توی محله مون سه نفر وسیله ی نقلیه داشتند.

بابای من؛ که با یه کامیون لیلاند دماق دار خرج یه زن و پنج تا بچه ی قد و نیم قدش رو درمی آورد، احمدآقا که با موتور یاماها صدِ همیشه خرابش تا الوار فروشیِ پسر عموش توی خیابان قزوین می رفت و برمی گشت و آقا عین ا..؛ که یه پیکان قرمز رنگ داشت.

آقا عین ا.. که پُش شهرداری مغازه ی تعمیر رادیو و تلویزیون داشت حسابی مایه دار و صاحب تنها خونه ی دو طبقه محله مون بود. یه زنِ قشنگ و قد کوتاه داشت که قبل از اینکه سرطان بگیره و عشق و علاقه اش رو به همه چیز و زندگی از دست بده عاشق طلا بود و همیشه ی خدا دست کوچیک و تُپُلِش از مچ تا آرنج پر بود از النگوهای جور و واجور. به جز سیف ا... ؛ که زیادی چاق بود بقیه ی بچه هاش از نظر قشنگی یه سر و گردن از بچه های محل بالاتر بودن. روح ا.. و شهاب قشنگ تر از پسرهای محل بودن و اُم البنین و سهیلا هم قشنگ تر از دخترهای محل. اعظم پاکوتاه؛ دختر وسطیه آقا عین ا.. ؛ کِیت وینسلتی بود برای خودش. پسرهای محل حاضر بودند همه ی تیله ها و کارت های بازی شون رو بدن تا فقط اعظم پاکوتاه جواب سلامشون رو بده!

قیامت روزی بود که داداش آقا عین ا.. که نمی دونم کجای بالاشهر اون روزها زندگی می کرد ماشین خارجیِ زرشکی رنگش رو کنار پیکان قرمز رنگِ آقا عین ا.. پارک می کرد و سه تا دخترِ یکی قشنگ تر از یکی دیگه اش نوبتی از اون پیاده میشدن. اعظم پاکوتاه که برای بازی به اونها اضافه میشد شرایطی رو پیش می آوردن که من بعد از سی سال هنوز موقع نوشتن دست هام می لرزه و نمی تونم واژه ی مناسبی برای وصفِ قشنگی های اون چهار دختر پیدا کنم. چهارتایی کِش بازی و لِی لِی بازی می کردن و ما مثل شهری غارت شده به تماشاشون می نشستیم. برزخ لحظه ای بود که خدابیامرز بتول خانوم بچه ها رو برای ناهار صدا می زد. بلاتکلیف بودیم که آیا بعد از ناهار دوباره اون چهار دختر برای بازی میان کوچه یا نه. یه وقت هایی برای ناهار نمی رفتیم خونه و تا چند ساعت روی پله ی جلوی خونه ی تِلی خانوم می نشستیم تا بلکه اعظم پاکوتاه و دختر عموهاش رو دوباره ببینیم.

سیف ا.. که کمی بزرگ تر شد و تونست مغازه آقا عین ا.. رو بچرخونه، آقا عین ا.. زد تو کار عشق و حال! بالا پشت بام کفتر بازی می کرد و با آقا عزیزی که همسایه ی دیوار به دیوارش بود تریاک می کشید. سراشیبی زندگی آقا عین ا.. از همونجا شروع شد. زنِ قشنگش سرطان گرفت و بعد از عروسی سیف ا.. مُرد. دختر کوچیکه اش سرطان گرفت و با کلی شیمی درمانی نجات پیدا کرد اما بیشتر زیبایی هاش رو از دست داد. خودش هم به خاطر بیماری مجبور شد حنجره اش رو با حنجره مصنوعی که کفِ دستش می گیره عوض کنه.

تو گیر و دار این اتفاقات اُم البنین خیلی بی صدا زنِ رضا؛ پسر سومی آقا عزیزی شد و از این خونه رفت به خونه بغلی و اعظم پاکوتاه جوری که هیچ کدام از پسرهای محل خبردار نشدن زنِ یه پسر از محله ی دیگه شد و رفت. انگار یه دفعه برق یه شهر بره و همه جا تاریک بشه، زندگی آقا عین ا... و یه جورهایی همه ی محل سوت و کور شد.    

اما قشنگی زندگی در بالا و پایین بودن هاشه. پسرها و دخترهای آقا عین ا.. که مثل گرده درخت هایی که باد بهار با خودش می بره و هر کدام رو جایی می کاره در سطح شهر پراکنده شده بودند، کم کم زندگی های خودشون رو شکل دادن. بچه های اکثرشون هم به مادر بزرگ قشنگ شون کشیدند و قشنگ شدند. اُم البنین و رضا هم صاحب دو دختر قشنگ شدند. مهناز و بهناز. شش ماه پیش رفتیم عروسیِ مهناز و امشب دعوتیم که به عروسی بهناز بریم. احتمالا امشب آقا عین ا.. و سیف ا.. و روح ا.. و اُم البنین و سهیلا و از همه مهمتر اعظم پاکوتاه رو هم توی عروسی می بینیم.

خلاصه عروسی بهناز بهانه ای بود که یه کمی از زندگی اون روزهای آقا عین ا.. بنویسم. بعدها براتون داستانهای مختلفی از این خانواده قشنگ می نویسم.