آبدارچی...

گل بود به سبزه نیز آراسته شد...! خودم کم بودم؛ آبدارچیِ اداره مون هم رفته عاشقِ رفیق و همکارِ خورشید خانومم شده! یعنی تا حالا چیزی در این خصوص به زبان نیاورده ولی رفتارهاش جوریه که غیر از این رو نمیشه متصور شد. صبح به صبح به جای اینکه به ما و همکارها چایی بده، یه استکان چای می گیره دستش و دوتا چهارراه رو رد میشه و میره اداره یِ خورشید خانومم اینها و میزاره رو میزِ اون خانوم! هر بار هم خورشید خانومم رو می بینه جوری که مثلا خیلی داره سر بسته و دربسته صحبت می کنه میگه: شما نمی خوای یه کمی هوای ما رو داشته باشی؟

 

- اجازه بدید یه چیزی توی پرانتز بگم. مامانِ دوستم وحید هر وقت می خواد از عروسش برای وحید گلایه کنه میگه: وحید جان یه چیزی سر بسته و در بسته بگم پیش خودمون بمونه! این زنِ سلیطه ات فلان کار رو کرده و بهمان حرف رو زده! وحید میگه توی این شرایط با خنده نگاه مامانم می کنم و میگم: مامان کجای حرف هات سر بسته و دربسته بود؟ تو که همه چیز رو خیلی رُک گفتی! –

 

دیروز خورشید خانومم تلفنی میگه: این آبدارچی تون چی فکر کرده که می خواد از دوست من خواستگاری کنه؟ من در جواب میگم: فعلا که بنده خدا چیزی به زبان نیاورده! بعدش هم مگه خدایی نکرده توهینی کرده که اینقدر ناراحتید؟ نهایتش اینه که خواستگاری می‌کنه و دوستت اگر دوست نداشت جواب رد میده. شاکی میشه و با تعجب میگه: اگر دوست نداشت؟؟ یعنی فکر می کنی ممکنه دوست داشته باشه؟ این حرف ها رو جوری به زبان میاره که ناخواسته مجبور میشم نقش خِنگ بودنِ خودم رو ادامه بدم. وانمود می‌کنم که منظورش رو نمی‌فهمم و میگم: لطفا قبل از هر کاری یک بار با دوستت جدی صحبت کن. اگر نظرش منفی بود، به من بگو تا یه جوری سربسته و دربسته به آبدارچی مون منتقل کنم که بی خیال این موضوع بشه. اگر هم نظرش مثبت بود، که هیچ. میگه لازم نکرده صحبت کنم. این جمله رو خیلی قاطع و جدی به زبان میاره. جوری که یعنی من نباید اصرار بیشتری بکنم. بعد میگه: تو برو پیش آبدارچی تون و همونجوری که خودت گفتی؛ سر بسته و دربسته؛ بهش بگو که این خانم... (یه مکثی می کنه و بعد ادامه میده) مهندسه، توی پاسداران خونه داره، ماشینِ شاسی بلندِ بی اِم دَبلیو داره و کلا سطح اش خیلی بالاتر از امثال اونه. اینجوری خودش می‌فهمه که تو داری به در میگی تا دیوار بشنوه. بعد ماستش رو کیسه می‌کنه و میره پیِ کارش. من با خنده میگم: اگر این حرف‌ها رو به اون بزنم که عُمرا نمیره پیِ کارش. اتفاقا جدی‌تر از قبل میاد خواستگاری. مگه خونه یِ پاسداران و ماشینِ شاسی بلندِ بی اِم دَبلیو چیزیه که بشه به این راحتی ها ازش گذشت؟! با عصبانیت میگه: شما مردها چقدر اعتماد به نفس دارید! چرا فکر می‌کنید اگر کسی رو دوست داشتید، اون هم باید دوستتون داشته باشه؟ چرا به اختلافِ سطحِ خودتون و طرف مقابل نگاه نمی‌کنید؟ اگر فقط یه کمی واقع بین باشید می‌فهمید که پاتون رو بیشتر از گلیم تون دراز کردید و لایق اون خانم نیستید و میرید دنبال یکی که هم شَانِ خودتون باشه.

لبخند روی صورتم پیر میشه و آروم میگم: به دوستت بگو که آبدارچی ها آدم هایِ نفهمی نیستند. سطح خودشون و طرف مقابل شون رو هم می‌شناسند. می‌دونند که تحصیلات و پول و خونه و ماشینِ بی ام دبلیو خیلی روی انتخاب و آینده آدم ها تاثیر میذاره. اصلا سطح آدم ها رو همین چیزها تعیین می‌کنه. بهش بگو اگر یه آبدارچی با دونستن همه اینها باز هم نمی‌تونه عشق اش رو به یک نفر پنهان کنه و ناخودآگاه بروز میده برای اینه که نتونسته حریف دلش بشه. در آخر به دوستت بگو که دیگه از امروز آبدارچی مون مزاحمش نمیشه!

"خانه ای خواهم ساخت

 بر بلندای سپهر

 روی پیشانی آن ابر بلند

 تا که تقسیمِ به انصاف کنم باران را

 بین پر آبیِ آن جنگل پیر

 و هیچ آبی این خشکِ کویر

 تا که همسایه ی آن سوی کویر

 گاه و بیگاه

 بر ندارد باز دستی به دعا

 که خدایا

 پس کو باران؟ کو آب؟"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

آری شود ولیک به خون جگر شود

من: دوووو... سِت... نَ.... داااا.... رَم. به کی بگم؟

آقا یزدان: ولی من دوست دارم.

من: نمیشه!

آقا یزدان: چی نمیشه؟

من: نمیشه من دوست نداشته باشم و تو دوستم داشته باشی!

آقا یزدان: چرا نمیشه؟

من: نمی دونم چرا نمیشه. ولی نمیشه!

آقا یزدان: من که میگم میشه.

من: سه تا دلیل بیار که بتونم بپذیرم وقتی من دوست ندارم تو همچنان می تونی دوستم داشته باشی!

آقا یزدان: اولا دوست دارم. دوما عاشقتم. سوما...

من: هیچ کدام از اینها دلیل قانع کننده ای نیستند! یه دلیل خوب بیار.

آقا یزدان: ببین... (با کلی مکث که داره زور میزنه تا دلیل پیدا کنه!) وقتی یکی که اون یکی رو دوست نداره به اون یکی که دوستش داره نگاه می کنه...

من: خوب؟!

آقا یزدان: و اون یکی میگه دوستت دارم

من: خوب؟!

آقا یزدان: بعد این کسی که اون رو دوست نداره لبخند میزنه...

من: (با لبخند) خوب؟!

آقا یزدان: یعنی اینکه میشه یه نفر رو دوست داشت که دوست نداره. چون لبخند زده!

 

خورشید خانوم؛

عیبی نداره که دوستم نداری! 

من دوست دارم؛ چون لبخندت قشنگه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو

اوایل خیال می کردم بالاخره یه روزی میاد که اون هم دوستم داشته باشه. با اینکه اعتقاد داشتم "زندگی یعنی دوست داشتن خورشید خانومم بدون هیچ امیدی" ولی با خودم می گفتم زندگی که بدون امید نمی تونه ادامه پیدا کنه! حتما یه روزی میاد که اون هم من رو دوست داشته باشه. شاید دور...! شاید دیر...! اما اون روز بالاخره می رسه. با خودم می گفتم اگر چشم و دلم رو پاک کنم، اگر خطاهای گذشته ام رو اصلاح کنم، اگر فلان کار رو بکنم و اگر بهمان اتفاق بیوفته...؛ حتما اون هم من رو دوست خواهد داشت. راستش من همه اون کارهایی که فکر می کردم درسته رو انجام دادم تا اون روزِ دیر، زودتر برسه. اما انگار قرار نیست که اون روزِ لعنتی هیچ وقت بیاد. انگار قرار نیست اون هم من رو دوست داشته باشه.

اونهایی که پست "مَش بیلر" من رو خوندن حتما به خاطر میارن که عشق های سیرین سیپ شده هیچ وقت مغز پخت نمیشن. دهانم طعم زهر می گیره وقتی به خودم میگم احتمالا بعد از چهار سال عشقِ یک پا لنگ ما هم سیرین سیپ شده و خورشید خانومم هیچ وقت دوستم نخواهد داشت.

اما یه خواهشی از شما دارم...

اگر بعد از رفتن من اومد، بهش بگید که همه زندگیم بود. که وقتی می خندید خوشبخت ترین بودم و وقتی غم به دلش می اومد؛ بدبخت ترین. بهش بگید که اگر توی تمام زندگیم یه کار درست و درمون کردم، اون کار، دوست داشتن خورشید خانومم بوده.

اگر اومد...

 "روزی اگر سراغ من آمد به او بگو

 من می شناختم او را
 نام تو را همیشه به لب داشت
 حتی
 در حال احتضار
 آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان
 آن مرد بی قرار


 روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
 هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
 و گفت وگو نمی کرد
 جز با درخت سرو
 در باغ کوچک همسایه
 شب ها به کارگاه خیال خویش
 تصویری از بلندی اندام می کشید
 و در تصورش
 تصویر تو بلندترین سرو باغ را
 تحقیر کرده بود

 روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
 او آرزوی دیدن رویت را
 حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
 اما برای دیدن تو چشم خویش را
 آن در سرشک غوطه ور را
 پنداشت
 آلوده است و لایق دیدار یار نیست

 روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
 آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست
 آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
 شاید روزی اگر
 چه ؟ 
 او ؟
 نه آه
 نمی آید."

 

 پی نوشت: یه جاهایی از شعر، شاعر به پاک بودن چشم و زندگیش اشاره می کنه که چون من هیچ وقت پاک نبوده ام و پاک نزیسته ام، اون بخش از شعر رو حذف کردم. متن کامل شعر در اینترنت موجود هست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

ولنتاین 96

بالاخره دنیا که تا ابد اینجوری نمی مونه. یه روزی هم میاد که ابرهای دلتنگی کنار برن و آفتاب برای ما طلوع کنه. زندگی زیرِ پوست خشک و تَرَک خوردمون جاری بشه و با اولین بارون سبز بشیم و دوباره شکوفه بدیم. دست هاش رو توی دستانمون بگیریم و دیگه غمِ رفتنش دنیامون رو سیاه نکنه. روزی هزار بار صدامون بزنه و ما هزار بار بگیم جانم و جون مون دربره برای شنیدن دوباره صداش...؛ وقتی به نام کوچیک صدامون میکنه.

هر وقت دلمون گرفت...، بیاد بالا سرمون و با لبخند بگه باز دیوونه غمگین شد! پاشو بریم قدم بزنیم تا ببینم چه مرگته؟ بغض مون رو بی صدا توی بغلش بشکنیم و آروم تو گوشش بگیم نیازی به قدم زدن نیست. یه سِت با هم سکس کنیم حالم خوب میشه! اخم کنه و برای اینکه خودش رو از بغل مون خارج کنه بی هدف دست هاش رو برای زدنمون تکون بده و بگه تا تحویلت می گیرم پُررو میشی. از ته دل بخندیم و محکم تر از قبل بغلش کنیم و اون بگه "کوفت!" و نتونه جلوی خنده اش رو بگیره و خنده هاش رنگین کمان رو به آسمون بیاره.

بالاخره دنیا اینجوری نمی مونه. یه روزی هم میاد که ما بتونیم روز ولنتاین دست خورشید خانوممون رو بگیریم و بریم گوشه یِ دنجِ یکی از کافه های شهر. یه دمنوش بخوریم و به ریش و ریشه ی این دنیا بخندیم. بعد در حالی که موسیقی متن فیلم داستان عشق از اسپیکرهای کافه پخش میشه مسئول کافه هدیه های روز ولنتاین رو که از قبل بهش دادیم؛ جلوی خورشید خانوممون بگیره و بگه روز عشق تون مبارک.

بالاخره اون روز می رسه. می دونم.


برای دانلود آلبوم فیلم داستان عشق اینجا کلیک کنید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

یوم اللهِ بیست و دو بهمن

امیدوارم همزمان با سی و نهمین سالگرد انفجار نور و یوم الله بیست و دو بهمن، فردا تمام اقشار مردم دست در دست هم به خیابان ها بیان و بر عمر انقلاب شکوهمند اسلامی پایان داده و همه غیرممکن ها را ممکن کنند.

اعلاحضرت همایونی مقابل کاخ سبز با دیبا قدم بزنه و صدای خنده های لیلا توی حیات کاخ بپیچه.

قوانین مبتنی بر تبعیض و اجبار برای زنان لغو بشه...؛ آزادی در انتخاب دین و ابراز عقیده حاکم بشه و هیچ کس رو به خاطر حرفی که میزنه یا اعتقادی که داره توی زندان های اوین و گوهردشت و قزل حصار شبانه و بدون حکم، اعدام نکنند.

شعور به قلوب دولت مردان برگرده...؛ آگاهی به ذهن مردم...؛ و همه یاد بگیریم که به هم، به فرهنگ هم و به قومیت های هم احترام بذاریم. نه با کشور عراق وارد جنگ بشیم و نه برای حمایت از اون، جوان هامون رو به مسلخ داعش بفرستیم. بچه هامون جلوی سفارت خونه های کشورهای دیگه گردن کج نکنند و هر وقت دلشون خواست اروپا رو ببینند، از کیوسک سر کوچه شون بلیط هواپیماییِ هما رو بگیرن و برن پاریس. مواد مخدر صنعتی و سنتی دست از سر این مملکت برداره تا مادرها بتونند از ته دل بخندند.

قیمت دلار هفت تومان بشه...؛ قیمتِ یه پنج سیری عرق، ده شاهی...؛ سوسن توی کاباره طهران بخونه...؛ جمیله توی کافه لاله زار برقصه...؛ فردین برای آذر شیوا چَهچه بزنه...؛ گوگوش پشت موتور بهروز دلبری کنه...؛ و تو من رو دوست داشته باشی.


برای دانلود ترانه "دوست دارم می دونی" از سوسن اینجا کلیک کنید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

آرزوی محال

آرزو دارم یه روزی سرت رو بگیرم روی زانوهام. موهات رو گِرد پهن کنم روی پاهام و دسته دسته ببافمشون. همه میم های مالکیت دنیا رو بچسبونم به اسمت و بگم: دورت بگردم خورشید خانومم...؛ بالابلندم...؛ نازنینم...؛ عشق قشنگم.... تو آروم چشم هات رو ببندی و من دست بکشم روی ابروهای قشنگت و پلک هات رو ببوسم. بغض هزار ساله ام بی صدا بشکنه و موقع بوسیدنت یه قطره از اشک هام بریزه روی گونه هات. چشم هات رو باز کنی و بگی باز دیوونه غمگین شد. سرم رو از روی زانوهات برمیدارم ها! بعد من با استرس بگم نه جان خودم. اشک خوشحالی بود؛ از بس که باورم نمی شد تو کنارمی.

برات چرت و پرت بگم و بخندونمت. اونقدر که از چشم هات اشک بیاد و بگی بس کن دیوونه. انقدر من رو نخندون. اما من بخندونمت و با خنده هات دنیای سیاهم رو رنگی کنم. از آخرین فیلمی که دیدم برات تعریف کنم. از گوژپشت نُتردام، که بعد از سال ها دوباره همین چند روز پیش تماشا کردم. از کازیمودو که با اون چهره ترسناکش عاشقِ دختر شاه پَریون شده بود. که وقتی می خواست عشقش رو خوشحال کنه، تنها کاری که بلد بود رو انجام میداد و همه ناقوس های کلیسا رو به صدا درمی آورد و نمی دونست که چقدر داره عشقش رو اذیت می کنه! بعد یاد کارهای خودم بیوفتم که مثل کازیمودو هر وقت خواستم خوشحالت کنم بلد نبودم و بیشتر ناراحتت کردم. خجالت بکشم و آروم به یه گوشه ای خیره بشم. پاشی بغلم کنی و بگی اشکال نداره کازیمودوی من. من برای همین دیوونه بازی هاته که دوستت دارم.

آرزو دارم یه روزی سرت رو بگیرم روی زانوهام و دیگه هیچ دستی من رو از خواب شیرینم بیدار نکنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

بچه نازی آباد

** این متن حاوی مطالب بی ادبی و فحش های رکیک است **

** خورشید خانوم؛ این اولین متنی هست که اگر نخونی ناراحت نمی شم. چیزهایی داخلش هست که اصلا قشنگ نیستند **

 

زاییده و گاییده ی تَه خط نازی آبادم. یعنی برای اینکه کلاسم رو بالا ببرم خودم رو به کون نازی آباد می چسبونم، وگرنه خونه ما یه جایی وسط یاخچی آباد و خانی آبادنو قرار داره. از قدیم جایی که من زندگی کردم بزرگ کردن دختر بچه برای پدر و مادر خیلی راحت تر از پسر بچه بوده. اگر پدر یا مادری می خواست دخترش رو سلامت نگه داره کافی بود یه نسخه کلی بپیچه و به دخترش بگه از مرد جماعت دوری کنه. اما تکلیف پسر بچه فرق داشت. صبح تا شب تو کوچه بود و توی فضای دهه شصتِ اون منطقه هر مواد فروشی که تنها می دیدتش یه بست تریاک و یه بستنی می داد دستش و می گفت ببر بده به فلان کَسَک. هر وقت هم راست می کرد، می خواست کونش بذاره.

اونجا بزرگ شدم و شدم یکی از همون خار کُصّه ها.

سوم راهنمایی که بودیم با نَوه یِ حاجی نَنه ام قرار گذاشتیم که نفری دو و پونصد بذاریم و از مصطفی کفترباز پنج هزار تومان حَشیش بخریم و بدیم رضا تارزان تا توی پارک بعثتِ خانی آبادنو برامون بفروشه. ما سود تجارتمون رو ببریم و رضا تارزان دستمزدِ فروشندگیش رو! دو و پونصدِ من جور نشد و محمد همه تجارت رو به نام خودش زد.

یه قَمه یِ دو لبه داشتم و یه قَمه یِ تک لب، که همیشه خدا بالای کُمدِ اتاق کوچیکَمون بود. یه نفر تخم نداشت سر کوچه مون وایسه. می دیدم...؛ می رفتم سراغش! وقتی شَمی با اون جثه ی بزرگش زد تو گوش روح ا...؛ با اینکه بیست سال از من بزرگ تر بود، قمه کشیدم و از این سرِ کوچه به اون سرِ کوچه دنبالش کردم.

تا اینکه یه روز مامانم زد زیرِ گریه. گفت خسته شده از کارهام. گفت آرزو داشته پسرش دکتر مهندس بشه نه آش و لاش. می گفت با این راهی که در پیش گرفتی یا چند وقت دیگه گوشه جوب می افتی یا آویزون میشی از چوبه دار. با اینکه تمام عمرم باهاش لجبازی داشته ام اما هر وقت اشکش رو دیده ام خُرد شده ام. زدم بیرون. توی پیکانِ کریم گدا؛ داداش بزرگه یِ مجتبی؛ یه نخ سیگار از مجتبی که اون روزها تازه سیگاری شده بود گرفتم و کشیدم. سیگار که تمام شد روی دست چپم خاموشش کردم و عهد کردم دست از لاشی بازی هام بردارم. وقتی برگشتم خونه، قمه ها رو با دوتا منجُوق آبی از تاقچه آویزان کردم و به جای اون ها کتاب درسی گرفتم دستم. جبر...، هندسه...، فیزیک...، و شیمی، که هیچ وقت نتونستم راه حل موازنه هاش رو یاد بگیرم.  نتونستم دانشگاه شریف و تهران و علم و صنعت قبول بشم. اما دانشگاه آزاد قبول شدم. صبح ها می رفتم دانشگاه و بعد از ظهرها تا نُه شب تدریس می کردم تا خرج دانشگاهم رو دربیارم. پنج شنبه ها و جمعه ها هم تو سِراجیِ احمد که اون روزها مغازه مَمّد ساندویچی رو کرایه کرده بود ساکِ زنونه می دوختم.

شبِ قبل از اولین روزی که می خواستم بیام اداره مامانم کلی نصیحتم کرد که رفتاری نکنم که برام بد بشه و یه روز از اداره اخراج بشم. پا که توی اداره گذاشتم، شدم یه نفر دیگه. جلوی صغیر و کبیر خم شدم و سلام دادم. با همه رفیق شدم و هر کس کمکی خواست، گفتم نوکرتم و سعی کردم کمکش کنم. از همه شرارت هام یه کم شوخی و مسخره بازی ته وجودم مونده بود که چون نمی خواستم محیط اداره خیلی خسته کنده باشه گاهی با اونهایی که فکر می کردم دوستانم هستند به اشتراک میذاشتم. هیچ وقت کسی بد خُلقیم رو ندید. شاید با شوخی های خرکیم کسی رو رنجونده باشم اما هیچ وقت به عمد دل کسی رو نشکستم.

همه کارهای بَدَم رو کنار گذاشتم اِلا هرزگی دلم رو که از سَرِ نیاز به چُس مثقال محبت مجبورم می کرد دست گدایی جلوی هر کس و ناکسی دراز کنم. وقتی خورشید خانومم رو شناختم؛ یه گردنبند که روش نوشته شده "نگهبان سوگنداز گردنم آویزون کردم و اون کار رو هم کنار گذاشتم. گردنبند رو آویزون کردم و با همه قلدری دوران نوجوانیم مقابل همه وساسان خَناس ایستادم و دیگه هیچ وقت پام رو کج نذاشتم.

دنیام شد خورشید خانومم. از همه آدم های خوب و بدِ اطرافم بریدم و خودم رو به خورشید خانوم و خیالش دوختم. شب ها به عشق دیدنش توی رویاهام، چشم بستم و روزها با یادِ لبخندش سر از بالشت برداشتم. پا توی مکانی نذاشتم مگر برای پیدا کردن شاخه گلی که گوشه موهاش بذارم. کارم شد نشستن پشت میز کامپیوتر و نوشتن برای دل خورشید خانومم. نه کاری به کسی داشتم و نه برام مهم بود که کی داره چه گُهی می خوره.

با خودم گفتم دیگه وقتش رسیده که من هم بزرگ بشم. ساختارهای ذهنیم رو شکستم و از نو ساختم. نگاهم رو به زندگی، به زن، به مرد، به عشق، به پدر و مادر و به حق و حقوق آدم ها تغییر دادم و سعی کردم با همه سختی ها بجنگم و یه مسائلی رو رعایت کنم. اگر عشق خورشید خانومم یه عشق ممنوعه بوده؛ لااقل در داشتنش دروغ نگفتم و به اونهایی که حق شون بود بدونند، حقیقت رو گفتم. تغییرات توی تمام بخش های زندگیم وارد شد تا جایی که اگر توی ترافیک کسی می پیچید جلوم، دیگه به احترام فیمنیست ها فحش خواهر و مادر نمی دادم. سرم رو از شیشه میدادم بیرون و می گفتم برو ک...م تو حلقِ پدرت. شدم یه آدم دیگه.

اما انگار آدم ها دقیقا با کسی که کاری باهاشون نداره کار دارند. کِرم افتاد تو جونِ اطرافیانم. یکی گیر می داد که چرا کم حرف شده ام؟ یکی تو آسانسور اصرار می کرد که بفهمه چی شده که دست از لاشی بازی برداشته ام؟ یکی ورود و خروج هام رو کنترل می کرد که با کی میرم و با کی میام؟ یکی هم اصرار داشت که به هزار بهانه رمز کامپیوترم رو پیدا کنه! اونهایی هم که چندتا از پست هام رو خونده بودند از خواب و خوراک افتاده بودند که بفهمند این خورشید خانوم کیه که براش اینجوری می نویسم؟ جالب اینجاست اونهایی که آسّه می رفتن و آسّه می اومدند تا پَرَم به پَرِشون نگیره، بیشتر از همه کونشون به خارش افتاد. توی خیال خودم گفتم اگر من کاری به کارشون نداشته باشم خسته میشن و میرن پی کار خودشون. اما حروم زاده ها به خودشون اجازه دادند خورشید خانومم رو اذیت کنند. جرات پیدا کردند که پا روی لبخند اون بذارند.

حالا منی که ادعا می کردم دیدن لبخند خورشید خانومم برگترین آرزوی زندگیم بوده و هست با دوست داشتنش عامل ناراحتیش شده ام. 

وقتی دلخوریش یادم می افته از خودم خجالت می کشم.

***

...وَاعْلَمُوا انّ اللّهَ شَدِیدُ العِقاب    بقره/ آیه 196

آهای آدم هایی که می دونم شاید هیچ وقت این پست رو نخونید؛ گوش هاتون رو باز کنید و بشنوید. روزی که ناامید بشم و بفهمم که دیگه هیچ وقت خورشید خانومم دوستم نخواهد داشت، برمی گردم و از مادرم به خاطر شکستن قولی که سالها پیش بهش داده ام عذر می خوام و میشم همون مادر قحبه یِ بیست سال پیش. خوارِ تک تکتون رو میگائم. کاری می کنم وقتی اسمم رو می شنوید بشاشید به خودتون. اون روز بهتون یاد میدم که تهِ خطِ نازی آباد کجاست و لاشی به کی میگن.

دعا کنید که اون روز نرسه.

 

"نه از خودم فرار کرده ام

 نه از شما

 به جستجوی کسی رفته ام که

 مثل هیچ کس نیست

 

 نگران نباشید

 یا با او

 باز می گردم

 

 یا او

 بازم می گرداند

 تا مثل شما زندگی کنم...!"   منتسب به محمد علی بهمنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

آلودگی هوا

اگر فردا هوا آلوده باشه می تونم ازت خواهش کنم که به احترام مردم و حفظ محیط زیست ماشین نیاری و من برسونمت. اینجوری ماشین تو تمام طول روز توی پارکینگ می مونه و ماشین من تک سرنشین نمی شه!

اگر دعا کنم که هوا آلوده بشه تا من فرصت چند دقیقه بودن کنار تو رو بدست بیارم؛ ممکنه کلی آدم به خاطر آلودگی هوا بمیرند! مگه مهمه؟ من کنار تو باشم، نصف مردم زمین بمیرند! اصلا حسینیِ بای بیاد تو برنامه بیست و سی دعای من رو عاملِ کشتار جمعی در این مملکت عنوان کنه. مگه مهمه؟ دست های تو توی دست های من باشه، نصف مردم زمین بمیرند! این همه آدم، این همه آدمِ دیگه رو کشتند و کسی بهشون نگفت بالای چشمت ابرو هست یا نیست. من هم یکیشون. اصلا دیوان بین المللیِ کیفریِ لاهه حکم جلب من رو به جرم جنایات غیرجنگیِ خفن تر از جنایات جنگی صادر کنه و بده دست اینترپُل. مگه مهمه؟ لبخند تو مال من باشه، نصف مردم زمین بمیرند!  

می دونم الان داری حرص می خوری که چرا من اینقدر خِنگم و نمی دونم که ممکنه خود من یا زبونم لال تو جزو همون نصف مردم جهان باشیم و با آلودگی بمیریم. اون وقت دیگه نمی تونیم کنار هم باشیم. یا اگر نصف مردم دنیا بمیرند، لبخند از رو لبهای ناز تو میره و دنیا برای من تاریک میشه. اما می خوام بگم چند دقیقه بودن کنار تو اونقدر برای من گرون بوده که بدست آوردنش، هم رده با کشتن نصف مردم این جهان بوده. بیا و اینقدر سخت نگیر. بیا و قیمت بودن کنار خودت رو برای من کمی پایین بیار. به خاطر من نه، به احترام مردم و محیط زیست این کار رو بکن. اجازه بده یکبار هم که شده بدون نگرانی از تمام شدن لحظه ها، کنارت بنشینم و به خنده های قشنگت نگاه کنم.

اگر هم نخواستی مهربونی کنی، دعا می کنم فردا هوا آلوده بشه تا ماشین نیاری. تو توی ماشین من بنشین، نصف مردم زمین بمیرند. مگه مهمه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

رفتارهای ناشیانه

نمی دونم قبلا براتون پیش اومده که بخواهید به هر دلیلی یه آدم بی ادبی رو با خودتون ببرید یه جایی که اتمسفر خیلی باکلاسی داره یا نه! کلی نصیحتش می کنید که چرت و پرت نگه و مواظب حرف زدن هاش باشه. چندبار هم موقعیت های مختلف رو باهاش مرور می کنید تا ملکه ذهنش بشه و اشتباه نکنه. یه جاهایی ناامید می شید و بهش می گید که تو اصلا حرف نزن؛ فقط وایسا و نگاه کن! اما وارد اون موقعیت که شدید برخلاف انتظارتون می بینید که طرف داره خیلی هم با کلاس رفتار می کنه. همین که می خواهید یه نفس راحتی بکشید، در حالی که پَشه ی نشسته روی گردنش رو با کف دستش می کُشه، با صدای بلند میگه: اَی خارتو گاییدم! و می شاشه به آبروتون. اگر هم براتون رُخ نداده، حتما مشابه اش رو توی فیلم های طنز دیدید.

حالا این موضوع رو برعکس ببینید. مثلا تصور کنید که مجبورید یه آدم خیلی مبادی آدابی رو ببرید چاله میدون تا با آش و لاشای اونجا دهن به دهن کنه! هرچقدر هم که آموزشش بدید باز هم تا چشمش به بچه های اونجا بیوفته، می رینه به خودش.

***

اینکه می بینید خورشید خانومم چهار ساله من وُ عشق من وُ همه بال بال زدن های من رو به یه ورش هم نمی گیره، فکر نکنید که یه موجود زُمختیه که چیزی از دوست داشتن و عشق نمی فهمه! نه ناموسا! اتفاقا خورشید خانومم دریای مهربونی و عِشقه. همه ی زنانگی ها رو داره و بلده. طنازی اش خاص زنان شرقیه و اندامش آتش هوس رو به جونم می اندازه. اما اینکه چرا اینقدر از تلخیش می گم و می نویسم برای اینه که خورشید خانومم، من رو لایق مهربونی هاش نمی دونه و همه ی چیزهای خوب رو پشت چهره ی جدی اش پنهان می کنه تا پُر رو نشم و سهم خواهی نکنم.

وقتی تلخی می کنه...، وقتی می زنه تو بُرجَکَم و بغض رو توی گلوم فرو می کنه...، وقتی مِی با اون یارو خوش تیپه می خوره و با ما سرگران داره...، وقتی با بی تفاوتیش می شاشه روی همه دوستت دارم هام، کاملا مشخصه که اینکاره نیست و توی دلش یه چیزی هست که بهش میگه: آهای خورشید خانوم...، نکن این کار رو. اما به عقلش رجوع می کنه و یادش میاد که نقشش مقابل من نامهربونیه و باید مواظب رفتارش باشه. 

اینکه میگم دریای مهربونیه برای اینه که یه جاهایی از دستش درمیره و مثل اون مثال هایی که بالا گفتم سوتی میده. آخه یه وقت هایی که می بینه شهر زیر برف مدفون شده و دست هام دارند از سرمای نبودنش یخ می زنند، مهربون میشه و دست هام رو به مهربونی می گیره. اما بَدیش اینه که تا می بینه خون تو چهره ام دویده و روح به کالبدم برگشته خودش رو جمع و جور می کنه و نامهربونی هاش رو از سر می گیره.

خورشید خانوم؛

"تو آب شده ای
 در اندوه اسب ها
 دلتنگی دره ها
 قطرات شبنم،
 مِه نمی گذارد که ببینمت.


 شانه به سر تاجش را به زمین می گذارد
 که تو شَه بانوی کوهستان ها شوی
 کفشدوزک ها خال های سیاه شان را
 برای گردنبند تو در باران ها رها می کنند
 قوچ ها برای تو با درخت صنوبر می جنگند
 مِه نمی گذارد که ببینمت.


 تو هستی و نیستی
 خالق امروز من!
 تو هستی و نیستی
 و سرانگشت هایم پهلو می گیرند بر صفحه کاغذ
 و گواه می آورند
 سوره های سپید را
 از دریای مِه."

                       شمس لنگرودی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

دوستت دارم

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       دوست     دارم      

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       دوست     دارم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       دوست     دارم        

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       دوست     دارم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       دوست     دارم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم      

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      دوست     دارم       خورشید خانوم       خورشید خانوم      

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       دوست     دارم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم      

خورشید خانوم      خورشید خانوم       خورشید خانوم       خورشید خانوم       

خورشید خانوم دوست دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

خورشید خانومِ کوچولو

اسمش رو میذاریم خورشید! بعد دوتایی صداش می زنیم؛ خورشید خانوم! اینجوری می تونی درک کنی که خورشید خانوم داشتن چقدر خوبه. وقتی صداش می کنی خورشید خانوم و اون میگه جانم، می فهمی که چقدر بیچاره بوده کسی که از تو ببریده و چقدر خوشبخت منی که با تو پیوستم. توی قشنگی، همین که از لبخند به تو بکشه کافیه. باس موقع خندوندنش باشی و چشم های قشنگش رو ببینی تا باور کنی که لبخند خورشید خانوم رنگین کمونِ بعد از بارون بهاره.

هر کدوممون که زودتر رسید خونه این شانس رو داره که موهای اون رو شونه بزنه و خرگوشی ببافه. روزهایی هم که با هم می رسیم، من موهای خورشید خانومم رو می بافم و تو موهای خورشید خانوممون رو.

همه ی عاشقانه هایی رو که توی این مدت نتونستم به تو بگم و برای تو بنویسم؛ به اون میگم و برای اون می نویسم. حسودی نکنی زبونم لال! بد خلق نشی که من اون رو بیشتر از تو دوست دارم ها. از توی اتاقت نگی اینقدر اون بچه رو لوس نکن. چهار روز دیگه توی مدرسه و اجتماع و زندگی با شوهر به مشکل می خوره ها! نگی تا من هم نگم دور از جون تو گور بابای مدرسه و اجتماع و شوهر. اصلا این دختر بزرگ که شد خودم می گیرمش. درس و مشق رو هم تو یادش بده. بی صدا نری پشت لپ تاپ ات کز کنی ها. غم تو دلت نیاد که دنیام تاریک میشه ها. که دیگه نمی تونم خورشید خانوممون رو بخندونم ها. اگر بی لبخند بشی؛ با چشم های بارونی میام دور سرت می گردم. میگم بحث بیشتر از تو دوست داشتن نیست جان جهان. خودت که بهتر از هر کسی می دونی هم او، تویی. هم تو، تویی. هم من، تویی. اصلا تو نباشی که نه اویی هست و نه منی. فقط چون تو سرت شلوغ بود و نمی خواستم مزاحم کارهات بشم؛ حرف های تو رو به اون گفتم. تو این لحظه، اون که توی زَبون بازی و پررویی به من کشیده، بی صدا از گوشه در میاد داخل و دست های کوچولوش رو دور گردنت حلقه می کنه و می بوستت. میگه مامان جون تقصیر من بود. اصلا به بابایی میگم از این بعد به جای من هم تو رو دوست داشته باشه. بعد رو به من می کنه و یه چشمک بچه گونه می زنه و با اخم میگه: زودباش از مامانی عذرخواهی کن. از امروز این خونه یه خورشید خانوم داره و اون هم مامانیه. تو چشمک اش رو می بینی و در حالی که هنوز ابروهات رو به هم گره زدی با خنده میگی: اگر شما دونفر این زبون هاتون رو نداشتید، کلاغ ها می خوردنتون.

باید خلاصه کنم حرف هام رو. آخه اون دکتر بی ریخته داره با یه سرنگ و چند سی سی فراموشی به سراغم میاد. فقط همینقدر بگم که اگر من یادم نبود، تو یادت باشه که اسم دخترمون رو خورشید بذاری. با این کار، روزی که به چشم های هم نگاه می کنید، می تونم با تو ابدیتی بسازم.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

روایتی از بهشت

روایت داریم که توی بهشت وقتی دستت رو دراز می کنی تا یه سیبی، پرتقالی، آب انگوری، چیزی از روی شاخه بِچینی؛ عشقت که ساعت ها به امید دیدنت قایم شده از بالای درخت با کونِ لخت می خوره زمین و میگه: سلام عزیزم. دلم برات تنگ شده بود.

خدایا...، این دنیا که به پاش افتادیم و به تخمش حسابمون نکرد، لااقل اون دنیا با کون بکوبش جلوی پامون. آمین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

ای کاش

ای کاش هیچ گاه نمی گفتم که دوستت دارم.

ای کاش نمی فهمیدی که تنها آرزوی زندگی ام هستی.

ای کاش نمی گفتم و نمی دانستی که چقدر دلم برای گرفتن دستان ات تنگ است.

اگر اینها و خیلی های دیگر را نمی دانستی؛ آنوقت من هر صبح که از خواب بیدار می شدم  نقشه می کشیدم که چگونه به تو بگویم که دوستت دارم. تمام طول روز نقشه ها را با خود مرور می کردم. خط به خط. گام به گام. اول مقدمه ای خواهم گفت. سپس از زیبایی هایش می گویم و از روزهای اولی که دیده بودمش. نه...! از روزی خواهم گفت که شناختمش. هرچند دیر! بعد به چشمانش نگاه کرده و می گویم که دوستش دارم.

راستی یادت هست آن شبی را که برای اولین بار گفتم که دوستت دارم. من مست بودم. مست شراب یا مست تو؛ نمی دانم. اما مستی و راستی و شهامت و حماقت ملقمه ای بودند که بیا و ببین. من برای تو نوشتم که دوستت دارم. نوشتم و قبل از ارسال پاک کردم! نوشتم و قبل از ارسال حذف کردم! نوشتم و قبل از ارسال...! نمی دانم ارسال کردم یا نه، اما تو خواندی آن پیامهایی را که هیچ گاه به مقصد نرسیدند. در جواب برای من نوشتی که دیوانه شده ام. نوشتی که حالم خوب نیست و هذیان می گویم. آن شب من از حرف های تو دلخور شدم اما تو راست می گفتی. دیگر از آن شب هیچگاه حالم خوب نشد و همواره هذیان گفتم. هذیان گفتم و تو را از خود دور کردم. هذیان گفتم و همنشینی ات را به هذیان هایِ گاه و بی گاهم باختم. هذیان گفتم و زندگی ام تاریک شد...؛ از بس که خورشید من از من فاصله گرفت. هذیان گفتم و نفهمیدم که چقدر می توانم با دوست داشتنت، بترسانمت.

اگر آن شب نگفته بودم که دوستت دارم، حالا هر صبح نقشه می کشیدم و هر شب با دلهره نقشه هایم را عوض می کردم و از نو نقشه ای جدید و نقشه ای جدیدتر می کشیدم. گاهی با اعتماد به نفس به سراغت می آمدم تا به جمله ای قال قضیه را بکنم و بگویم که چقدر دلتنگ خنده هایت هستم. اما درست یک قدم مانده به تو؛ قافیه را به نگاه جدی ات می باختم و سر درگُم باز می گشتم پشت میز نقشه کشی ام.

ای کاش هیچ گاه نمی گفتم که دوستت دارم. ای کاش نمی گفتم و همواره این امید را داشتم که با شنیدنش خوشحال شوی. که شاید بگویی تو هم تمام این مدت دوستم داشته ای و نمی توانستی آن را بر زبان بیاوری. که تو هم هزار نقشه برای گفتن دوستت دارم به من، در سر داشته ای و هر هزار را پشت ترس هایت پنهان کرده ای.

ای کاش نمی دانستی که چقدر دوستت دارم و هنوز امید در من جاری بود.

***

راستی یادم رفت بگویم که ای کاش می فهمیدی که آن غم لعنتیِ جا خوش کرده در پشت نوشته هایت چه ها بر سر این دل در به در می آورد.

ای کاش آنکه هیچ بوده برایت؛ روزی جای همه نیست هایت را پر کند. انشاا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

باز هم به خوابم بیا

سلام.

خوبی؟ مواظب خنده هات هستی؟ نمیشه که بعد از این همه سال هنوز انقدر ازم بَدِت بیاد که به لجِ من مواظب شون نباشی. حالا اون دکتر خوش تیپه رو دوست داری و من رو نه؛ درست. اما از من که متفر نیستی؟ هستی؟ جانِ جهان به شوخی هم نگو هستی که می میرم. اگر بودی که اینقدر به خوابم نمی اومدی. یا لااقل اونقدر مهربونی نمی کردی که از خواب هام بوی یاسِ بارون خورده بلند بشه.

راستی دیشب هم به خوابم اومده بودی. دوتایی رفته بودیم یه جایی که خیلی قشنگ بود. نمی دونم کجا بود، اما قشنگ بود. شاید هم چون تو بودی اونقدر قشنگ شده بود. من مسخره بازی درمی آوردم و تو می خندیدی. اصلا من هستم که مسخره بازی دربیارم و تو بخندی. نخندی نیستم. دنیا به یه ورم نبود. دیگه یاد غم هام نمی افتادم که خیلی وقته عضوی از وجودم شدن. موقع بازگشت دوتایی دست هامون رو باز کرده بودیم و روی جدول خیابان راه می رفتیم. تو رو به من؛ من عقب عقبی رو به تو. من به چشم هات، به اعتبار دنیا نگاه می کردم و تو می گفتی باز این پسر دیوونه شده. درست راه برو بچه؛ می خوری زمین ها. مثل همیشه دلم برای صدات غنج میزد وقتی این جمله رو می گفتی. جوری نگاهم می کردی که انگار دوستم داشتی. دلهره نداشتم که بری و تنهام بذاری. اومده بودی که بمونی. اما من نموندم! من بیدار شدم از خوابی که از بس خوب بود نتونستم باورش کنم. باید برای همیشه می موندم. اما نموندم! وقتی چشم باز کردم دیدم از بهشت رونده شده ام. به زمین نه...؛ به یه جای تاریک. یه جایی شبیه به جهنم. به اونجایی که باید برای همیشه بسوزی و تموم نشی. جایی که آرزو کنی که ای کاش یه جور خوبی کلکت کنده بشه؛ اما نشه.

احتمالا بعد از رفتنم با خودت گفتی این یکی هم تو زرد دراومد. اصلا همه مردها همین اند و وقتی به عشق شون می رسند اونقدر از موفقیت شون سرمست می شن که یادشون میره باید مواظب عشق شون باشند. میرن دنبال بعدی که یکی به افتخارات شون اضافه کنند. جا نماز آب نمی کشم جان خورشید خانوم. هزار بار به امید فتح قله ای دیگه رفتم و هر هزاربار تنهاتر شدم. اما دیگه می ترسم. از رفتن، از تنهایی، از تاریکی. من از این سیاهیِ شب می ترسم.

اگر باز هم به خوابم بیای بهت می گم که دلیل نموندنم بی معرفتی و کسب یه افتخار جدید نبوده. اگر نموندم برای این بود که اونقدر تو لجنزار دست و پا زده ام که بوی یاس بارون خورده رو نمی شناسم. می ترسیدم بودنم تو رو هم غمگین کنه. اگر دوباره به خوابم بیای بهت میگم که اگر بمونی یا حتا بری، من دیگه پای رفتن ندارم. امشب همه قرص آبی هام رو با هم می خورم. اینجوری خیالم راحته که اگر مهربونی کنی و پا به خوابم بذاری دیگه هیچ وقت تنها نمیشم.

می دونم که امشب هم میای.   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

به هر زبان بگویم نام تو را

خورشید خانوم:

بعد از اتفاقات تروریستی 11 سپتامبر، شماره پروازِ هواپیمایی که به برج های دوقلو اصابت کرده بود رو بررسی کردند و دیدند وقتی به فونت Wingdings تبدیلش می کنی تصویر یک هواپیما، دو برج و یک ستاره اسرائیل از آب درمیاد. خیلی ها با تکیه بر همین موضوع اصرار می کردند که کار، کار اسرائیل بوده. 

الان داستان من و تو هم این ریختی شده. فقط کافیه یه نفر بیاد و کارهای من رو به فونت Wingdings ترجمه کنه. همشون میشن یه پاندا، یه خورشید خانوم و هزار جمله دوستت دارم، که هیچ کدام رو نمی شنوی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan