دفترش را روی زانوهایش گرفته و مشغول نوشتن دیکته شب بود که من از در وارد شدم. حرف برادرم را قطع کرده و گفتم: "میتونی بنویسی قسطنطنیه؟" با اعتماد به نفس نگاهم کرد و گفت: "میتونم" و مشغول شد.

مواقعی که با پدرم کَل کَل می کرد، برای اینکه توانمندی های خودش را به رخ او بکشد، با لحنی خاص می‌گفت: "اگه من سواد داشتم رئیس جمهور این مملکت میشدم." اما نه در روستای کودکی اش و نه در خانه همسرش هیچگاه فرصت تحصیل بدست نیاورد. در پنجاه سالگی به افسردگی دچار شد و کم کم این بیماری علاوه بر ذهن اش بر جسم اش نیز چیره شد. روزی چندبار از هوش می رفت و بَدن اش مثل چوب، خشک می شد. مدتها دارو خورد و نتیجه نگرفت. دارو نخورد و نتیجه نگرفت. روان درمانی کرد و نتیجه نگرفت. اتاق روانشناس را با داد و بی داد ترک کرد و نتیجه نگرفت. نذر و نیاز کرد و سفره ی حضرت ابوالفضل باز کرد، نتیجه نگرفت. کُفر گفت و بیماری اش را به گردن خدا انداخت...، نتیجه نگرفت.

یک روز که از خوردن داروها کلافه شده بود با ناراحتی همه آنها را دور ریخت. خسته بود و گریه می کرد. می گفت: "مَنو به حال خودم رها کنید. بذارید بمیرم!" از سَرَش صدای بازار مسگران می آمد. حالش بد بود؛ با ترک داروها بدتر شد. دیگر می ترسیدیم که تنهایش بگذاریم. یک روز که در خانه کنارش مانده بودم حال اش به یکباره خوب شد. دیگر از سرش صدا نمی آمد. با لبخند آمد و کنار من روی زمین نشست. چند سالی می شد که لبخندش را ندیده بودم. هنوز هم قشنگ بود. وقتی لبخند زد احساس کردم که چقدر دلم برایش تنگ شده بود. از خاطرات کودکی ام  گفت. از اینکه چگونه از مجتبی می ترسیدم.

- میری و با مجتبی دعوا می کنی. می خوام این بار بزنیش و برگردی.

- ولی اون از من قوی تره.

- به درک که از تو قوی تره. اگر نزنیش خونه راه ات نمی دم.

با ترس رفتم و با مجتبی درگیر شدم. اما با تمام وجود نرفته بودم و شهامت ادامه دعوا را نداشتم. دوباره فرار کردم.

- مامان تو رو خدا در رو باز کن. مجتبی داره می رسه.

- این خونه جای ترسوها نیست. من پسرِ ترسو نمی خوام.

روبرویم در بسته بود و پشت سرم مجتبی. برای بازگشت به خانه باید می رفتم. رفتم و با سر و صورتی زخمی اما این بار با لبخند بازگشتم. مادرم می گفت آن روز وقتی پشت در التماسش را می کردم بی صدا اشک می ریخته است. دلش شور من را می زده، اما تصمیم داشته تا مجبورم کند یکبار مقابل کابوس زندگی ام بایستم. از خاطراتمان که گفت، بلند شد و رفت تا دوش بگیرد. بعد از حمام از گوشه ی درِ اتاق اش دیدم که به چشمانش سرمه می کشد. این اولین باری بود که پس از فوت پدرم به چشمان اش سرمه می کشید. پدرم وقتی از سر کار برمی گشت و چشمان سرمه کشیده مادرم را می دید با لبخندی که مشخص بود خستگی ساعت ها نشستن پشت فرمان خاور از تن اش بیرون رفته می گفت: "گاشدارین تیر و کمان، گوزلرین آدم آلادیر" یعنی اَبروانت همچون تیر و کمان است و چشمانت فریبا، و اینگونه قربان صدقه چشمان مادرم می رفت. فهمیدم که واقعا حالش خوب است. به اتاق خودم رفتم و هندزفری موبایلم را به گوش هایم گذاشتم.

محو موسیقی و رویاهایم بودم که صدای ضربه ای آمد. صدا تکرار شد. احساس کردم ریتم آهنگ است که تغییر می کند. ریتم آهنگ نبود! صدای در بود. یک نفر با کف دست به درب اتاق مادرم می کوبید. گوشی را از گوش هایم خارج کردم. صندلی چرخ دار را عقب زدم. چرخ صندلی به لبه فرش کوچک وسط اتاق گیر کرد و به پشت بر زمین افتاد. خم شدم تا صندلی را بلند کنم. محمد با نگرانی وارد اتاق شد. صندلی را بلند نکردم. به سمت محمد برگشتم. از مادرم پرسید. گفت که هرچه در می زند کسی در اتاق را باز نمی کند. گفتم: حتما خوابیده!

- پس چرا در اتاق رو قفل کرده؟

- شاید می خواسته کسی مزاحمش نشه!

- ولی اون هیچ وقت عادت نداشت در اتاقش رو قفل کنه.

محمد الکی نگران بود. به آشپزخانه می دوید. بر می گشت و با کف دست بر در می کوبید. درب حمام را باز می کرد و دوباره به سمت اتاق مادرم می دوید. دوباره جوری که انگار دفعه قبل درست داخل حمام را نگاه نکرده است برمی گشت و داخل حمام را نگاه می کرد. چند بار هم به سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد. من نگران نبودم. می دانستم که مادرم خوابیده است. با دستپاچگی از جعبه ابزار بالای کابینت یک پیچ کوشتی آورد و درب اتاق مادرم را باز کرد. حق با من بود. مادرم خوابیده بود. آرام...؛ وسط اتاق. درست مثل آن قدیم ها که ظهرها ما را مجبور می کرد بعد از ناهار بخوابیم. خودش هم چادر نمازاش را روی صورتش می کشید و می خوابید. این بار هم چادر نمازش را به خود پیچیده بود. ولی نامرتب؛ و تا روی سینه. یک تیغ خونی کنارش بود و مقدار زیادی خونِ دلمه بسته روی گلویش. محمد فریاد می زد و کمک می خواست. دستش را روی گلوی مادرم گرفته بود و فشار می داد. می دانستم که با این کار مادرم را بیدار خواهد کرد. خواستم مانع اش شوم. اما او با بداخلاقی من را به عقب هُل داد. آنقدر فریاد زد که همسایه ها همگی آمدند. من را از مقابل درب پس زدند و مادرم را با خودشان بردند.

بعد از آنکه در بیمارستان گلوی مادرم را دوختند، او را به این آسایشگاه منتقل کردند تا تحت نظر روانشناس باشد. از من هم خواستند که کنارش بمانم و از او مراقبت کنم. آخر محمد کارمند اداره بیمه است و کارش با ارباب رجوع. یک روز نباشد صدای هزار نفر بلند می شود. زهرا هم بعد از آنکه شوهر کرد مجبور شد از محل کارش انتقالی بگیرد و به اردبیل برود. اما من ارباب و رعیت خودم هستم و نیازی نیست به کسی پاسخگو باشم.

از وقتی همراه با مادرم به این آسایشگاه آمدم به او درس خواندن و نوشتن می دهم. این قول را سالها پیش در حَرَم شاه عبدالعظیم به او داده بودم. یادم است یک روز که دلش گرفته بود از من خواست که ببرمش زیارت. جوان تر که بود هفته ای یکبار از ته خط نازی آباد تا خیابان رجایی پیاده می رفت و از آنجا سوار اتوبوس هایی که از میدان شوش به سمت شهر ری می رفتند می شد. بعد از ناخوشی اش گاهی که دلش می گرفت از من می خواست تا او را ببرم زیارت. آن روز در حَرَم مراسم قرائت قرآن برپا بود. با دیدن قاریان قرآن گوشه ای نشست و چادر گُل گلیِ سرمه ای رنگ اش را به روی صورتش کشید و گریه کرد. بعد در حالی که اشک هایش را با گوشه چادراش پاک می کرد، به گلایه گفت: "اگه قرآن نخونده بمیرم شیرم رو حلالتون نمی کنم." آرزو داشت که باسواد شده و قرآن بخواند. گفتم: "قول میدم سرم که خلوت تر شد خوندن قرآن رو یادت بدم." نگاهش را به سمت من برنگرداند. انگار می دانست که فقط برای آرام کردنش این حرف را زده ام.

دیکته شب تمام و وقت رفتن محمد شده بود. این را از صدای پیامک هایی که برایش می آمد و تماسی که مثل همیشه نخواست در حضور من و مادرم پاسخ بدهد متوجه شدم. معمولا هفته ای یکبار در مسیر بازگشت به خانه...؛ همسرش که همکار اوست در ماشین منتظر می نشیند و او به دیدن ما می آید. چند دقیقه که می گذرد، همسرش شروع می کند به ارسال پیام و اعتراض به اینکه خسته است و محمد باید زودتر او را به خانه برساند. این را یکبار که دزدکی به صفحه گوشی محمد نگاه می کردم متوجه شدم. رو به محمد کردم و گفتم: "داداش دیگه برو. ممنون. مامان باید کمی بخوابه".

 پیشانی مادرم را بوسید و راهی شد.

تا پایین پله ها همراهش رفتم. و بعد تا انتهای راهرو. دست چپ پیچیدیم و از مقابل اتاق مدیریت رد شدیم و وارد حیاط شدیم. حوض خشک وسط حیاط را که همیشه خدا چند نفر روی دیواره ی آن نشسته اند دور زدیم و رسیدیم به درب خروج. از لای نرده ها همسر محمد را دیدم که فلاشرهای ماشین اش را روشن کرده و جوری که انگار نگران بود هر لحظه افسر راهنمایی و رانندگی سر برسد و او را به خاطر توقف در حاشیه ی خیابان جریمه کند به این سو و آن سو نگاه می کرد. مقابل درب خروج ایستادیم. محمد موقع خداحافظی با لبخندی که طعم طعنه داشت نگاهم کرد و گفت: " مواظب خودت باش."

محمد هنوز نتوانسته من را به خاطر آن حادثه ببخشد، برای همین همیشه به طعنه با من صحبت می کند و این کار، من را به شدت عصبانی می کند. با تلخی گفتم: "چرا تو همش طعنه می زنی؟! چرا عینِ آدم حرف دلت رو نمیگی؟."

- طعنه نمی زنم! فقط گفتم مواظب خودت باش.

- هزار بار گفتم که اون اتفاق تقصیر من نبود. اون فقط یه حادثه بود.

- دوست ندارم باز هم همون حرف های همیشگی رو بشنوم.

- ولی من دوست دارم یه بار و برای همیشه به تو و زهرا بگم که حق ندارید با من اینجوری صحبت کنید. حالم به هم می خوره وقتی به طعنه صحبت می کنید. بگو ببینم خود شما اون روز کجا بودید؟ اصلا کی گفته که وظیفه من بوده تمام وقت مواظب مامان باشم؟

دیگر تقریبا فریاد می زدم و محمد نمی توانست لبخند کوفتی اش را روی صورت اش نگاه دارد! سرش را پایین گرفت و گفت: "دیگه مامان خیلی وقته که به مراقبت کسی نیازی نداره. اون الان هرجا که هست تنها نگرانیش تویی. پس اگه دوستش داری، مواظب خودت باش."

محمد آدم ناتویی است. با اینکه هفته ای یکبار مادرم را می بیند اما اصرار دارد که به همه بقبولاند مادرم در آن حادثه مرده است. می خواهد با پرونده سازی، مرگ مادرم را واقعی و من را مقصر این اتفاق نشان دهد تا تکه زمین مادری مان را بالا بکشد. برای همین هم هست که به دکترها زیر میزی داده است تا مادرم را به زور اینجا نگه دارند. می خواستم یقه اش را بگیرم و با مشک صورت اش را له کنم که از درب نگهبانی خارج شد. با عصبانیت برگشتم و روی سکوی مقابل نگهبانی نشستم.

عجله ای برای بازگشت به اتاق نداشتم. می دانستم که مادرم در آن لحظه خوابیده است. دفتر دیکته اش را که موقع خروج از اتاق برداشته بودم باز کرده و مشغول تصحیح آن شدم. مثل همیشه بدون غلط بود. وقتی به کلمه قسطنطنیه رسیدم بی اختیار به این موضوع فکر کردم که اگر مادرم سواد داشت می توانست اولین رئیس جمهور زنِ این مملکت شود. 

از پشت نرده ها رو به محمد کردم تا خبر با سواد شدن مادرم را به او بگویم؛ دیدم رفته است.

 

پی نوشت: یکی از نوشته های قدیمی وبلاگمه. این روزها که مادرم دوباره ناخوش احواله یاد این متن افتادم و بازنشرش کردم. خدا مادر همه تون رو حفظ کنه.