چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست؟

 یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز

 بر من افتد، چه عذاب و ستمی ست؟

 

 دردم این نیست ولی

 دردم این است که من بی تو دگر

 از جهان دورم و بی خویشتنم

 

 پوپکم! آهوکم!

 تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم!

 

 مگرم سوی تو راهی باشد

 چون فروغ نگهت

 ورنه دیگر به چه کار آیم من

 بی تو؟ چون مرده ی چشم سیهت

                  

 منشین اما با من، منشین!

 تکیه بر من مکن! ای پرده ی طناز حریر!

 که شراری شده ام

               

 پوپکم! آهوکم!

 گرگ هاری شده ام !"                 اخوان ثالث

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

گذشته ها

دلم برای گذشته ها تنگ شده است. برای آن دیوانه بازی ها، برای شوخی خَرکی کردن ها، برای چسباندن چسب به زنگ خانه آقای عزیزی و برای مزاحمتِ تلفنی به دایی و خنده های بی صدا به آب نکشیده هایی که نادانسته حواله خواهرش می کرد. برای دنبال دختران مدرسه فاطمه زهرا افتادن ها، برای غیرتی شدن روی دخترهای محلی که محل سگ به ما نمی گذاشتند و برای رویای همسفری با گوگوش تا انتهای جاده چالوس. برای تکرار اشتباهاتی که تاوان شان کَمَر خم نمی کرد. همان هایی که نارفیق از آب درآمدند و بَد عادتمان کردند برای اشتباه کردن و امید به جبران شان با تحمل چند پس گردَنی. جبران بعدی ها گران شد و غیرممکن!

حالا باید تحمل کنیم روزهای بی رویا را به جرم بلاهت مان. روزهای بدون لبخند را به جرم خندیدن به ریش و ریشه دنیا. حالا باید فراموش کنیم دوست داشتن و دوست داشته شدن را به جرم دوستت دارم هایی که بی مهابا بر زبان راندیم. باید بشکنیم و در خود بگرییم که گریانده ایم هر آن کس را که دیگر دوستش نداشته ایم.

دلم برای گذشته ها تنگ شده است و آرزوی بازگشت را از هر طرف که امتداد می دهم به دیوار می رسد.

 

" در من صدای تبر می آید.

  آه ، انارهای سیاه نخوردنی بر شاخه های کاج

  وقتی که چارفصل به دورم می رقصیدند

  رفتارتان چه قدر شبیه ام بود

   در من فریادهای درختی ست

  خسته از میوه های تکراری.

 

  من ماهی خسته از آبم!

  تن می دهم به تو

  تورِ عروسیِ غمگین

  تن می دهم

  به علامتِ سوالِ بزرگی

  که در دهانم گیر کرده است.

 

  پس روزهایمان همین قدر بود؟

 

  و زندگی آنقدر کوچک شد

  تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم

  افتادیم."   گروس عبدالملکیان

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

ممنون که دوستم نداری

اگر دوستم داشتی باید توی این بی پولی از وحید چهارصد هزار تومان دستی می گرفتم و می رفتیم کاخ سعدآباد و به صدای همایون شجریان گوش می دادیم و نمایش بهرام رادان رو تماشا می کردیم. دو هفته بعدش هم به جای اینکه بنشینی و پایان نامه ات رو تکمیل کنی مثل دوتا آدم بی عار می رفتیم کنسرت کیوان کلهر. کنسرت که تموم میشد سوار ماشینِ تو می شدیم و می رفتیم جیگرکی میدان کشتارگاه. وقتی داشتی من رو کنار اتوبان تندگویان پیاده می کردی که برم خونه، دل هیچ کداممون نمی اومد از هم جدا بشیم. همینجوری که داشتیم الکی حرف رو کِش می دادیم من لب هات رو می بوسیدم. بوی پیازِ دهان مون می خورد تو ذوق مون اما هنوز لب هام رو از روی لب هات برنداشته، اینبار تو سَرَم رو سمت خودت می کشیدی و لب هام رو می بوسیدی. بی تفاوت به بوی پیاز اونقدر همدیگه رو می بوسیدیم که متوجه نمی شدیم مامور کلانتریِ صد و هیودهِ جوادیه چند دقیقه ست داره با کونِ باتومش به شیشه ماشین مون می کوبه. وقتی صدای مامور رو شنیدیم باید با عجله خودمون رو جمع و جور می کردیم و کلی توضیح می دادیم که چه نسبتی با هم داریم! اگر موفق می شدیم که راضی شون کنیم اَزَمون بِکِشن بیرون با خودمون می گفتیم، من راضی، تو راضی، چرا گوشه خیابون؟ یه خونه می گیریم و با خیال راحت تا صبح یه نَفَسه سکس می کنیم.

وقتی دو سال دویدیم و همه مقدمات رو جور کردیم، تازه باید از این بانک به اون بانک می دَویدیم که دوزار وام جور کنیم و یه خونه پنجاه متری که گچِ سقفش به خاطر رطوبت تبله کرده رهن کنیم. دهنمون توی این بانک های خصوصی جوری صاف می شد که وقتی می رفتیم زیر یه سقف دیگه جون نداشتیم گونه های همدیگه رو ببوسیم چه برسه بخواهیم تا صبح یه نفسه سکس کنیم.

