چندتا شعر کوتاه از خانم آنا آخماتووا بخونید تا حالتون بیاد سر جاش.


"می دانم خدایان انسان را
 بدل به شیئی می کنند، بی آن که روح را از او برگیرند.
 تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من
 تا اندوه را جاودانه سازی."

 

"بیا و سراغی از من بگیر

می دانم باید جایی در این نزدیکی ها باشی

بیا که تنهای تنهایم

در حسرت صدای بال کبوتر پیام"

 

"تنها چند روز مقرر باقی ست

 دیگر چیزی به وحشتم نمی اندازد

 اما چگونه فراموش کنم

 صدای تاپ تاپ قلب تو را

 درونش، با آرامش، آتشی را می یابم که نمی میرد

 بگذار همدیگر را ببینمیم

 اما چشم در چشم هم ندوزیم"

 

"قلب تو دیگر ترانۀ قلب مرا

 در شادی و اندوه نخواهد شنید
 آن گونه که می شنید

 دیگر پایان راه است
 ترانۀ من در دوردست ها
 در دل شب سفر می کند
 جائی که دیگر تو در آن نیستی"

 

"عاقبت

 همه‌ی ما
 زیر این خاک
 آرام خواهیم گرفت
 ما
 که روی آن
 دمی به همدیگر
 مجال آرامش ندادیم"