۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

ما فاتحان خام فتح های بی فایده ایم.

در دو مقطع زمانی مختلف عاشق دوتا زن بودم که اولی همه چیز می دونست و دومی تنها چیزی که می دونست اسمِ برندِ وسایل آرایشی و بهداشتی بود. اولی اهل مطالعه بود و به قول خودمون فرهیخته...! و دومی نهایت آمال و آرزوهاش شبیه کردن خودش به یکی از همین عکس هایی که تو کانال های خاکبرسری درج میشه. اولی ساعت ها از دلایل شکست انقلاب مشروطیت، تاثیر اشعار آنا آخماتوا بر زندگی ویسوا شیمبورسکا و زندگی نامه همسایه ی دیوار به دیوار ناپلئون بناپارت می گفت، و دومی ساعت ها توی پاساژهای بالاشهر می گشت تا تیپ و لباس هاش به روز باشند! اما در نقطه مقابل اولی بوی پیاز داغ می داد و دومی بوی ادکلن چَنل. پشم های پای اولی از پاچه ی شلوارش می افتاد روی کفش هاش اما توی بدن دومی یه تار مو پیدا نبود. دست های اولی به زبریِ دست های کارگرهای معدنِ مس سرچشمه بود و دست های دومی به لطافت برگ گل!

عاشق اولی که بودم فکر می کردم زن باید روح بزرگی داشته باشه و اصطلاحا آدم عمیقی باشه ولی عاشق دومی که بودم اعتقاد داشتم زن باید اونقدر زیبا و لطیف و خوش بو باشه که مرد نتونه از بغلش دورش کنه. اما هیچ وقت نفهمیدم کدام درسته و کدام نادرست. تا اینکه یه فرمول ریاضی کشف کردم:

امتیاز ظاهر یک زن + امتیاز باطن زن= عددی ثابت

یعنی اگر شخصی بیش از اندازه برای ظاهر خودش وقت صرف کنه از پرورش روح و باطن غافل میشه و برعکس اگر تمام وقتش رو به روح و روانش بگذرونه کم کم شبیه آقای آلوده میشه که دهه ی شصت توی تلویزیون دماقش رو جلوی اگزوز ماشین ها می گرفت و می گفت: منم کثیف و زشت و آلوده ام.

 حالا حد ایده آل این فرمول چیه؟ نمی دونم. اگر امتیاز کدام فاکتور بیشتر باشه بهتره؟ نمی دونم.

اما می دونم نشستن و صحبت کردن با اولی لذت بخشه. بغل کردن و بوسیدن و سکس کردن با دومی فوق العاده ست. با اولی احساس مهم بودن داری اما بودن در کنار دومی وسوسه انگیزه. این ها و چندتا چیز دیگه رو می دونم ولی از همه مهمتر این رو هم می دونم که اگر زنی به چشم های مردی که همه ی داشته هاش رو به پای اون ریخته نگاه کنه و دروغ بگه، هم ظاهر زشتی داره و هم باطن زشتی. توجیه دروغ به پشتوانه دانسته هاش فقط این زشتی ها رو پررنگ تر می کنه.

البته این اصل برای مردان هم صادقه!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Panda Khandan

دول دزدی

دول، در ادبیات زبان ترکی به معنای زنِ بیوه بوده و در بین مردان روستای ما واژه ایست مملو از عشق و زندگی. دول، محبوب ترین موجود روستاست. محبوب تر از تمام دوشیزگان و زنان شوهر دار.

در ستایش دولان اشعار بسیاری سروده شده است که ترجیع بند معروف ترین آنها این بیت است:

دَده دول آلّام، دول آلّام  (پدر من با دول ازدواج می کنم، با دول ازدواج می کنم)

دولا قول اولّام، قول اولّام  (و برای همیشه غلام دول میشوم، غلام دول میشوم)

محبوبیت دولان در روستای ما با پُر طرفدار بودن زنان بیوه در شهرها کمی متفاوت است. عموما در شهرها زنان بیوه در بین مردان به این دلیل محبوب می باشند که برقراری ارتباط جنسی با آنها راحت تر و کم هزینه تر است. در شهر اگر خوش شانس باشید می توانید یک بیوه پیدا کنید و از سکس با او، بدون اینکه تعهدی به ازدواج ایجاد کنید، لذت ببرید! اما در روستای ما کسی دول را برای ارضای شهوت خود به صورت موقتی نمی خواهد. بالعکس همه دول را برای ازدواج می خواهند!