صبح فردای شبی که کنار هم خوابمون برده بود، من می پرسیدم که چرا صبحانه آماده نیست و تو می گفتی مگه کنیزِ پدرتم که صبحانه آماده کنم؟ ازم می خواستی تنگ کنم و برای خودم صبحانه آماده کنم. بعد از کلی بحث و دعوا جفتمون توی دلمون می گفتیم چی فکر می کردیم و چی شد!؟ هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته ذات خودش رو نشون داد! ولی خودمون رو کنترل می کردیم و یه مدت کنار هم می موندیم اما دیگه حس می کردیم که عشقمون هر روز داره کمرنگ تر میشه. یه روز که تو کم می آوردی با بغض می گفتی: پس اون همه عشق و دوستت دارم دروغ بود؟ من با کلافگی می گفتم: چه عشقی؟ چه کَشکی؟ چه دوستت دارمی؟ ولمون کن جان جَدّت! تو با نگاهی پُر از نفرت می گفتی: باید از بوی پیاز دهنت می فهمیدم که دوستم نداری! من هم می گفتم: برو بابا! حالا نه اینکه دهان تو بوی گلاب میداد؟! به دو، سه سال نرسیده عشقمون می مرد. اگر شجاع بودیم جدایی رو انتخاب می کردیم و اگر ترسو؛ تحمل! بدون عشق. بدون دوست داشتن. بدون دورت بگردم ها و پست های عاشقانه. فقط برای اینکه احتمالا یک یا چندتا بچه داشتیم و جدایی مون آینده اونها رو خراب می کرد!

اما الان که دوستم نداری همه چیز خوبه. هم پول مون تو جیب مون مونده. هم مجبور نیستیم  به خاطر بوسیدن همدیگه پاچه خواریِ مامورِ چلغوزِ کلانتریِ صد و هیوده جوادیه رو کنیم، و هم اینکه من اندازه همه دنیا دوست دارم. بالاخره همین که یکیمون اون یکی رو دوست داشته باشه بهتر از اینه که هیچ کداممون اون یکی رو دوست نداشته باشه.

خورشید خانوم؛

ممنون که دوستم نداری!


"من به خط و خبری از تو قناعت کردم

 قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست" 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

هامون

هفت و نیم عصر، وسط تب و سرگیجه، مثل یک جنازه افتادم روی تخت. احتمالا می دونستی که خسته ام، که بیمارم، که دلم گرفته از روزهایی که نبودم و ندیدمت، که اگر به خوابم بیای آروم میشم، به خوابم اومدی. من و تو و نازنینت ردیف عقب یه تاکسی توی شهر شما نشسته بودیم. هوا داشت تاریک میشد و تاکسی در حال عبور از یه زیر گذری بود. تو در حال گپ زدن با نازنینت بودی و من خیره به تو. یه کم که گذشت دست راستم رو آروم گذاشتم روی پای چپت. صورتت رو به سمت من برگردوندی و پرسیدی که چیزی می خوام بگم؟ من چیزی نمی خواستم بگم! فقط دوست داشتم یه کم هم به من توجه کنی. جوری بنشینی که بتونم نیم رخ لبخندت رو ببینم وقتی روی لبهات می نشینه. ساعت ده شب از خواب بیدار شدم. نمی دونم چرا مستقیم رفتم سراغ جعبه فیلم ها. دنبال فیلم هامون.

دنبال اون صحنه ای که مهشید تو چشم های حمیدِ هامون نگاه کرد و گفت دوستت ندارم. لبهای حمید می لرزید و کلمات بی معنی ای رو تکرار می کرد. همون فیلمی که همه دنیا دست به دست هم داده بودند تا به حمید ثابت کنند که مهشید دوستش نداره و اون باید عشق مهشید رو از دلش بیرون کنه، اما اون داد می زد و می گفت: "این زن...، این زن سهم منه...، حق منه...، عشق منه..." اما خودش بهتر از هر کس دیگه ای می دونست که وقتی تو دل مهشید نباشه دیگه سهمی هم از اون نداره. می دونست دیگه خیلی وقته مهشید سهم اون مَرتیکه یِ بساز بفروشه که اگه اراده کنه صدتا حمیدِ هامون می خره و آزاد می کنه. می دونست اگر واقعا مهشید رو دوست داره باید دور بایسته و برآورده شدن آرزوهای اون رو با دست یه نفر دیگه آرزو کنه. اما چه جوری باید این حرف ها رو حالی دلِ زبون نفهمش میکرد؟ از نظر حمید دنیا فقط عشق بود و از نظر آدم های دور و اطرافش فروختن یه دستگاه آزمایش خونِ ژاپنی از هزارتا کتاب عشقی که حمید برای مهشیدش می نوشت با ارزش تر.

وقتی تو راهروی دیوونه خونه زانوهاش رو بغل گرفت و زار زد، دست روی شونه هاش گذاشتم و گفتم بلند شو مرد، قوی باش. بَده پیش چشم دیوونه ها کم بیاری. وقتی تو دادگاه به زمین و زمان فحش می داد، پشتش دراومدم و در حمایتش صدام رو بالا بردم. وقتی مستاصل شد، از زیر زمین خونه مادر بزرگش گلوله و تفنگ آوردم برای کشتن عشقش. اما مگه میشه کشت، کسی رو که هر لحظه به هزار شکل می کُشتِت؟ تمام فیلم رو کنار حمید موندم به جز یه سکانس که کم آوردم و زانوهام لرزید! همون سکانسی که حمید به مادربزرگ میگه: "ازم بدش میاد" مادر بزرگ می پرسه: "تو چی؟" حمید میگه: "نه" و اون در جواب میگه: "آی، آی، آی، آی، آی. قلبت شکسته. آخ آخ آخ آخ آخ"

ساعت دوازده شب، وسط تب و سرگیجه، دوباره مثل یک جنازه افتادم روی تخت.  


