۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

عیدتون مبارک

سلام.

عیدتون مبارک.

امیدوارم در سال جدید سلامت باشید و همیشه لبخند روی لب هاتون باشه.

آرزو می کنم در سال نود و هشت دولت و نظام از همه مون بکشند بیرون تا دلار، طلا، خانه، اجاره خانه، ماشین، مرغ، گوشت، میوه، پیاز، گوجه، خیار، خیار چنبر، آلوئه ورا، جین سینگ، نون، لباس، لباس زیر، زیر پیراهن، سوتین، جوراب، شورت نخ در بهشت، از این بندهایی که تو فیلم های خاک بر سری شورت رو به جوراب وصل می کنند، لوازم بهداشتی، مسواک، خمیر دندان، ناخن گیر، شانه، پوشک بچه، نوار بهداشتی، وازلین، کاندوم، پماد تاخیری، لوبریکنت، دیلدو، کیف، کتاب، مداد، پاک کن، تراش، حق عضویت کتابخانه، بلیط سینما، بلیط کنسرت، بلیط تاتر، بلیط هواپیما، هزینه ویزا، عوارض خروج از کشور، عرق سگی، آبجو قلابی، هِنِسی، گل رُز، گل مریم، گلدان، نهال، هزینه درمان، هزینه داروهای کمیاب، هزینه دیالیز، هزینه آندوسکپی و برونوسگوپی، هزینه زایمان، هزینه ختنه، هزینه سوراخ کردن گوش و هر سوراخ دیگه ای و هزار قلم اساسی زندگی به قیمت مناسبی برگردند تا این نیازهای اولیه انسان ها برای زندگی، آرزوی بزرگ بچه هامون نشن.

امیدوارم در عوض ارزش عشق به پدر و مادر، دوستی با فرزند، احترام به همکار، احترام به هم زبان، احترام به هم نوع، احترام به جامعه، احترام به محیط زیست و احترام به هر چیز خوب دیگه ای بالاتر بره. 

امیدوارم آباد کردن این کشور دوست داشتنیِ ویران شده بزرگ ترین دغدغه همه مون بشه.

همه ی این چیزهای خوب رو برای خودم و شما آرزو می کنم اما در آخر و اختصاصا برای خودم کمی شعور آرزو می کنم!

سال نو و نوروز مبارک.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

پـرِ پـرواز ندارم

"پـرِ پـرواز ندارم

 امّا

 دلی دارم و حسرتِ دُرنـاها

 

 و به هنگامی که مرغانِ مهاجر

 در دریاچه‌ی ماه‌تاب

 پارو می‌کشند،

 خوشا رهــا کردن و رفتــن!

 خوابی دیگــر

 به مُردابی دیگر!

 خوشا ماندابی دیگر

 به ساحلی دیگر

 به دریایی دیگر!

 

 خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی،

 خوشا اگر نه رها زیستن، مُردن به رهایی!

 آه، این پرنده

 در این قفسِ تنگ

 نمی‌خواند"


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

دُنِ حاجی ننه

ما در زبان ترکی به پیراهن های بلندی که مثل یه مانتوی گشاد هستند و معمولا پیرزن ها می پوشند دُن میگیم. حاجی ننه ام خدابیامرز همیشه دُنِ سه دکمه با رنگ تیره و گل های ریز سفید می پوشید که نیم تنه ی بالایی و پایینی اون رو یه کِش از هم جدا می کرد. سوتین هم نمی بست. این رو از آویزون بودن پستان های درشتش فهمیده بودم. یک کمی سرحال تر که بود موهای حَنا شده اش رو از دو طرف می بافت و تا وسط کمر رها می کرد. می گفت خدابیامرز حاجی سهراب عاشقِ موهای بافته شده و سینه های درشتش بوده.