دلیل و میزان محبوبیت دول، به شوهر قبلی او برمی گردد. هرچه شوهر قبلی با اسم و رسم دارتر، دول محبوب تر! هرچه شوهر قبلی دشمن تر، دول عزیزتر! مردان برای ازدواج با دولان سر و دست می شکنند تا بعدها به شوهر قبلی زن بگویند که هِی فلانی، زیاد گنده گوزی نکن. زنت شبها بغل من می خوابه! با این توضیح، وقتی زنی از شوهر خود طلاق می گیرد بیشترِ پسران طایفه ای که با طایفه ی شوهر آن زن دشمن هستند خواستگار آن زن می شوند.  

با توجه به سختی هایی که متقاعد کردن پدر دول برای ازدواج بعدی دارد و احتمال اینکه شوهر قبلی متوجه شود و دوباره به سراغ زن سابقش بیاید، معمولا خواستگار جدید در یک حرکت ضربتی و گازانبری دول را می دزدد. دول دزدیده شده توسط خواستگار به خانه برده می شود و پدر خواستگار سریعا در روستا چو می اندازد که فلان دول در خانه ماست و همین چند دقیقه پیش با پسر من همخوابه بوده است. پدر دول از ترس بی آبرویی خود، بدون درنگ و همراه با آخوند روستا در محل حاضر شده و رضایت خود از این وصلت روحانی را اعلام می دارد.

در زیر به چند نمونه از دزدیدن دولان اشاره می کنم.

 

خیراله

بزرگترین، مهمترین و قابل اشاره ترین دزدی دول/دختر به خیراله؛ پدر بزرگ مادری من، بازمی گردد که اقدام به دزدیدن فراصت؛ نامزد پسرِ خان روستا، می کند که استثنائا فراصت دول نبوده و دوشیزه بوده است. اما چون نامزدِ پسر خان روستا بوده به شدت مورد توجه قرار گرفته است. در خصوص این دختر دزدی، قبلا یک پست کامل نوشته ام. فقط همینقدر اشاره کنم که خیراله و فراصت از ترس دار و دسته ی خان از روستا فرار کرده و تا ماه ها به صورت مخفیانه زندگی می کنند.

 

امین – دول دزدیِ ناموفق

امین؛ دایی من و پسر دوم خیراله، خبردار می شود که دولی جدید به منصه ظهور رسیده است. روح اله؛ صمیمی ترین دوستش در آن زمان، را صدا می کند و نقشه خود را برای او تعریف می کند. می گوید که من سر فلان کوچه می ایستم و تو ته کوچه. وقتی فلان دول آمد من می دزدمش. اما اگر به هر دلیلی موفق به این کار نشدم تو درنگ نکن و دول را بدزد. آمدن آن دول به سر کوچه همزمان می شود با عبور چند عابر و امین موفق به اجرایی کردن نقشه ی خود نمی شود و بالطبع روح اله که در انتهای کوچه به کمین نشسته بوده این کار را می کند. اکنون بعد از سالها پسران امین و روح اله جزو دوستان صمیمی هم هستند و آن دول همچنان زن روح اله می باشد.

 

امین- دول دزدیِ ناموفق- فصل دوم

امین عاشق عالیه؛ دختر تازه دول شده ی خان روستای کناری، شده و اقدام به دزدیدن او می کند. اما در مرحله فرار خان و دار و دسته اش راه را بر او می بندند و پس از زدن کتکی مفصل دخترشان را با خود می برند. امین ناامید شده و دست به خودکشی با خوردن سم می زند. خبر خودکشی امین به خان می رسد و او اعلام می کند اگر امین زنده بماند دخترم را به او خواهم داد. از قضا همین اتفاق می افتد و عالیه زن امین می شود.

پست امین و عالیه را نیز قبلا نوشته ام.

