در دو مقطع زمانی مختلف عاشق دوتا زن بودم که اولی همه چیز می دونست و دومی تنها چیزی که می دونست اسمِ برندِ وسایل آرایشی و بهداشتی بود. اولی اهل مطالعه بود و به قول خودمون فرهیخته...! و دومی نهایت آمال و آرزوهاش شبیه کردن خودش به یکی از همین عکس هایی که تو کانال های خاکبرسری درج میشه. اولی ساعت ها از دلایل شکست انقلاب مشروطیت، تاثیر اشعار آنا آخماتوا بر زندگی ویسوا شیمبورسکا و زندگی نامه همسایه ی دیوار به دیوار ناپلئون بناپارت می گفت، و دومی ساعت ها توی پاساژهای بالاشهر می گشت تا تیپ و لباس هاش به روز باشند! اما در نقطه مقابل اولی بوی پیاز داغ می داد و دومی بوی ادکلن چَنل. پشم های پای اولی از پاچه ی شلوارش می افتاد روی کفش هاش اما توی بدن دومی یه تار مو پیدا نبود. دست های اولی به زبریِ دست های کارگرهای معدنِ مس سرچشمه بود و دست های دومی به لطافت برگ گل!

عاشق اولی که بودم فکر می کردم زن باید روح بزرگی داشته باشه و اصطلاحا آدم عمیقی باشه ولی عاشق دومی که بودم اعتقاد داشتم زن باید اونقدر زیبا و لطیف و خوش بو باشه که مرد نتونه از بغلش دورش کنه. اما هیچ وقت نفهمیدم کدام درسته و کدام نادرست. تا اینکه یه فرمول ریاضی کشف کردم:

امتیاز ظاهر یک زن + امتیاز باطن زن= عددی ثابت

یعنی اگر شخصی بیش از اندازه برای ظاهر خودش وقت صرف کنه از پرورش روح و باطن غافل میشه و برعکس اگر تمام وقتش رو به روح و روانش بگذرونه کم کم شبیه آقای آلوده میشه که دهه ی شصت توی تلویزیون دماقش رو جلوی اگزوز ماشین ها می گرفت و می گفت: منم کثیف و زشت و آلوده ام.

 حالا حد ایده آل این فرمول چیه؟ نمی دونم. اگر امتیاز کدام فاکتور بیشتر باشه بهتره؟ نمی دونم.

اما می دونم نشستن و صحبت کردن با اولی لذت بخشه. بغل کردن و بوسیدن و سکس کردن با دومی فوق العاده ست. با اولی احساس مهم بودن داری اما بودن در کنار دومی وسوسه انگیزه. این ها و چندتا چیز دیگه رو می دونم ولی از همه مهمتر این رو هم می دونم که اگر زنی به چشم های مردی که همه ی داشته هاش رو به پای اون ریخته نگاه کنه و دروغ بگه، هم ظاهر زشتی داره و هم باطن زشتی. توجیه دروغ به پشتوانه دانسته هاش فقط این زشتی ها رو پررنگ تر می کنه.

البته این اصل برای مردان هم صادقه!