توی بیمارستان سرِ کوچه مون یه آقای دکتری وجود داشت که آخرِ خوار کُصه ها بود. هر وقت حاجی ننه ام ناخوش احوال می شد و می رفت تا فشار خونش رو بگیره و ضربان قلبش رو کنترل کنه به جای اینکه از حاجی ننه ام بخواد که دکمه ی یقه اش رو باز کنه تا اون بتونه گوشیِ پزشکیش رو روی قلب حاجی ننه ام بذاره، ازش می خواست که دُن اش رو از پایین تا بالای سینه هاش بالا بکشه! با اینکه حاجی ننه ام سالها توی تهران زندگی کرد اما تا آخر عمر، سادگیِ روستاییش رو حفظ کرد و رنگ و لعاب شهری به خودش نگرفت. چون شنیده بود که دکترها مَحرم بیمارانشون هستند به حرف دکتر گوش می کرد و دُنش رو تا گلوش بالا می کشید تا دکتر بتونه با دقت و سرِ فرصت به صدای ضربان قلب اون گوش کنه!

بعدها که دختر حاجی ننه ام خیلی اتفاقی رفته بود پیش همون دکتر و با درخواست مشابهی روبرو شده بود فهمیده بود که کلا هیز بازی تو خون دکترست و با تعریف کردن داستان به مامانش متوجه شده بود که سالهاست اون دکتر همینجوری حاجی ننه ام رو معاینه می کنه.

توی پادگان مرزن آباد یه هم خدمتی داشتیم به نام مجید ضیغمی. مجید از یک سری مشکلاتی که سالها توی زندگیش بوده و تاثیرات دائمی روی روح و روانش گذاشته بودند عذاب می کشید. مستاصل از همه جا سفره ی دلش رو پیش همه باز می کرد تا بلکه هم کمی سبک بشه و هم شاید دوستانش راه حلی برای حل مشکلاتش پیشنهاد بدن. بچه های پادگان هم خیلی شکیل و مجلسی به حرف های مجید گوش می دادند اما بعدا همین ها رو مایه ی شوخی و خنده های خودشون می کردند. کم کم مجید از خجالت گوشه گیر شد و با دوستانش قطع ارتباط کرد. مجید ضیغمی مثل حاجی ننه ام به دکترش اعتماد کرده بود و دُن اش رو تا بالای سینه اش بالا کشیده بود اما نمیدونست که دکتر مَحرَمش بیشتر از اینکه به ضربان قلبش گوش کنه محو تماشا و دستمالی کردن سینه های درشتش بوده.

احتمالا برای خیلی از ماها موارد مشابهی رخ داده باشه. کلا اینکه خیلی خوبه اگر بتونیم خودمون رو برای کسی عریان نکنیم. حتا اگر فکر می کنیم اون شخص طبیب همه ی دردهامونه. اگر خیلی به شفای دست هاش اعتقاد داریم چندتا دکمه مون رو براش باز کنیم...؛ یا نهایتا زیپ مون رو! همین.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

آقا عین ا..

توی محله مون سه نفر وسیله ی نقلیه داشتند.

بابای من؛ که با یه کامیون لیلاند دماق دار خرج یه زن و پنج تا بچه ی قد و نیم قدش رو درمی آورد، احمدآقا که با موتور یاماها صدِ همیشه خرابش تا الوار فروشیِ پسر عموش توی خیابان قزوین می رفت و برمی گشت و آقا عین ا..؛ که یه پیکان قرمز رنگ داشت.

آقا عین ا.. که پُش شهرداری مغازه ی تعمیر رادیو و تلویزیون داشت حسابی مایه دار و صاحب تنها خونه ی دو طبقه محله مون بود. یه زنِ قشنگ و قد کوتاه داشت که قبل از اینکه سرطان بگیره و عشق و علاقه اش رو به همه چیز و زندگی از دست بده عاشق طلا بود و همیشه ی خدا دست کوچیک و تُپُلِش از مچ تا آرنج پر بود از النگوهای جور و واجور. به جز سیف ا... ؛ که زیادی چاق بود بقیه ی بچه هاش از نظر قشنگی یه سر و گردن از بچه های محل بالاتر بودن. روح ا.. و شهاب قشنگ تر از پسرهای محل بودن و اُم البنین و سهیلا هم قشنگ تر از دخترهای محل. اعظم پاکوتاه؛ دختر وسطیه آقا عین ا.. ؛ کِیت وینسلتی بود برای خودش. پسرهای محل حاضر بودند همه ی تیله ها و کارت های بازی شون رو بدن تا فقط اعظم پاکوتاه جواب سلامشون رو بده!

قیامت روزی بود که داداش آقا عین ا.. که نمی دونم کجای بالاشهر اون روزها زندگی می کرد ماشین خارجیِ زرشکی رنگش رو کنار پیکان قرمز رنگِ آقا عین ا.. پارک می کرد و سه تا دخترِ یکی قشنگ تر از یکی دیگه اش نوبتی از اون پیاده میشدن. اعظم پاکوتاه که برای بازی به اونها اضافه میشد شرایطی رو پیش می آوردن که من بعد از سی سال هنوز موقع نوشتن دست هام می لرزه و نمی تونم واژه ی مناسبی برای وصفِ قشنگی های اون چهار دختر پیدا کنم. چهارتایی کِش بازی و لِی لِی بازی می کردن و ما مثل شهری غارت شده به تماشاشون می نشستیم. برزخ لحظه ای بود که خدابیامرز بتول خانوم بچه ها رو برای ناهار صدا می زد. بلاتکلیف بودیم که آیا بعد از ناهار دوباره اون چهار دختر برای بازی میان کوچه یا نه. یه وقت هایی برای ناهار نمی رفتیم خونه و تا چند ساعت روی پله ی جلوی خونه ی تِلی خانوم می نشستیم تا بلکه اعظم پاکوتاه و دختر عموهاش رو دوباره ببینیم.

سیف ا.. که کمی بزرگ تر شد و تونست مغازه آقا عین ا.. رو بچرخونه، آقا عین ا.. زد تو کار عشق و حال! بالا پشت بام کفتر بازی می کرد و با آقا عزیزی که همسایه ی دیوار به دیوارش بود تریاک می کشید. سراشیبی زندگی آقا عین ا.. از همونجا شروع شد. زنِ قشنگش سرطان گرفت و بعد از عروسی سیف ا.. مُرد. دختر کوچیکه اش سرطان گرفت و با کلی شیمی درمانی نجات پیدا کرد اما بیشتر زیبایی هاش رو از دست داد. خودش هم به خاطر بیماری مجبور شد حنجره اش رو با حنجره مصنوعی که کفِ دستش می گیره عوض کنه.

تو گیر و دار این اتفاقات اُم البنین خیلی بی صدا زنِ رضا؛ پسر سومی آقا عزیزی شد و از این خونه رفت به خونه بغلی و اعظم پاکوتاه جوری که هیچ کدام از پسرهای محل خبردار نشدن زنِ یه پسر از محله ی دیگه شد و رفت. انگار یه دفعه برق یه شهر بره و همه جا تاریک بشه، زندگی آقا عین ا... و یه جورهایی همه ی محل سوت و کور شد.    

اما قشنگی زندگی در بالا و پایین بودن هاشه. پسرها و دخترهای آقا عین ا.. که مثل گرده درخت هایی که باد بهار با خودش می بره و هر کدام رو جایی می کاره در سطح شهر پراکنده شده بودند، کم کم زندگی های خودشون رو شکل دادن. بچه های اکثرشون هم به مادر بزرگ قشنگ شون کشیدند و قشنگ شدند. اُم البنین و رضا هم صاحب دو دختر قشنگ شدند. مهناز و بهناز. شش ماه پیش رفتیم عروسیِ مهناز و امشب دعوتیم که به عروسی بهناز بریم. احتمالا امشب آقا عین ا.. و سیف ا.. و روح ا.. و اُم البنین و سهیلا و از همه مهمتر اعظم پاکوتاه رو هم توی عروسی می بینیم.

خلاصه عروسی بهناز بهانه ای بود که یه کمی از زندگی اون روزهای آقا عین ا.. بنویسم. بعدها براتون داستانهای مختلفی از این خانواده قشنگ می نویسم.


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Panda Khandan