 

طاهره- خنثی کردن توطعه های دول دزدی

مادرم که زنی زیبا بوده است پس از جدایی از پدرم؛ که فرزند یکی از سرشناسان روستا بوده، در معرض شدید دزدیده شدن قرار می گیرد. خیراله که خود اقدام به این کار کرده بوده به امین و مرحوم امین السلطان دستور می دهد که اگر کسی به خواستگاری خواهرتان آمد حتما باید به شدت کتکش بزنید. وقتی پسرانش دلیل این کار او را می پرسند خیراله می گوید اگر شما خواستگاران رسمی را تا حد مرگ کتک بزنید دیگر کسی به فکر دزدیدن خواهرتان نمی افتد. جوان ها می فهمند که حداقل پاداش این جسارتشان مرگ خواهد بود. تا اینکه دوباره پدرم به خواستگاری مادرم رفته و با هم ازدواج می کنند.

جزئیات این رویداد هم قبلا نوشته شده است.

 

افسردایی- مایه ی ننگ همه ی دول دزدان

افسر دایی؛ دایی پدرم، که سه زن داشته است تصمیم به دزدیدن دولی زیبا رو می کند که شوهرش تازه فوت کرده بود. دول را دزدیده و به خانه می برد. خبر خیلی سریع به برادرانِ شوهرِ سابق دول می رسد و آنها با چوب و چماق به سراغ خانه افسر دایی می آیند. وقتی در را از داخل قفل شده می بینند بام خانه را با بیل و کلنگ سوراخ کرده و زن برادرشان را از سقف بیرون می کشند. سبک شکست دول دزدی افسر دایی به شکلی بوده است که دول دزدان روستا افسر دایی را ننگ مجموعه خود می دانند.

 

امیرارسلان- دول دزد موفق اما خجالت زده

امیر ارسلان، فرزند پاشا (پزشک و معتبر ترین مرد روستا) خوش چهره ترین و خوش تیپ ترین پسر روستا بوده است که تصمیم به دزدیدن طیبه ی تازه دول شده می گیرد. طیبه از زیبایی چهره سهمی نداشته است و شوهر اولش هم به همین دلیل او را طلاق داده بود. پاشا آنقدر در روستا معتبر بوده است که اگر برای پسرش به خواستگاری طیبه می رفت شوهر سابق طیبه هم هیچ اعتراضی نمی کرد. با این حال امیر ارسلان طیبه را می دزدد و به خانه می برد. هرچه منتظر می شود که عکس العملی از سوی خانواده طیبه یا شوهر سابق او ببیند؛ چیزی رخ نمی دهد. تا اینکه پدر طیبه با کلّه آمده و طیبه را به عقد امیر ارسلان درمی آورد.

چند سال پیش که امیرارسلان کاملا پیر شده بود در جواب این سوال که چرا طیبه را دزدی و به راحتی به خواستگاری اش نرفتی می گوید: به خاطر هیجانش!

 

همین.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

آنا آخماتووا

چندتا شعر کوتاه از خانم آنا آخماتووا بخونید تا حالتون بیاد سر جاش.


"می دانم خدایان انسان را
 بدل به شیئی می کنند، بی آن که روح را از او برگیرند.
 تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
 تا اندوه را جاودانه سازی."

 

"بیا و سراغی از من بگیر

می دانم باید جایی در این نزدیکی ها باشی

بیا که تنهای تنهایم

در حسرت صدای بال کبوتر پیام"

 

"تنها چند روز مقرر باقی ست

 دیگر چیزی به وحشتم نمی اندازد

 اما چگونه فراموش کنم

 صدای تاپ تاپ قلب تو را

 درونش، با آرامش، آتشی را می یابم که نمی میرد

 بگذار همدیگر را ببینمیم

 اما چشم در چشم هم ندوزیم"

 

"قلب تو دیگر ترانۀ قلب مرا

 در شادی و اندوه نخواهد شنید
 آن گونه که می شنید

 دیگر پایان راه است
 ترانۀ من در دوردست ها
 در دل شب سفر می کند
 جائی که دیگر تو در آن نیستی"

 

"عاقبت

 همه‌ی ما
 زیر این خاک
 آرام خواهیم گرفت
 ما
 که روی آن
 دمی به همدیگر
 مجال آرامش ندادیم"

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

عباس غفاری

عباس غفاری را دعا کردیم و کردیم

دو لنگش را هوا کردیم و کردیم

ندا آمد که عباس ایدز دارد

توکّل بر خدا کردیم و کردیم

این شعر رو تایپ کردم و گذاشتم توی پاکت نامه. مهر "محرمانه" رو هم از گوشه ی یکی از نامه های جناب سرهنگ امیدی اسکن کردم و توسط فتوشاپ روی درِ پاکت پرینت کردم. دست آخر نامه رو گذاشتم روی میز عباس غفاری و از اتاق خارج شدم!

