نمی دونم قبلا براتون پیش اومده که بخواهید به هر دلیلی یه آدم بی ادبی رو با خودتون ببرید یه جایی که اتمسفر خیلی باکلاسی داره یا نه! کلی نصیحتش می کنید که چرت و پرت نگه و مواظب حرف زدن هاش باشه. چندبار هم موقعیت های مختلف رو باهاش مرور می کنید تا ملکه ذهنش بشه و اشتباه نکنه. یه جاهایی ناامید می شید و بهش می گید که تو اصلا حرف نزن؛ فقط وایسا و نگاه کن! اما وارد اون موقعیت که شدید برخلاف انتظارتون می بینید که طرف داره خیلی هم با کلاس رفتار می کنه. همین که می خواهید یه نفس راحتی بکشید، در حالی که پَشه ی نشسته روی گردنش رو با کف دستش می کُشه، با صدای بلند میگه: اَی خارتو گاییدم! و می شاشه به آبروتون. اگر هم براتون رُخ نداده، حتما مشابه اش رو توی فیلم های طنز دیدید.

حالا این موضوع رو برعکس ببینید. مثلا تصور کنید که مجبورید یه آدم خیلی مبادی آدابی رو ببرید چاله میدون تا با آش و لاشای اونجا دهن به دهن کنه! هرچقدر هم که آموزشش بدید باز هم تا چشمش به بچه های اونجا بیوفته، می رینه به خودش.

***

اینکه می بینید خورشید خانومم چهار ساله من وُ عشق من وُ همه بال بال زدن های من رو به یه ورش هم نمی گیره، فکر نکنید که یه موجود زُمختیه که چیزی از دوست داشتن و عشق نمی فهمه! نه ناموسا! اتفاقا خورشید خانومم دریای مهربونی و عِشقه. همه ی زنانگی ها رو داره و بلده. طنازی اش خاص زنان شرقیه و اندامش آتش هوس رو به جونم می اندازه. اما اینکه چرا اینقدر از تلخیش می گم و می نویسم برای اینه که خورشید خانومم، من رو لایق مهربونی هاش نمی دونه و همه ی چیزهای خوب رو پشت چهره ی جدی اش پنهان می کنه تا پُر رو نشم و سهم خواهی نکنم.

وقتی تلخی می کنه...، وقتی می زنه تو بُرجَکَم و بغض رو توی گلوم فرو می کنه...، وقتی مِی با اون یارو خوش تیپه می خوره و با ما سرگران داره...، وقتی با بی تفاوتیش می شاشه روی همه دوستت دارم هام، کاملا مشخصه که اینکاره نیست و توی دلش یه چیزی هست که بهش میگه: آهای خورشید خانوم...، نکن این کار رو. اما به عقلش رجوع می کنه و یادش میاد که نقشش مقابل من نامهربونیه و باید مواظب رفتارش باشه. 

اینکه میگم دریای مهربونیه برای اینه که یه جاهایی از دستش درمیره و مثل اون مثال هایی که بالا گفتم سوتی میده. آخه یه وقت هایی که می بینه شهر زیر برف مدفون شده و دست هام دارند از سرمای نبودنش یخ می زنند، مهربون میشه و دست هام رو به مهربونی می گیره. اما بَدیش اینه که تا می بینه خون تو چهره ام دویده و روح به کالبدم برگشته خودش رو جمع و جور می کنه و نامهربونی هاش رو از سر می گیره.

خورشید خانوم؛

"تو آب شده ای
 در اندوه اسب ها
 دلتنگی دره ها
 قطرات شبنم،
 مِه نمی گذارد که ببینمت.


 شانه به سر تاجش را به زمین می گذارد
 که تو شَه بانوی کوهستان ها شوی
 کفشدوزک ها خال های سیاه شان را
 برای گردنبند تو در باران ها رها می کنند
 قوچ ها برای تو با درخت صنوبر می جنگند
 مِه نمی گذارد که ببینمت.


 تو هستی و نیستی
 خالق امروز من!
 تو هستی و نیستی
 و سرانگشت هایم پهلو می گیرند بر صفحه کاغذ
 و گواه می آورند
 سوره های سپید را
 از دریای مِه."

                       شمس لنگرودی