عباس غفاری را دعا کردیم و کردیم

دو لنگش را هوا کردیم و کردیم

ندا آمد که عباس ایدز دارد

توکّل بر خدا کردیم و کردیم

این شعر رو تایپ کردم و گذاشتم توی پاکت نامه. مهر "محرمانه" رو هم از گوشه ی یکی از نامه های جناب سرهنگ امیدی اسکن کردم و توسط فتوشاپ روی درِ پاکت پرینت کردم. دست آخر نامه رو گذاشتم روی میز عباس غفاری و از اتاق خارج شدم!

من و عباس غفاری توی یک اداره از معاونت آگاهی خدمت می کردیم. عباس استوار کادر بود و من ستوان دوم وظیفه. با اینکه دوستش داشتم ولی همیشه ی خدا با هم کل کل داشتیم. مشکل مون هم این بود که من از عباس غفاری می خواستم که چون درجه بالاتری دارم به من احترام نظامی کنه ولی عباس اعتقاد داشت که درجه های سربازان وظیفه هیچ ارزشی ندارن و مقام گروهبان کادری به مراتب بالاتر از ستوان وظیفه ست و اتفاقا این من هستم که باید به اون احترام بزارم. هر وقت از افتخارات ماموریت های انجام داده اش برای کسی صحبت می کرد من درجه خودم رو نشونش می دادم و میگفتم که تو بعد از سی سال خدمت شاید به این درجه برسی. بیا درجه من رو بگیر و برو پی کارت. اون هم با لهجه قزوینیش می گفت: سیکدیر بابا!

اون روز عباس غفاری بعد از خوندن نامه به تنها کسی که شک برده بود من بودم. با عصبانیتی که اگر چاقو بهش میزدی اندازه یه پَشه ی پیر خونش درنمی اومد درِ اتاقی که من داخلش بودم رو باز کرد و شروع به فحش دادن کرد. با خونسردی به استقبالش رفتم و دلیل ناراحتیش رو پرسیدم. صداش از عصبانیت می لرزید. گفت اون نامه رو تو نوشتی؟ گفتم کدام نامه؟ من چندتا نامه نوشته ام که توی کارتابل رئیسه و هنوز امضا نشده! موضوع و متن نامه رو بگو شاید یادم بیاد. من اونقدر جدی صحبت کردم که عباس ته دلش یک لحظه شک کرد که نکنه کار من نباشه و با خوندن متن نامه من رو پُررو تر کنه. در رو به هم کوبید و رفت.

توی اون ساختمان دو نفر مهر محرمانه داشتند. اول رئیس دبیرخانه و دوم جناب سرهنگ احمدی مسئول دایره سرقت. عباس بعد از اینکه از اتاق ما بیرون رفت مستقیما رفته بود سراغ دبیرخانه. با تک تک بچه های اونجا صحبت کرده بود و آخرین باری که من پا داخل دبیرخانه گذاشته بودم رو جویا شده بود. بهش گفته بودن که خیلی وقته این طرف ها نیامده. پس تنها حالت ممکن این بود که مهر سرهنگ احمدی رو کِش رفته باشم. سرهنگ احمدی یه مرد درشت هیکل و با جبروت بود که خیلی کم می خندید و کمتر با امثال من رفیق می شد. در مورد تقابل هاش با مجرمین و متهمین سابقه دار افسانه های زیادی از اون تعریف می کردند. می گفتند گردن کلفت ترین مجرمین رو وقتی دستگیر می کرده از پنجره ماشین پلیس فرو می کرده داخل تا طرف بفهمه کُت تَن کیه. گویا عباس غفاری هم برای یه مدت کوتاه در کنار سرهنگ احمدی خدمت کرده بوده. به بهانه جویا شدن حال رئیس سابقش وارد اتاق سرهنگ احمدی میشه و از هر دری سخنی میگه و کم کم میرسه به موضوع مُهر. از سرهنگ می پرسه که آیا مُهری گم نکرده؟ یا کسی مُهری از اون قرض نگرفته؟ اون هم با تعجب نگاهش می کنه و میگه مگه مهر چیزیه که قرض بدی و قرض بگیری؟! عباس دست از پا درازتر برمی گرده اتاقش.

عباس تا مدت ها وقتی من رو میدید می گفت اگه بگیرمش دهنش رو می گایم. می گفتم کی رو؟ می گفت هیچی. همینجوری گفتم.

اداره آگاهی دوتا سرهنگ داشت که به معنای واقعیِ کلمه جنتلمن بودن. جناب سرهنگ امیدی رئیس ما و دوست صمیمی اون جناب سرهنگ شمس آبادی. اولی اعتقاد داشت که در دوران کودکی بهش گفتن که آدم های کچل هم زنان خوشگلی گیرشون میاد و هم پول دار میشن اما وقتی بزرگ و کچل شده نه زن خوشگل گیرش اومده و نه پول زیاد! و دومی اعتقاد داشت که تهرانی های اصیل یا زالزالک فروش شدند و یا طبق کش. و اون به عنوان یک تهرانی اصیل قربانی این قانون نانوشته شده و نتونسته به آرزوهای کاریش برسه. اما چیزی که بین این دو نفر مشترک بود این بود که هر دو قربانی انقلاب فرهنگی شده بودند و از رفتن به دانشگاه باز مونده بودن. از اونجایی که هیچ اطلاعی نداشتند که چه زمانی دانشگاه ها باز میشه بالاجبار وارد تنها دانشگاه موجود یعنی دانشگاه نظامی شده بودند و مسیر زندگی شون عوض شده بود. از لطف و مهربانی های این دو عزیز بعدها می نویسم اما دلیل نوشتن این متن این بود که چند روز پیش این دو بزرگوار رو که الان بازنشسته شده اند توی خواب دیدم. داشتم داستان عباس غفاری و نامه اون رو براشون تعریف می کردم و اونها می خندیدند. بیدار که شدم زنگ زدم به سرهنگ امیدی. مثل همیشه با مهربونی تلفنم رو جواب داد. خواستم داستان عباس رو براش تعریف کنم اما خجالت کشیدم. فقط بهش گفتم که هیچ وقت مهربونی هاش رو فراموش نمی کنم و گاهی خوابش رو می بینم. گفتم این خاطره رو بنویسم تا شاید جناب سرهنگ امیدی یک روز اتفاقی این متن رو توی اینترنت بخونه و لبخند بزنه.

اما پایان داستان من و نامه و عباس غفاری.

وقتی کارت پایان خدمتم رو گرفتم، برگشتم اداره تا با بچه ها خداحافظی کنم. وقتی داشتم با عباس غفاری دست و روبوسی می کردم، سردوشیِ ستوان دومیم رو که توی مشتم قایم کرده بودم گذاشتم کف دست عباس غفاری و آروم کنار گوشش گفتم: عباس غفاری را دعا کردیم و کردیم. :)