من و عباس غفاری توی یک اداره از معاونت آگاهی خدمت می کردیم. عباس استوار کادر بود و من ستوان دوم وظیفه. با اینکه دوستش داشتم ولی همیشه ی خدا با هم کل کل داشتیم. مشکل مون هم این بود که من از عباس غفاری می خواستم که چون درجه بالاتری دارم به من احترام نظامی کنه ولی عباس اعتقاد داشت که درجه های سربازان وظیفه هیچ ارزشی ندارن و مقام گروهبان کادری به مراتب بالاتر از ستوان وظیفه ست و اتفاقا این من هستم که باید به اون احترام بزارم. هر وقت از افتخارات ماموریت های انجام داده اش برای کسی صحبت می کرد من درجه خودم رو نشونش می دادم و میگفتم که تو بعد از سی سال خدمت شاید به این درجه برسی. بیا درجه من رو بگیر و برو پی کارت. اون هم با لهجه قزوینیش می گفت: سیکدیر بابا!

اون روز عباس غفاری بعد از خوندن نامه به تنها کسی که شک برده بود من بودم. با عصبانیتی که اگر چاقو بهش میزدی اندازه یه پَشه ی پیر خونش درنمی اومد درِ اتاقی که من داخلش بودم رو باز کرد و شروع به فحش دادن کرد. با خونسردی به استقبالش رفتم و دلیل ناراحتیش رو پرسیدم. صداش از عصبانیت می لرزید. گفت اون نامه رو تو نوشتی؟ گفتم کدام نامه؟ من چندتا نامه نوشته ام که توی کارتابل رئیسه و هنوز امضا نشده! موضوع و متن نامه رو بگو شاید یادم بیاد. من اونقدر جدی صحبت کردم که عباس ته دلش یک لحظه شک کرد که نکنه کار من نباشه و با خوندن متن نامه من رو پُررو تر کنه. در رو به هم کوبید و رفت.

توی اون ساختمان دو نفر مهر محرمانه داشتند. اول رئیس دبیرخانه و دوم جناب سرهنگ احمدی مسئول دایره سرقت. عباس بعد از اینکه از اتاق ما بیرون رفت مستقیما رفته بود سراغ دبیرخانه. با تک تک بچه های اونجا صحبت کرده بود و آخرین باری که من پا داخل دبیرخانه گذاشته بودم رو جویا شده بود. بهش گفته بودن که خیلی وقته این طرف ها نیامده. پس تنها حالت ممکن این بود که مهر سرهنگ احمدی رو کِش رفته باشم. سرهنگ احمدی یه مرد درشت هیکل و با جبروت بود که خیلی کم می خندید و کمتر با امثال من رفیق می شد. در مورد تقابل هاش با مجرمین و متهمین سابقه دار افسانه های زیادی از اون تعریف می کردند. می گفتند گردن کلفت ترین مجرمین رو وقتی دستگیر می کرده از پنجره ماشین پلیس فرو می کرده داخل تا طرف بفهمه کُت تَن کیه. گویا عباس غفاری هم برای یه مدت کوتاه در کنار سرهنگ احمدی خدمت کرده بوده. به بهانه جویا شدن حال رئیس سابقش وارد اتاق سرهنگ احمدی میشه و از هر دری سخنی میگه و کم کم میرسه به موضوع مُهر. از سرهنگ می پرسه که آیا مُهری گم نکرده؟ یا کسی مُهری از اون قرض نگرفته؟ اون هم با تعجب نگاهش می کنه و میگه مگه مهر چیزیه که قرض بدی و قرض بگیری؟! عباس دست از پا درازتر برمی گرده اتاقش.

عباس تا مدت ها وقتی من رو میدید می گفت اگه بگیرمش دهنش رو می گایم. می گفتم کی رو؟ می گفت هیچی. همینجوری گفتم.

