"خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش

 بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر" حضرت مولانا

خدابیامرز دایی ام عاشق قمار بود. همیشه ی خدا هم می باخت و توی زندگی هشت اش گروی نه اش بود. هیچ کس برنده شدن دایی من رو ندیده بود. اما کافی بود بشنوه فلان جا رفیق هاش جمع شدن برای قمار! هرجوری بود یه پولی جور می کرد و خودش رو می رسوند. جوونی هاش توی یه جمعی گفته بود وقتی پیر شدم و چشم هام از سو افتادن، پول میدم به پسرم تا بره و به نیابت از من قمار بازی کنه. اما خدا فقط یه دختر به داییم داد و توی روزهای پیریش کسی رو نداشت که به نیابت اش قمار بازی کنه.

سعی کنید توی زندگی تون هیچ کسی رو با تمام وجودتون دوست نداشته باشید. یه تیکه از وجودتون رو برای خودتون نگه دارید. برای روزهایی که از دوست داشتن اون بی معرفت خسته شدید و رفتید پی کار خودتون. بعدها می تونید اون یه تیکه ی زنده مونده از وجودتون رو توی یه گلدون دیگه قلمه بزنید و مواظبش باشید تا رشد کنه و دوباره قوی بشه. بعد اگر لازم شد یه روزی دوباره عاشق بشید. اما باز هم نه با تمام وجودتون.  

دوست داشتن یه نفر بیش از اندازه و بی وفایی دیدن از اون مثل نداشتن پسر تو روزهای پیری ست برای قمار بازی و باختن. دلت می خواد دوباره بری و همه چیزت رو ببازی اما دیگه چشم هات سوی دیدن شماره های ورق رو ندارن. دست هات اونقدر می لرزن که نمی تونی کارت بکشی و حکم کنی. زانوهات نمی تونن سنگینی وزنت رو بعد از باخت تحمل کنن. می نشینی بیرون گود و با حسرت به قمار اونهایی که یه روزی عددی حساب شون نمی کردی نگاه می کنی!

دلم برای داییم و قمارش و عاشقی های خودم تنگ شده.

یا حق.