"مرا

 تو 
 بی سببی 
 نیستی
 به راستی
 صلت کدام قصیده ای 
 ای غزل؟
 ستاره باران ِ‌کدام سلامی
 به آفتاب
 از دریچه ی تاریک؟
 کلام از نگاه تو شکل می بندد
 خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!
 پس ِ پشت ِ‌مردمکان ات 
 فریاد کدام زندانی ست 
 که آزادی را 
 به لبان برآماسیده 
 گل سرخی پرتاب می کند؟
 ورنه
 این ستاره بازی
 حاشا 
 چیزی بدهکار آفتاب نیست.
 نگاه از صدای تو ایمن می شود
 چه مومنانه نام مرا آواز میکنی!
 و دل ات
 کبوتر ِ آشتی ست،
 درخون تپیده
 به بام ِ‌تلخ.
 با این همه 
 چه بالا 
 چه بلند
 پرواز میکنی!"     احمد شاملو

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

دیگر دریا هم خیسمان نمی کند


پی نوشت: داستان از رسول یونان. تصویر از خودم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

سفر

دارم میرم سفر.

شاید اگه دوستم داشتی یاد روزهایی که من نخواهم بود می افتادی و بهانه گیری می کردی. غرورت اجازه نمی داد بگی دلت میگیره از همه نبودن هام. که وقتی نیستم همه دنیا هم نمی تونه جای خالیم رو پر کنه. اما اَخم می کردی و به حرف هام جواب سر بالا میدادی. اگه من عاشقت نبودم احتمالا بی اهمیت به سکوتت، راه خودم رو می کشیدم و می رفتم. نهایتا اگه خیلی مرام به خرج میدادم یه تیکه سوغاتی برات می گرفتم، اگر هم نه که هیچ! اما من که عاشقتم بغلت می کردم و گونه هات رو می بوسیدم. می گفتم دیوونه چرا اینقدر پکری؟ نوکرت بمیره و غم به دلت نبینه. با ناراحتی می گفتی مسخره بازی درنیار، کار دارم. می گفتم اگه نخندی مَسخَرَم رو درمیارم ها! قلقلکت می دادم؛ ممه هات رو انگولک می کردم، ران پات رو نیشگون می گرفتم، کف دستت رو می بوسیدم و می ذاشتم رو صورتم و خلاصه انقدر سر به سرت میذاشتم و تو پاچه می گرفتی که بالاخره خنده ات می گرفت. بعد با ابروهای اخمو اما لبهایی که نمی تونستی مانع لبخندشون بشی می گفتی؛ چرا وقتی من میرم مسافرت نِق می زنی اما خودت مثل گاو سرت رو می اندازی و میری؟ دورت می گشتم و می گفتم خورشید خانوم مگه سفر قندهار میرم که اینقدر دلخوری. دو سه روز میرم همین شهر بغلی و میام. اصلا تو هم بیا. دوباره اخم می کردی و میگفتی اگه دوست داشتی من هم بیام، زودتر می گفتی نه الان که داری راهی میشی. سرم رو روی زانوهات میذاشتم و دیگه چیزی نمی گفتم. هر دوتامون برای چند دقیقه سکوت می کردیم. بعد آروم انگشتات رو می کردی لای موهام و سرم رو می جوریدی. می گفتی باشه بابا نمی خواد بغض کنی، برو به سلامت. فقط قول بده هر روز بهم زنگ بزنی. من هم سعی می کنم تا تو برمی گردی مقاله ام رو تموم کنم که وقتی اومدی بتونیم بیشتر کنار هم باشیم. آروم سرم رو از روی زانوهات برمی داشتم و مثل وحشی ها حمله می کردم که ببوسمت. تو به پشت می افتادی زمین و در حالی که خندهات صدای سِره میداد تو بهار، با کف دستات سعی می کردی مانع بوسیدن خودت بشی. می گفتی وحشی ولم کن. اما منِ وحشی می بوسیدمت.

اگه دوستم داشتی یه جور دیگه ای می رفتم سفر. اینجوری یه نفر رو داشتم که نگرانم باشه. که پیامک بده و بگه عزیزم رسیدی؟ یه نفری که وقتی تو سفر دلم براش تنگ شد، بدونم دل اون هم برای من تنگ شده و اگه زنگ بزنم حتما جواب تلفنم رو میده.

اگر دوستم داشتی...

نه...! این خواب رو هر جوری که می بینم باز هم داستان شتر و پنبه دانه ست. فقط خواستم بگم دارم میرم سفر. جان جهان مواظب لبخند نازِ عشق خوشگل من باش.

 

"حالا که رفته ای
سر می گذارم بر شانه ی همه ی نیلوفرانی
که امسال بی تو گریسته اند
گریسته اند و بی تو نزیسته اند

حالا که رفته ای
بهانه ی خوبی است
برای باران
تا بیاید
کنار سفره بنیشیند
و بشقاب سوم را پر کند

حالا که رفته ای
گمان نمی کنم برگردد
پرنده ای که فقط
از دست تو دانه بر می چیند و
در کلمات تو پرواز می کرد

حالا که رفته ای
هیچ راهی
مرا به جایی نمی برد
در حافظه ام می چرخم
همه کلید ها را گم کرده ام

حالا که رفته ای
شعری می نویسم
برای گل های مریم
شعری می نویسم
برای مرگ
شعری می نویسم
برای دیداری که اتفاق نمی افتد"    محمدرضا عبدالملکیان