اداره آگاهی دوتا سرهنگ داشت که به معنای واقعیِ کلمه جنتلمن بودن. جناب سرهنگ امیدی رئیس ما و دوست صمیمی اون جناب سرهنگ شمس آبادی. اولی اعتقاد داشت که در دوران کودکی بهش گفتن که آدم های کچل هم زنان خوشگلی گیرشون میاد و هم پول دار میشن اما وقتی بزرگ و کچل شده نه زن خوشگل گیرش اومده و نه پول زیاد! و دومی اعتقاد داشت که تهرانی های اصیل یا زالزالک فروش شدند و یا طبق کش. و اون به عنوان یک تهرانی اصیل قربانی این قانون نانوشته شده و نتونسته به آرزوهای کاریش برسه. اما چیزی که بین این دو نفر مشترک بود این بود که هر دو قربانی انقلاب فرهنگی شده بودند و از رفتن به دانشگاه باز مونده بودن. از اونجایی که هیچ اطلاعی نداشتند که چه زمانی دانشگاه ها باز میشه بالاجبار وارد تنها دانشگاه موجود یعنی دانشگاه نظامی شده بودند و مسیر زندگی شون عوض شده بود. از لطف و مهربانی های این دو عزیز بعدها می نویسم اما دلیل نوشتن این متن این بود که چند روز پیش این دو بزرگوار رو که الان بازنشسته شده اند توی خواب دیدم. داشتم داستان عباس غفاری و نامه اون رو براشون تعریف می کردم و اونها می خندیدند. بیدار که شدم زنگ زدم به سرهنگ امیدی. مثل همیشه با مهربونی تلفنم رو جواب داد. خواستم داستان عباس رو براش تعریف کنم اما خجالت کشیدم. فقط بهش گفتم که هیچ وقت مهربونی هاش رو فراموش نمی کنم و گاهی خوابش رو می بینم. گفتم این خاطره رو بنویسم تا شاید جناب سرهنگ امیدی یک روز اتفاقی این متن رو توی اینترنت بخونه و لبخند بزنه.

اما پایان داستان من و نامه و عباس غفاری.

وقتی کارت پایان خدمتم رو گرفتم، برگشتم اداره تا با بچه ها خداحافظی کنم. وقتی داشتم با عباس غفاری دست و روبوسی می کردم، سردوشیِ ستوان دومیم رو که توی مشتم قایم کرده بودم گذاشتم کف دست عباس غفاری و آروم کنار گوشش گفتم: عباس غفاری را دعا کردیم و کردیم. :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

هیچ سربازی از جنگ برنگشته است

1-

"آژیر قرمز می دانست که موقتی است. میدانست که وقتی برود آژیر سفید می آید. آژیر سفید یعنی دیگر خطری نیست. فعلا بروید ببینید کجا را زده اند. کدام بچه بی مادر شده. کدام مادر بی فرزند. کدام دوست بی همکلاسی. بعد دوباره آژیر قرمز. بعد دوباره مادرهای ما که وقتی صبح به مدرسه می رفتیم مطمئن نبودند که ظهر برمی گردیم. وقتی صبح بابا سرکار می رفت، معلوم نبود عصر برگردد.

آژیر قرمز نمی دانست که محل کار بابا خطرناک است. نمی دانست صدام مجتمع فولاد خوزستان را بارها بمباران کرده. آژیر قرمز از دل بچه ها خبر نداشت. آژیر قرمز نمی دانست که بچه فقط ترسش را می فهمد. دیگر هیچ چیز نمی فهمد. آژیر قرمز نمی دانست که من در هشت سالگی نمی فهمیدم چرا باید کسی ما را بکشد، هنوز هم نمی فهمم."

 

2-

"زن ها به جنگ نمی روند
 فقط موقع خداحافظی
 با نگاه شان به مردها می گویند
 زنده بمانید و برگردید
 خانه ایی برای آرام گرفتن
 قلبی برای دوست داشتن
 و امیدی برای بزرگ شدن
 در انتظار شماست
 و همه مردها برای برگشتن به خانه است
 که می جنگند
 حالا یا با خستگی های شان
 یا با دشمن"

 

لطیف هلمت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan