ما در زبان ترکی به پیراهن های بلندی که مثل یه مانتوی گشاد هستند و معمولا پیرزن ها می پوشند دُن میگیم. حاجی ننه ام خدابیامرز همیشه دُنِ سه دکمه با رنگ تیره و گل های ریز سفید می پوشید که نیم تنه ی بالایی و پایینی اون رو یه کِش از هم جدا می کرد. سوتین هم نمی بست. این رو از آویزون بودن پستان های درشتش فهمیده بودم. یک کمی سرحال تر که بود موهای حَنا شده اش رو از دو طرف می بافت و تا وسط کمر رها می کرد. می گفت خدابیامرز حاجی سهراب عاشقِ موهای بافته شده و سینه های درشتش بوده.

توی بیمارستان سرِ کوچه مون یه آقای دکتری وجود داشت که آخرِ خوار کُصه ها بود. هر وقت حاجی ننه ام ناخوش احوال می شد و می رفت تا فشار خونش رو بگیره و ضربان قلبش رو کنترل کنه به جای اینکه از حاجی ننه ام بخواد که دکمه ی یقه اش رو باز کنه تا اون بتونه گوشیِ پزشکیش رو روی قلب حاجی ننه ام بذاره، ازش می خواست که دُن اش رو از پایین تا بالای سینه هاش بالا بکشه! با اینکه حاجی ننه ام سالها توی تهران زندگی کرد اما تا آخر عمر، سادگیِ روستاییش رو حفظ کرد و رنگ و لعاب شهری به خودش نگرفت. چون شنیده بود که دکترها مَحرم بیمارانشون هستند به حرف دکتر گوش می کرد و دُنش رو تا گلوش بالا می کشید تا دکتر بتونه با دقت و سرِ فرصت به صدای ضربان قلب اون گوش کنه!

بعدها که دختر حاجی ننه ام خیلی اتفاقی رفته بود پیش همون دکتر و با درخواست مشابهی روبرو شده بود فهمیده بود که کلا هیز بازی تو خون دکترست و با تعریف کردن داستان به مامانش متوجه شده بود که سالهاست اون دکتر همینجوری حاجی ننه ام رو معاینه می کنه.

توی پادگان مرزن آباد یه هم خدمتی داشتیم به نام مجید ضیغمی. مجید از یک سری مشکلاتی که سالها توی زندگیش بوده و تاثیرات دائمی روی روح و روانش گذاشته بودند عذاب می کشید. مستاصل از همه جا سفره ی دلش رو پیش همه باز می کرد تا بلکه هم کمی سبک بشه و هم شاید دوستانش راه حلی برای حل مشکلاتش پیشنهاد بدن. بچه های پادگان هم خیلی شکیل و مجلسی به حرف های مجید گوش می دادند اما بعدا همین ها رو مایه ی شوخی و خنده های خودشون می کردند. کم کم مجید از خجالت گوشه گیر شد و با دوستانش قطع ارتباط کرد. مجید ضیغمی مثل حاجی ننه ام به دکترش اعتماد کرده بود و دُن اش رو تا بالای سینه اش بالا کشیده بود اما نمیدونست که دکتر مَحرَمش بیشتر از اینکه به ضربان قلبش گوش کنه محو تماشا و دستمالی کردن سینه های درشتش بوده.

احتمالا برای خیلی از ماها موارد مشابهی رخ داده باشه. کلا اینکه خیلی خوبه اگر بتونیم خودمون رو برای کسی عریان نکنیم. حتا اگر فکر می کنیم اون شخص طبیب همه ی دردهامونه. اگر خیلی به شفای دست هاش اعتقاد داریم چندتا دکمه مون رو براش باز کنیم...؛ یا نهایتا زیپ مون رو! همین.