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

جیگر داشته باشیم؛ اگر عاشقی می کنیم

از روزی که دست خانواده اش رو گرفت و برای ساختن زندگی بهتری که لازم نباشه روزی هزارتا دنده صدتا یه غاز به تاکسیِ لَگن اش بده و دست آخر هشت اش گِرو نُه اش باشه از ایران رفت، تا روزی که با زنش به طلاق عاطفی رسید زمان زیادی نکشید. انگار پوسته نازک شده عشق شون منتظر تلنگری بود تا ترک برداره. خُرد بشه. بریزه. و این تلنگر رو غربت خیلی زود به اونها هدیه داده بود. دیگه بعد از رسیدن به سطح رفاهیِ مناسبی که اتفاقا خیلی زود به دست اومده بود خودش تو کاباره ها و دیسکوها مشغول عرق خوری و خانم بازی بود و زنش مشغول عبادت در مساجد تا شاید تلخی این زندگی رو با شیرینی وعده بهشتی با جوی های شراب و عسل و غلامانِ خوش اندام قابل تحمل تر کنه. فاحشه های روس و بلاروس سَراب وجود اون رو به واحه ای نمی رسوندند و اون هرچی بیشتر عیاشی می کرد جای خالی عشقی رو که سالها پیش با اولین لبخند زن اش تجربه کرده بود بیشتر حس می کرد. اما خندقی که به کمک همسرش بین خودشون کنده بودند امکان دوباره ریشه دواندن هرگونه عشقی رو محال می کرد.

وقتی خیلی اتفاقی با زنی سرشار از جاذبه های زنانه که سال ها پیش شوهر خودش رو در تصادف رانندگی از دست داده بود آشنا شد، حس کرد حلقه گمشده زندگی اش رو پیدا کرده. چیزی رو که می تونه اون رو به خوشبخت ترین مرد زمین بدل کنه. عشق رو. اما با تمام اِهن و تُلپ اش شجاعت به زبان آوردن عشقش رو نداشت. شاید هم داشت اما اون زن اجازه ابرازش رو نمی داد. جور بی عرضگی خودش رو به گردن پسر بزرگ اش انداخت و دختر اون زن رو برای پسرش خواستگاری کرد. اگه مادر عروسش می شد دیگه دیدنش راحت تر می شد. دیگه می تونست هر زمان که دلتنگ اون می شه به بهانه سر زدن به عروسش زنگ خانه اش رو بزنه. 

انگار زن ها با هرزگیِ تنِ شوهرانشون راحت تر کنار می آن تا دلدادگی شون یا اصطلاحا هرزگی دلشون. وقتی زنش متوجه شد که نگاه های اون به مادر عروسش شبیه نگاه هاییه که سال ها پیش به خود اون داشته، دوام نیاورد. شروع کرد به شلتاق انداختن. اما چون جایگاه و توان مقابله با شوهرش رو نداشت راحت ترین کار رو در گرفتن انگشت اتهام هرزگی به سمت زنی دید که تنها جرمش مرگ همسرش بوده. زنی که بعد از بیست سال هنوز نتونسته دریچه دلش رو به روی مرد دیگه ای باز کنه. زبری و خشونت بخشی از وجودش شده تا اجازه نده مردهای دور و اطرافش به چشم هوس به اون نگاه کنند. اما مگه میشه موجودی رو پیدا کرد که نیازی به محبت نداشته باشه! شاید وقتی از پدر دامادش محبت می دیده ناخواسته به اون میدان می داده. دانسته. ناخواسته. می دونسته که این دزدیدن چیزیه که سهم اون نیست. اما اگر این محبت صاحبی داشت که نباید به سمت اون سرازیر میشد. نیاز محبت و لذت داشتنش هرچقدر هم که بزرگ باشه باز هم نمی تونه قدرت تحمل تهمت هرزگی رو در زنی که سالها برای نشنیدن این واژه پا روی نیازهای خودش گذاشته ایجاد کنه.

این زن دو شب پیش با شنیدن حرف های مادر دامادش شبانه ششصد کیلومتر رانندگی کرده بود و خودش رو نیمه شب به خونه پدر دامادش رسونده بود. من وقتی برای میانجیگری به اونجا رسیدم از شنیدن فحاشی هایی که اون سه نفر به هم می کردند ناراحت نشدم. چون معمولا آدم ها وقتی عصبی میشن خیلی تابع ادب نیستند. اما چیزی که خیلی توی ذوقم خورد ترس و دروغ اون سه نفر بود. دوست داشتم پسرعموم سرش رو بالا بگیره و بگه که عاشق مادر عروسش شده. بگه دوستش داشته و مدتهاست که توی رویاهاش اون رو کنار خودش می بینه. بگه از پسرش سوء استفاده کرده و عشقش به اون زن دلیل اصرار اون به وصلت پسر و عروسش بوده. حتا اگر نمی تونست توجیهی برای کارهاش بیاره، حتا اگه پسرش از اون متنفر میشد، فقط اگر شجاعت ایستادن پای دلش رو داشت من می تونستم دوستش داشته باشم. دوست داشتم مادر عروسش بگه با اینکه دست از پا خطا نکرده اما ته دلش از محبت هایی که می دیده خوشحال بوده. میدان میداده تا پا بگیره. دوست داشتم زن پسر عموم سرش رو بالا بگیره و بگه هر کس پا توی حریم زندگی من بذاره قلم پاش رو می شکنم. دوست داشتم به چشم های مادر عروسش نگاه می کرد و می گفت؛ جنده خانم پات رو از زندگی من بکش بیرون. اما اون سه نفر به شکل زشتی زیر کارهاشون زدن و بهانه های الکی تراشیدن برای دعواشون.

من کاری به زن ها ندارم اما ای کاش یه سازمانی وجود داشت که اول جیگر مردها رو می سنجید و بعد اجازه عاشق شدن می داد. اگر کسی تخمِ عاشق شدن و قبول مسئولیت هاش رو نداشت توی آزمون شکست می خورد و می رفت دنبال خانم بازی توی کاباره های دُبی و پاتایا و اگه پیروز می شد حق داشت تو چشم های زن مورد نظرش نگاه کنه و بگه دوست دارم.

"این تاج نیست کز میانِ دو شیر برداری،

 بوسه بر کاکُلِ خورشید است

 که جانت را می‌طلبد

 و خاکسترِ استخوانت

 شیربهای آن است."    شاملو

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

دوستان

پست های وبلاگم رو صدتا صدتا دسته می کردم و یه پست مخصوص برای اون ها می نوشتم. درست مثل کتاب ریاضی مون که گُل ها و مدادها رو صدتا صدتا دسته می کردیم و دورشون یه خط می کشیدیم. کم کم داشتم به پست ششصد می رسیدم که پِرشین بِلاگ بی وفایی کرد و مجبور شدم بار و بندیل ببندم و بیام اینجا. اومدم اینجا...، اما خاطراتم رو جا گذاشتم! مثل کسی که مجبوره وطنش رو ترک کنه اما نمی تونه دست کودکیش رو بگیره و با خودش ببره. اومدم اینجا و لحظاتی که با گریه برای خورشیدم پست می نوشتم توی اون وبلاگ موند. روزهایی که خورشید خانومم قصد هجرت کرده بود و همه روزهای من شب بودن. روزهایی که مهربونی می کرد و من با ذوق یه پست طنز و خاک برسری می نوشتم و خوشحالیم رو با دوستانم به اشتراک می گذاشتم. روزهایی که به سفر رفته بود و من روی دیوار سیمانیِ وبلاگم چوب خط می کشیدم تا برگرده. روزهایی که ساعت ها پشت مانیتورم می نشستم تا تمام احساسم رو به شکل چند سطر شعر بنویسم و به لبخندش هدیه کنم. همه این خاطرات موند توی اون وبلاگ و من اومدم اینجا.

توی بیست و نُه ماهی که اونجا می نوشتم دوستان خوب زیادی پیدا کردم که همیشه کنارم بودن. روزهایی که زانو می زدم تا دستانم رو بالا بگیرم، با کامنت های پر احساس خودشون به دلم امید می دادند. می گفتند: "بلند شو پاندا. بلند شو و ادامه بده! بَده که اینقدر ضعیف باشی." انگار با باخت من اونها هم می باختند. انگار دوست داشتن یه روزی دست های خورشید خانوم رو توی دست های پاندا ببینند. قصد داشتم به مناسبت هزارمین کامنتی که زیر نوشته هام درج میشه یه پستی بنویسم و از همه اون عزیزان تشکر کنم. اصلا شاید به قید قرعه یه خودروی دویست و شش هم هدیه می دادم. با یک متر نخِ تسبیح که برنده بتونه تا خونه اش اون رو بکشه. اما نشد! توی کامنت نُه صد و خرده ای دوستانم رو هم مثل خاطراتم جا گذاشتم! توی یک ماهی که اینجا می نویسم گشتم و چهارتا از دوستانم رو پیدا کردم. امروز می خوام به نیابت از همه شون از پروانه ای زیر باران با اون شعرهای قشنگش، از غزل سپیدِ خوش قلبِ مهمان نانواز، از دلواره که هنوز هم ازش دلخورم که چرا پماد سوختگی رو به دستان بهبود نمالید و از هانیِ هنرمند که یه وقت هایی دلتنگی هاش خیلی اذیتم می کنه تشکر کنم. می خوام بگم که دلم برای کامنت هاشون تنگ شده بود.

خورشید خانوم؛

می دونم این وبلاگ رو دوست نداری. می دونم تو هم یه چیزهایی توی اون وبلاگ جا گذاشتی. یه چیزهایی مثل دیوونه بازی های مردی که ماه ها عشقِ یک پا لنگ خودش رو توی گوش ات زمزمه کرده. دوستت دارم هایی که به صدها زبان گفت و تو مِی با دیگران خوردی و با او سر گران کردی. تلاش هایی که برای دیدن لبخندت کرد و تو ازش دریغ کردی. اما دوست دارم بدونی که این وبلاگ هم مثل قبلی فقط به عشق تو زنده ست.

اگر نخونیش...، اگر گاهی؛ حتا به شکل بی نام، یه کامنت دو کلمه ای یا یه شکلک ساده درج نکنی...، دیگه هیچ چیز این دنیا هیچ ارزشی نداره.

 

 پی نوشت1: یه نفر هم بود که وبلاگی نداشت و با عنوان ماتروشکا کامنت درج می کرد. یه بار که خیلی دلتنگ بودم و بغض داشتم دیدم یه جمله ساده نوشته. "این روزها خیلی دلتنگی پاندا." نمی دونم چرا جمله اش خیلی به دلم نشست.

پی نوشت2: دوستانی هم دارم که هیچ وقت آدرس وبلاگم رو بهشون ندادم و بعضی از پست هام رو با تلگرام  براشون فرستادم و کامنت هاشون رو توی همون فضا دریافت کردم. از اونها هم ممنونم.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

هم اکنون نیازمند یاریِ نَرمِتان هستیم.

من به شخصه بی شعورتر از مسئولین کسی رو سراغ ندارم!

تا دلتون بخواد انجمن های مختلف برای حمایت از حیوانات دست آموز و خانگی دارن که یه وقت کسی سرِ گربه اش داد نکشه یا موقع مالیدن تخم های سَگ اش ناغافل از پمادی غیر از مرطوب کننده دست و صورت نیوا استفاده نکنه...، اونوقت یه انجمن حمایت از حقوق عُشاق ندارند!

بیچاره عاشق ها...! تا زنده اند باید بدون نِق زدن و گلایه کردن بدبختی بکشن. خوشبخت ترین عاشق میشه شیخ صنعان که باید عرق بخوره و خوکبانی کنه. وَالله من خودم نه با عرق خوری مشکل دارم و نه با خوکبانی. اصلا خورشید خانومم اندازه کونِ سوزن روزنه امید به روی دل من باز کنه، من چهارتا خوک می گیرم و صبح ها پیاده از خونه تا اداره میارم. نیم لیتر هم عرق سگی توی کیف ام قایم می کنم و موقع رسیدن به میدان جمهوری، چهارراه آزادی و میدان توحید ناشتا می خورم. جلوی ساختمانِ اداره خوک ها رو می بندم به درخت و بعد از ظهر موقع برگشت با خودم می برم.

در طول تاریخ کم نبودند خوشبخت هایی مثل شیخ صنعان که عامه مردم به اشتباه فکر می کنند در حق شون جفا شده. مثلا مگه همین فرهادِ خودمون شاخ فیل شکسته که اینقدر بزرگش می کنند؟ یه کلنگ گرفته دستش و چند متر از کوه رو کنده! مگه کارگرانی که تونل کندوان رو کندند کارشون راحت تر از فرهاد بوده؟ مگه کوه های جاده چالوس نرم تر از کوه های کرمانشاهه؟ پس چرا کسی زندگی نامه اونها رو به نظم ننوشته. یا مثلا مجنون؟ عشقش رو بردند و اون دنبال ساربان راه افتاد و گریه کرد. مگه عاشق های دیگه وقتی عشق شون رو می برند بندری می رقصن؟

حالا این مقدمه رو گفتم که بگم چه بلایی سرم اومده.

بالاخره بعد از سه سال عجز و لابه یه روزنه امید باز شد تا به خورشید خانومم نزدیک بشم. یعنی یه کاری پیشنهاد شد که اگر انجام بدم شاید خورشید خانومم خوشحال بشه و یه گوشه چشمی نگاهم کنه! ماجرا از این قراره که سال 1978 که من موز بالای درخت بوده ام، شاید هم سیب زمینی زیر زمین، یه برنامه ای به زبان فرترن در کشور آمریکا نوشته میشه که تا به امروز هیچ کس داخل ایران از اون استفاده نکرده. الان خورشید خانومم لازم داره که اون برنامه رو با اعمال یک سری تغییرات اجرا کنه. از اونجایی که خیرِ سرم فارغ التحصیل رشته کامپیوتر هستم از من خواسته که کمکش کنم. بیچاره خبر نداره که پروژه پایان نامه ام نوشتن برنامه ای بوده که ده تا عدد بگیره و میانگین اونها رو حساب کنه. فکر می کنه با استیو جابز طرفه! از طرفی من هم حاضر نیستم بزرگترین فرصت زندگیم رو از دست بدم. برای همین همش میزنم توی سر خودم تا یه راه حلی پیدا کنم. اما کاری از پیش نمی برم. متاسفانه هیچ کدام از دوستانم هم فرترن بلد نیستند. حالا شما این رو هم لحاظ بکنید که اگر تا آخر هفته مشکل رو نتونم حل کنم شاید پای رقیبم برای حل این مسئله بیاد وسط! اونوقت می فهمید که چه عذابی می کشم. یعنی می خوام بگم زجری که این روزها من می کشم، مرغ زیر خروس نمی کشه.

حالا که دولت به مشکلات عشاق رسیدگی نمی کنه و وزارت علوم نماینده ای برای حل مشکل فرترن معرفی نمی کنه از دوستانم خواهش می کنم اگر کسی رو می شناسند که می تونه کمکم کنه، لطفا برای حل این مشکلِ نرم افزاری دستم رو بگیرید.

هم اکنون نیازمند یاری نرم تان هستیم.

خورشید خانوم؛

اگر تا آخر هفته عرضه نداشتم مشکل فرترن رو حل کنم می نشینم و دعا می کنم یه نفر دیگه؛ حالا هر کسی که باشه؛ این مسئله رو حل کنه و لبخند روی لبهای نازت بیاره. آخه ندیدن لبخندت؛ بهتر از نبودنشه.


"زندگی یک چمدان است که می آوریش

 بار و بندیل سبک می کنی و می بریش

 خودکشی، مرگ قشنگی که به آن دل بستم

 دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم

 گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم

 به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم

 گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم

 قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم

 چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است"    برای شنیدن شعر علیرضا آذر اینجا کلیک کنید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

می دونم که می خندی...

" اگه نوازشت کرد و بلد نبود آروم نوک انگشتش رو بکشه روی مَرمَر نرم تنت،

اگه بوسیدت و بلد نبود بعدش تو چشمات نگاه کنه،

اگه دلت گرفته بود و عرضه نداشت تو رو بخندونه،

اگه کنارت زیر بارون قدم نزد و محو تماشا کردن صورت خیست نشد،

اگه موهات تو باد رقصید و برات نمرد،

اگه کنارت بیدار نموند وقتی خوابی و به موسیقی دلچسب نفس کشیدنت فکر نکرد، اگه موهاتو بافتی و نمی دونست باید نشون بده که چقدر دلش می خواد خودشو حبس کنه لای موهات، اگه برات شعر نخوند، اگه نمی دونست بعد از فیلم غمگین دیدن حوصله بحث نداری و دلت بغل می خواد، اگه نمی دونست باید برات فقط یه شاخه گل بخره بی تزئین با یه کلاف دورش، اگه نمی دونست از ماشین های بزرگ می ترسی، اگه بهت پیشنهاد نداد بستنی بخورین تو خیابون، اگه کف دستتو نبوسید به هر بهونه ای، اگه نمی دونست از تاریکی می ترسی، اگه قبل از تو خوابش برد، اگه ترکت کرد، اگه دوستت نداشت، خسته نشو ازش.

این وقتا، به این فکر کن که مردی بود که این همه تو رو بلد بود، ولی ازش خسته شدی. یه جایِ امن جهان، آروم بگیر پرنده خسته .

راستی، این نامه آخر من بود برات. از ساحل امنت - هروقت که پیدا شد- برام نامه بفرست. نشونیت رو برام بفرست. بَده که ندونم کجایی. خبرم کن که بدونم آغوش امنی اهلیت کرده، جانِ جهان. که دست بردارم از نگرانت بودن. دلم تنگ شده برای آرامش ...

پی نوشت : می دونی چیه؛ حتا میتونم عاشق کسی باشم که عاشقت کنه . اگه بدونم می خندی ..."    حمید سلیمی

 

خورشید خانوم؛

می دونم بیشتر از من دوستت داره.

می دونم همه این کارها رو بلده و دونه دونه شون رو رعایت می کنه.

می دونم تمام روز دل تو دلش نیست تا شب برسه و موقع کتاب خوندن بی صدا کنارت بنشینه و با صدات به خلسه بره.

می دونم هنوز بعد از سالها، مثل روزهای اول آشنایی تون برای چند دقیقه بودن کنارت چه بازی هایی که درنمیاره. می دونم بزرگترین دلخوشیش بازی با موهاته؛ برای همینه که بدترین روز زندگیش روزی بوده که موهات رو کوتاه کردی. می دونم هر وقت سر به سرت میذاره قصد اذیت نداره و فقط می خواد باغ خنده روی صورتت نقاشی کنه. می دونم حرمت لبخندت رو داره و هیچ وقت پا روی اون نمیذاره. اونقدر می دونم که دیگه خیالم راحته روزهای ناخوشیت دورت می گرده و دردهات رو به جان بی قرارش می خره.  

می دونم می خندی، 

پس می تونم عاشقش باشم،

اما نمی دونم چرا نمی تونم بهش حسادت نکنم. 


* آدرس کانال تلگرامی آقای حمید سلیمی که با اجازه از خودش متنش رو کپی کردم:  @hamid_salimi59

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

عینک آفتابی

پیشنهاد می کنم اگه عینک آفتابی تون رو دوست دارید حتما در پستوی خانه نهانش کنید!

من یه عینک آفتابی دارم که خیلی دوستش دارم. اما متاسفانه همین دوست داشتن من بلای جون من و عینکم شده. به محض اینکه مشغول تمیز کردنش میشم اطرافیانم با نیشخند می پرسند: "هاااا... این عینک رو کی بهت داده که اینقدر عزیزه؟!" بعد با یه لحن خاصی میگن: "کاشکی ما هم کسی رو داشتیم که از این عینک ها برامون می گرفت!!!" من در جوابشون میگم: "بچه ها از اون ورِ آب آوردن!" خوب مگه وارد کنندگان، عینک ها رو از چین و دُبی نمیارن؟ مگه چین و دُبی اون ور آب نیستند؟ پس چرا جواب من اینقدر حساسیت ایجاد می کنه؟ دوستانم با شنیدن جواب من میگن: "ای کلک، طرف سفرِ خارجه بوده؟!! از اون مُد بالاهاست که یه پاش این ور آبه و یه پاش اون ور آب!؟؟"

به خدا آدم نامهربونی نیستم و هر وقت می بینم آفتاب چشم دوستانم رو اذیت می کنه، عینکم رو میدم تا اونها استفاده کنند. اما قبلش خواهش می کنم که مثل چشم هاشون مراقب عینک من باشند. انگار همین خواهش من حساسیت اونها رو بیشتر می کنه؛ چون چندبار سعی کردن عینکم رو کِش برن. شاید نیّت شون شوخی بوده باشه، ولی وقتی می بینند که من اینقدر این عینک رو دوست دارم نباید کاری کنند که دوستشون ناراحت بشه. شوخی خَرکی کردن هم مثل همه کارهای دیگه اصولی داره که دزدیدن عینکی که دوستتون عاشقشه خارج از اونه.

صبحِ شنبه وقتی عینکم رو به چشم زدم، دنیا رو راه راهی دیدم. بعد از کلی سر در گمی متوجه شدم که سی و هشت عدد، دقیقا سی و هشت عدد، خط موازی روی شیشه راست اون افتاده. فاصله خطوط اونقدر دقیق بود که احتمال سهل انگاری در نگهداری و اشتباه در تمیز کردن رو از بین می برد. انگار شیشه از داخل پکیده بود.

نمی خوام بگم که حسادت دوستانم باعث این اتفاق شده اما می خوام به دوستانم بگم: گیرم که من کِرم داشتم و به جای معرفی نام فروشگاه مربوطه گفتم عینکم رو بچه ها از اون ور آب آوردن، چی می شد وقتی عشق من به عینکم رو دیدید به مهربونی از ما می کشیدید بیرون؟  

دست آخر هم می خوام بگم اگر عاشق نازنینی شدید، عشقتون رو از دنیا پنهان کنید. به محض اینکه این دنیای لعنتی بفهمه کسی رو می پرستید، کِرمش می گیره و شوخی خرکی هاش رو شروع می کنه. خودش رو به هر دری می زنه تا محال بودن عشق تون رو توی چشم تون فرو کنه . بعد شونه اش رو در اختیارتون میذاره که تا هر وقت دوست دارید روی اون گریه کنید.

 

"دهانت را می بویند 

 مبادا که گفته باشی دوستت می دارم. 

 دل ات را می بویند 

                  روزگار غریبی ست نازنین 

 و عشق را 

 کنارِ تیرکِ راه بند 

 تازیانه می زنند .

                   عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 

 در این بُن بستِ کج و پیچِ سرما 

 آتش را

       به سوختْ بارِ سرود و شعر 

                                   فروزان می دارند .

 به اندیشیدن خطر مکن 

                   روزگار غریبی ست، نازنین 

 آن که بر در می کوبد شباهنگام 

 به کشتنِ چراغ آمده است .

                    نور را در پستوی خانه نهان باید کرد 

 آنک قصابان اند

 بر گذرگاه ها مستقر 

 با کُنده و ساتوری خون آلود 

                    روزگار غریبی ست، نازنین 

 و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند 

 و ترانه ها را بر دهان .

                    شوق را در پستوی خانه نهان بایدکرد 

 کبابِ قناری 

 بر آتشِ سوسن و یاس 

                    روزگار غریبی ست، نازنین 

 ابلیسِ پیروزْ مست 

 سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است 

                    خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد"      احمد شاملو

 

پی نوشت: شاید دیگه هیچ وقت نتونم عینکم رو به چشم بزنم اما چون بچه ها از اون ور آب آوردنش تا ابد به یادگار نگهش میدارم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

قصه گو

یعنی می خوام بگم هیچ لذتی توی دنیا بالاتر از لذت شنیدن صدای کسی که دوستش دارید نیست.

این حرف من برای موقعیتی نیست که مثلا خبر مرگ عشق تون رو به اشتباه شنیده باشید و یه دفعه صدای خودش رو بشنوید و خوشحال بشید، نه. آدم اگر یه خروس داشته باشه و بعد از شنیدن خبر مرگش، صداش رو بشنوه هم خر کیف میشه، چه برسه به صدای عشقش.

یه پرانتز باز کنم.

یه خروس سفید رنگ داشتم که از روز تولش هم براش پدر بودم و هم مادر. عصرها می فرستادمش باغ روبروی خونه تا با مرغ های همسایه ها حال کنه. موقع تاریک شدن هوا می اومد و مقابل خونه می ایستاد تا در رو باز کنیم. یه روز بعد از ظهر قَمَر خانم زنگ مون رو زد و گفت که خروسم داره میمیره. بابام برای اینکه خروس حروم نشه جنگی یه چاقو برداشت و سر خروس بیچاره رو برید. من از ناراحتی داشتم دِق می کردم. حاضر بودم بمیرم اما لب به غذایی که با گوشت خروسم تهیه میشد نزنم. موقع تاریک شدن هوا باز هم قَمَر خانم زنگ مون رو زد و گفت: "چرا در رو باز نمی کنید؟ نیم ساعته خروس تون جلوی در وایساده!" وقتی به سمت کوچه می دویدم یعقوبی بودم که به دیدار یوسف می رفت. با دیدن خروسم تازه فهمیدیم که اون خروس بیمار فقط تشابه ظاهری با خروس من داشته و مال من نبوده. طعم آبگوشت خروسی که اون شب خوردیم هنوز هم زیر زبانم مونده.

پرانتز رو می بندم.

اگر گاهی صدای خنده های عشقتون رو می شنوید، اگر آدم حسابتون می کنه و چند دقیقه باهاتون صحبت می کنه، اگر سر سفره میگه عزیزم یه لیوان آب برام بریز و اگر روی تخت موقع نفس نفس زدن آروم توی گوشتون زمزمه می کنه که چقدر دوستون داره، برید و هفت آسمان رو بردرید. اما اگر هم این سعادت نصیبتون نمیشه و فقط می تونید صداش رو بشنوید، باز هم خیلی خوشبختید. منظورم از شنیدن صداش، همون صدای معمولی خودشه در یک روز معمولی. مثلا وقتی داره در یک جلسه کاری یا یه همایش علمی چرت و پرت تحویل ملت میده، یه گوشه بنشینید و به صداش گوش بدید. 

خورشید خانوم؛

یه شب که می تونی مهربونی کنی؛ به خوابم بیا. سرم رو روی پاهات بگیر و برام قصه بگو. شنگول و منگول، آلیس در سرزمین عجائب، صد و یک سگ خالدار و یا هر قصه دیگه ای. شنیدن صدات؛ حتا توی خواب؛ وقتی داری قصه می خونی من رو به خوشبخت ترین مرد دنیا تبدیل می کنه.

 

"گرگ شنگول را خورده است

 گرگ منگول را تکه تکه می کند 

 پسرم بیدار شو

 این قصه برای نخوابیدن است     گروس عبدالملکیان


برای شنیدن تیتراژ ابتدایی برنامه زیر گنبد کبود اینجا کلیک کنید.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan