...که با من هرچه کرد آن آشنا کرد.

پدرم خیلی دوست داشت که من توی سن کم با جوان های بزرگتر از خودم بگردم. اینجوری حس می کرد که بزرگ و برای خودم کسی شدم. عاشق این بود که جوونی بشم، اصطلاحا گردن کلفت، سرکش و زبل. قربون دلش برم که حاصل زحماتش یه پخمه بیشتر نشد. هر وقت می دید که پسر عموهای هجده تا بیست ساله ام دارن میرن گردش، سینما یا جاهای دیگه...، ازشون می خواست من رو هم با خودشون ببرن.

یه روز شنیده بود که داییم با چندتا از دوستاش برنامه ریزی کردن که برای شرط بندی برن تماشای مسابقات اسب دوانی. طبق معمول ازشون خواسته بود که من رو هم با خودِشون ببرن. یه دایی که با دوستاش برای قمار برنامه ریزی کرده خیلی کار سختی داشت تا اجازه یه بچه 12 ساله رو از خواهری با جدّیت مادر من بگیره. کورس مسابقات در محله نوروز آباد، جنب اتوبان آزادگان فعلی بود. به محض ورود؛ داییم و دوستاش سریعا دفترچه مشخصات اسب ها رو تهیه کردن و شروع کردن با خودکار چیزهایی رو نوشتن و محاسبه کردن. چندتا معیار برای انتخاب اسب خوب داشتن. ترکمن باشه، پاهای بلند، سینه ستبر و صورت کوچیکی داشته باشه. اگه زمان ورود به کورس مسابقه، بی تاب باشه و دُمِش رو زیاد تکون بده که میشه نور علی نور.

به محض اینکه تشنگی به هر کدوم از اعضای تیم ما چیره می شد، برای اینکه فرصت مطالعه روی اسب ها رو از دست نده، یه پنجاه تومانی جلوی من می گرفت و می گفت: یه کوکا برای من میگیری، یکی هم برای خودت. بقیه اش رو هم بزار تو جیبیت. قیمت کوکا 20 تومان بود. معمولا من برای خودم نمی خریدم و 30 تومان میزدم به جیب. تا شب، پول تو جیبیِ یک ماه رو کاسب بودم. از هفته های بعد، اونها به من نیاز داشتن و من به اونها. خود به خود شدم عضوی از تیمشون.

مسیر بوفه از بین اصطبل ها می گذشت. اجتماعات کوچیک صاحبان اسب و اسب سواران در مقابل اصطبل ها دیدنی و برای من جذاب بود. مواقع بی کاری وارد اصطبل ها می شدم و اسب ها رو از نزدیک می دیدم. کم کم عشقم به اسب زیاد شد. یه روز که پس اندازم از هزار تومان بیشتر شده بود به فکر خرید یه اسب افتادم. هیچ صاحب اسبی حاضر نبود قیمت اسبش رو به یه بچه 12 ساله بگه. اونهایی هم که این کار رو انجام می دادن، خیلی سربالا قیمت های چندصدهزار تومانی و حتی میلیونی می گفتن. بالاخره یه مادیان پیر پیدا کردم که اگه اشتباه نکنم یکی از چشماش هم کور بود. قیمتش پنجاه هزار تومان بود.

شب با کلی مقدمه چینی به بابام گفتم که برای خرید یه اسب به کمی پول احتیاج دارم. میدونم که 50 هزارتومان اصلا پول کمی برای بابام نبود ولی معمولا قدرت و پول باباها از نظر بچه ها بی انتهاست. بابام کارم رو تایید کرد و گفت که اسب رو میاریم و توی حموم نگه می داریم. لازم به ذکرِه که طراحی خونمون طوری بود که برای رسیدن به حموم حتما باید از اتاق پذیرایی رد می شدیم. گفت مواقعی هم که می خواهیم بریم حموم یک ساعت می بریمش هواخوری. به عموت هم می گیم که از دِهات برامون علوفه بفرسته.

عاشق همچین بابایی هستم.

مامانم با صدای بلند خندید و شروع کرد به دست انداختن من. می گفت عصرها میتونی توی همین باغِ روبروی خونه، اسب رو کرایه بدی و کلی پول به جیب بزنی. بالاخره انقدر گفت و خندید که من با بغض قید خرید اون مادیان رو زدم.

تا مدت ها جای خالیش توی حموممون حس می شد.

***

اگه مامانم اجازه داده بود اون اسب رو بخرم، مسیر زندگیم عوض میشد.

اول شروع می کردم به کرایه دادن اون اسب. هر دور 20 تومان. پنج شنبه، جمعه و ایام تعطیل،30 تومان. اما یه مادیان پیر ضمانت کاری خوبی نبود. در برنامه های میان مدتم می گشتم و یه اسب نر برای یک شب کرایه می کردم که بتونه یه مادیانِ پیرِ یک چشم رو باردار کنه. عمل زایمان بصورت کاملا موفقیت آمیزی توی حموم خونه مون انجام می شد. حتما کره اسب از جنس ماده یا همون مونث خودمون می بود. تا زمان باردار شدن این کره اسب اونقدر پول پس انداز می کردم که شوهر اصیل تری رو براش کرایه کنم. این کار تا امروز چندبار تکرار شده و امروز یه اسب اصیل ترکمن داشتم.

یه روزی از همین روزها، به تاخت میومدم در خونه تون. البته بعد از شام که ترافیک کم می شه. اسب رو روی کولم از پله ها می آوردم بالا. می اومدم سر میز غذا خوری تون و در یک چشم به هم زدن می کشیدمت بالای اسب. تفنگ های چهارپاره برای زدن من بیرون می اومد. من با نعره ای که ناخودآگاه نعره های گالان اوجا رو توی ذهن همه تداعی می کرد، می گفتم : آقا موچم. موچ . پله ها نمی ذارن ما فرار کنیم. باید تا پایین پله ها جادّه خدا بدید.

از اونجایی که تفنگ به دستان، آدم های تحصیل کرده ای بودن، این درخواست منطقی رو می پذیرفتن. اما در زندگی ای که قراره مرد و زن کنار هم و کاملا برابر باشن، وظیفه پایین آوردن اسب از پله ها با تو بود.

وقتی پایین پله ها رسیدیم، می گفتیم تا شماره سه بشمارن و شلیک کنن. قبل از عدد سه، ما توی اینچه برون چادر خودمون رو برپا کرده بودیم. چندتا گوسفند می خریدیم و دوتا دونه بز. دیگه لازم نبود اسب مون رو توی حموم خونه مون نگه داریم. صحرا اونقدر بزرگ بود که بتونیم یه اصطبل کوچیک بسازیم. من روی زمین کار می کردم و تو شیر می دوشیدی. آخ آخ چه زندگی ای داشتیم؛ همه دنیا به ما حسودی می کرد.

الان می فهمم که مادرم چه ظلمی در حق من کرده. آینده ام رو نابود کرده.


پی نوشت: این پست چند سال پیش نوشته شده بود که در وبلاگ قدیمیم درج کرده بودم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

تراژدی

"تراژدی این است که اصلا قهر ما جزو اخبار قرار نمی گیرد."   محسن نامجو

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

تَبَرزن...

تمام عمر نرسیدم.

درست مثل درختی که هرچه دوید، دریا از او دورتر شد. حالا منتظر دست تَبرزَنم تا جنازه ام را به یک پیرمرد قایق سازِ بندری بفروشد. پیرمرد از کُنده ام قایقی بسازد و از دستانم، جفتی پارو. سپس یک جوان سیاه جنوبی من را برده و به آبی دریا برساند. به صید ماهی برود و برای عشقش شال رنگی و النگوی طلا بخرد.  

از سوختن در گوشه ی اجاق کلبه ای متروکه نمی ترسم، تصور خشک شدن روی ریشه های گندیده ام نگرانم می کند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

حاجی نَنه...

از بچگی همیشه آرزوم بود که مادر بزرگ داشتم و گاهی می رفتم کنارش می نشستم و اون قربون صدقه ام می رفت. اما نداشتم! سه ساله بودم که پدربزرگِ مادریم فوت کرد. هنوز به هفت سالگی نرسیده بودم که سرمای اردبیل نوبتی نفسِ پدربزرگ دیگه ام و مادربزرگ هام رو گرفت. به همین دلیل همیشه به بچه هایی که مادربزرگ داشتند حسودی می کردم. تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم خاله ام رو که چندین سال از مادرم مُسن تر بود برای خودم مادر بزرگ فرض کنم. از اون روز حاجی ننه دیگه خاله من نبود، حاجی نَنه ام بود. بعد از مرگ خدابیامرز حاجی سهراب؛ شوهر حاجی ننه ام، بچه هاش تنهاش گذاشته بودن. هر وقت دلم می گرفت می رفتم خونه اش و پای حرف هاش می نشستم و کلی سبک می شدم. تا اینکه چند سال پیش آلزایمر گرفت. دیگه به سختی اطرافیانش رو می شناخت. اما اون پیرِ زنِ آلزایمریِ تنها هنوز حاجی ننه ی من بود. آدم وقتی حاجی ننه داره اصلا براش مهم نیست که حاجی ننه اش آلزایمر داره یا نداره. همین که هست دل آدم قرصه. می دونه هر وقت دلش گرفت می تونه بره و سرش رو بذاره روی زانوهای حاجی ننه اش و یک دل سیر گریه کنه. حتا اگر حاجی ننه اش اون رو با یکی از نوه های خودش اشتباه گرفته باشه. انگار یه چیزی توی انگشت های ضعیف و لرزون همه ی حاجی ننه ها هست که وقتی دستشون رو میذارن روی سر آدم تمام غم دنیا رو می کشن توی جون خودشون و تو رو سبک می کنند. دست های حاجی ننه ی من هم همینجوری بود.

کم کم آلزایمرِ حاجی ننه ام اونقدر پیشرفت کرد که پنج شنبه ی دو هفته پیش نفس کشیدن هم از یادش رفت. حاجی ننه ام رو بردیم و گذاشتیم زیر خاک. توی قبر پسرش. یک هفته مشغول مراسم ختم و شب هفتمش بودیم و کم کم همه رفتن سر خونه و زندگی شون. من هم مشغول کار و زندگی خودم شدم. تا امروز که دوباره دلم گرفت. اما یه دفعه یادم افتاد که دیگه حاجی ننه ندارم که دلتنگی هام رو روی زانوهاش گریه کنم. من با چهل سال سن هنوز اونقدر بزرگ نشده ام که حاجی ننه نخوام.

دلم برای حاجی ننه ام تنگ شده.

 

"نبودنت

 نقشه ى خانه را عوض کرده است

 و هرچه مى گردم

 آن گوشه ى دیوانه ى اتاق را پیدا نمى کنم 

 احساس مى کنم

 کسى که نیست

 کسى که هست را

 از پا درمى آورد."    گروس عبدالملکیان


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

چرا همه رفته بودناشون رو میذارن برا پاییز؟

دکتر: هالوپریدول پنج، یکی صبح و یکی شب قبل از خواب.

فلوکستین بیست، صبح و ظهر و شب بعد از غذا.

پروپرانولول چهل، صبح و ظهر و شب. 

پاکسیل بیست، یکی صبح و یکی شب قبل از خواب.

اینها رو که سر وقت بخوری حالت خوب میشه.

من: یعنی اگر اینها رو بخورم دیگه اون نمیره؟

دکتر: نمیره که... نمی دونم! شاید بره. اما اگر این داروها رو سر وقت بخوری می تونی با رفتنش کنار بیایی!

من: یعنی چی که می تونم با رفتنش کنار بیام؟

دکتر: یعنی وقتی اثاثش رو جمع می کنه که بره، وقتی کتاب ها و وسایلش رو دونه دونه می چینه توی جعبه، وقتی از کنارت با لبخند رد میشه و میگه مواظب خودت باش، یا شاید هم چیزی نگه و از کنارت رد بشه، آروم می ایستی و از پشت سر رفتنش رو تماشا می کنی و نمی میری.

من: ممنون آقای دکتر. ممنون که جونم رو نجات دادید.

خورشید خانوم؛

حاصل آشنایی با تو یه مشما قرص اعصاب شد برام. دکتر گفته اگر قرص ها رو منظم و سر وقت بخورم و همونجوری که اون گفته هر وقت که یاد تو می افتم حواسم رو پرت کنم و به خرگوش سفید دشت های سر سبز فکر کنم، بدون تو هم می تونم زنده بمونم. خونه ی پرش اینه که دوتا دیگه به قرص هام اضافه می کنه و جونم رو نجات میده. پس نگران من نباش و برو. فقط مواظب باش اونجایی که میری هیچ مردی لبخند قشنگت رو نبینه. پوست همه آدم ها مثل پوست من کلفت نیست. ممکنه روزی که تنهاشون میذاری و میری، دیگه قلب شون به حرف دکترشون گوش نکنه.

مواظب خودت باش.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

آندوسکوپی

دقیقا در اوج ارتباطاتِ پنهانی عمو رضا و گوهر؛ زنِ آقا سیّد، عمو رضا دچارِ معده درد می شود و دکتر معالجش تشخیص دقیق بیماری را منوط به خوردن روغن کرچک و انجام آندوسکوپی می کند.

عمو رضا پسر دوم یک خانواده روستایی بود که در سن نوجوانی از اردبیل برای کار به تهران آمده و ماندگار شده بود. در یک کارگاه چوب بری زیر پُل چوبی کار می کرد و کم کم استاد کار شده بود. قد متوسطی داشت که شانه های پهن اش باعث شده بود کوتاه تر از آنچه بود به نظر بیاید. ترکیب موهای حالت دارش که خیلی زود جوگندمی شده بود با صورت گردِ همیشه تراشیده اش چهره ی زیبایی برای او ساخته بود که هیچ نشانی از یک بچه ی روستایی نداشت. مرتب بودن لباسهای نه چندان قیمتی اش ظاهر عمو رضا را به شکل فوق العاده ای کامل می کرد. صدای زیبایی هم داشت و هر زمان که سر کیف بود ترانه های ایرج را می خواند و چَه چَه می زد. تنها چیزی که از عمو رضا در ذوق می زد لهجه ی او بود که هنگام خواندن ترانه های فارسی تمام زیبایی های صدایش را زیر سوال می برد.

خبر بیماریِ عمو رضا و اینکه نوع بیماریش جوری ست که باید با یک اسم خارجی درمان شود در بین فامیل های تازه از روستا به شهر آمده ی دهه پنجاه و شصت دهان به دهان می گردد و خواهرهای عمو رضا موی کنان و مویه کنان راهی خانه او میشوند. چند روز گریه و شیون این خواهران عنقریب به ماتم نشسته، پدرم را مجاب می کند تا شب قبل از آندوسکوپی به همراه بقیه ی پسرعموهایش برای روحیه دادن و خیلی زیر پوستی خداحافظی از پسرعموی بیمارش؛ به خانه ی عمو رضا بِرود. دست بر قضا آن شب گوهر و آقا سیّد که همسایه ی عمو رضا بودن هم برای عیادت به آنجا می آیند.

خانه عمو رضا مشتمل بود بر یک آشپزخانه کوچک و یک دستشویی با سقفی از نبشی های فلزی زنگ زده که بین نبشی ها موزائیک های چهل در چهل طرح خورشیدی چیده بودند و دیوار بیرونی آنها از سیمانِ سیاه بود که همیشه ی خدا لامپ دستشویی اتصالی داشت و خود به خود روشن و خاموش می شد، و دو اتاق تو در توی چهارده متری در گوشه ی دیگر حیاط که با چهار لنگه درب چوبی از هم جدا میشدند. اتاق پشتی یک پیش بخاری داشت که روی دیوار وسط آن حاج عظیمِ نقاش با رنگ روغن طرح منظره ای از یک برکه با حاشیه ای از چند درخت و مقداری گیاه سبز نامفهوم و چند مرغابی کشیده بود. دوتا از مرغابی ها درحال بلند شدن از سطح برکه بودند و یک مرغابی جوری که گویی هنوز تصمیم نهایی خود را برای پرواز نگرفته است در حال شنا. روی پیش بخاری هم یک رادیوی دو موجِ بزرگ با یک عکس قاب شده از پدر عمو رضا بود که پاپاخ معروف روسی اش را که در جنگ جهانی دوم از یک سرباز روسی هدیه گرفته بود بر سر داشت. این اتاق، اتاق خواب عمو رضا و همسرش بود و اتاق جلویی که با یک لنگه درب فلزی با شیشه ی مشجرِ طرح لوزی به حیاط راه داشت، اتاق نشیمن خانواده در طول روز و اتاق خواب بچه ها در طول شب. مهمان که می آمد زنانه و مردانه را با این اتاق ها جدا می کردند و در مراسمات مختلف درها را از لولا باز کرده و با نردبان چوبیِ کنار حیاط به پشت بام آشپزخانه منتقل می کردند تا از تمام فضای خانه استفاده کنند.

آن شب عمو رضا یکی از دربهای چوبی را باز کرده و تشکش را جوری کنار در پهن کرده بود که هم عیادت کنندگان زن بتوانند از اتاق پشتی او را ببینند و هم عیادت کنندگان مرد. در عین حال تفکیک جنسیتی مهمانان هم رعایت شود. گوهر آن سوی در رو به عمو رضا می نشیند و آقا سیّد این سوی در، کنار عمو رضا.

عمو رضا که خود را از هر لحظه دیگری به مرگ نزدیکتر می بیند، فرصت را غنیمت شمرده و شروع می کند به التماسِ آقا سیّد که اِلا و بِلا اگر تو حلالم نکنی من نمی توانم با آرامش خاطر رَخت از این دنیای فانی بَر ببندم. بعدها وقتی پدرم داستان آن شب را برای یکی از پسرعموهایش تعریف می کرد من خیلی اتفاقی شنیدم که آقا سیّدِ بی خبر از همه جا که دلیلی برای حلال نکردن همسایه ی مهربانِ دَمِ مرگش نمی دیده اعلام می کند که چیزی جز خوبی از عمو رضا ندیده و این عمو رضاست که باید او را حلال کند. تعارفِ عمو رضا و آقا سید در مقابل دیدگان پسرِ عمو رضا و پسرعموهایش که همگی کم و بیش از ارتباطات عمو رضا و گوهر مطلع بودند چندبار تکرار و بالاخره آقا سیّد اعلام می کند که عمو رضا را حلال کرده است. آقا سیّد که میرود؛ پدرم و پسرعموهایش به عمو رضا گیر میدهند که این حلالیت به لعنت سگ نمی ارزد و عمو رضا اول باید آقا سید را از اتفاقاتی که افتاده مطلع می کرده و بعد درخواست حلالیت می داده. عمو رضا که تا چند لحظه پیش خودش را فارغ از تمام گناهانِ کرده می دانسته، حالا با شنیدن حرف های پسر عموهایش دوباره سنگینی بار گناه را بر شانه هایش حس می کند. کمی به فکر فرو رفته و بعد برخواسته و به سمت یخچال میرود. گرفتن شیشه ی روغن کرچک در دستان و بالا رفتن صدای جیغ و شیون خواهران عمو رضا باعث میشود که بحث گوهر و حلالیت آقا سیّد متوقف شود. تمام این مدت هم زنِ عمو رضا خودش را پشت سماور آشپزخانه آن سمت حیاط مشغول نگه می دارد تا حرف هایی که در مورد شوهرش و گوهر خانم زده میشود را نشنود.

بعدها داستان حلالیت خواستن عمو رضا از آقا سیّد چندین و چند بار دیگر تکرار میشود. یعنی تا سالها هر وقت دکتر آزمایشی برای عمو رضا می نوشته که او از کم و کیفِ آزمایش سر در نمی آورده، شال و کلاه کرده و درب خانه ی آقا سید را از پاشنه درمی آورده تا از او حلالیت بطلبد. به واقعیت بدهکار خواهم شد اگر یادآور نشوم که این حلالیت خواستن های پیاپی ابدا به این معنی نبوده که عمو رضا از کیفیت ارتباطش با گوهر کاسته بوده و هفته ای یکی دوبار  به دیدارش نمی رفته!

حالا سال هاست که از آن روزها می گذرد. آقا سید چند سالی هست که مرده است. گوهر خانم که کاملا پیر شده صبح به صبح یک زیرانداز می اندازد مقابل درب خانه اش و بدون اینکه با کسی صحبت کند تا غروب به ورودی کوچه خیره میشود. موهای زیبای عمو رضا کاملا سفید و کم پشت شده است و موقع راه رفتن به عصای چوبی اش تکیه میدهد و دیگر وقتی از مقابل خانه آقا سید و گوهر رد میشود به یک سلام و علیک ساده اکتفا می کند. زنِ عمو رضا هم با اینکه خیلی پیر و از کار افتاده شده است هنوز خود را پشت سماور آشپزخانه مشغول نگه داشته تا نفهمد که دل شوهرش با گوهر است، نه او.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

اَرّه

یه نفری هم هست که عاشق منه! یه خانومیه که خدا زده پس کَله اش و از این همه آدم روی زمین به من دل بسته. یعنی حداقل خودش اینجوری میگه. تمام تلاشش رو می کنه تا به من ثابت کنه که دوستم داره. همیشه هم با لحنِ چرا باور نمی کنی دوستت دارم و چی کار باید بکنم تا بفهمی که چقدر برام عزیزی باهام صحبت می کنه.

یه وقت هایی که خودش می گه شب گذشته خوابم رو دیده، گوشی رو میگیره دستش و صد و بیست و چهار هزار پیامک جور و واجور می فرسته. سلام عشقم؛ سلام دورت بگردم؛ سلام همه ی زندگیم و از اینجور حرف ها. بعد وقتی تا دو ساعت جوابی از من نمی گیره غمگین میشه و پیام ها و نوشته هایی که معمولا شکست عشقی خورده ها می نویسند رو برام می فرسته.

کافیه از کسی شنیده باشه که شب گذشته پنجره اتاقم باز مونده! دلواپس میشه که نکنه منِ نَرّه خر خدایی نکرده سرماخورده باشم. به هزار شکل سعی می کنه حالم رو بپرسه و میگه اگر از نزدیک من رو نبینه و مطمئن نشه که حالم خوبه، باور نمی کنه و نگرانی اَمونش رو می بُره. ازم اجازه می خواد که بیاد یه گوشه از خیابون وایسه، بدون نزدیک شدن و از دور نگاهم کنه تا خیالش راحت بشه.

اوایل فکر می کردم اگر جواب پیام هاش رو ندم خسته میشه و میره دنبال کار و زندگیش؛ اما الان چند سالی هست که خسته نشده و نرفته پی کار و زندگیش. با اینکه می دونم همه ی حرف هایی که میگه راسته اما نمی تونم جواب سلام یا پیام هاش رو بدم. دست و دلم برای نوشتنِ یه جواب سلام نمیره. یه وقت هایی که خیلی سیریش میشه، براش می نویسم که از من بکش بیرون و فرو کن تو یکی دیگه. یکی که بتونه دوستت داشته باشه. یکی که بتونه دوستت دارم هات رو با دوستت دارم جواب بده. اما کوتاه نمیاد که نماید. اتفاقا حس می کنه چیز جدیدی رخ داده که من رو از اون دور کرده و خود به خود تلاشش رو برای نزدیک شدن به من بیشتر می کنه.

اگر قدیم ها بود؛ دوتا دوستت دارمِ دروغی خرجش می کردم و میسوریدم توی رختخوابش و بعد از یه مدت می پیچیدم به کار. اما الان که دیگه پیر شده ام گفتن دوست دارمِ دروغین سخت ترین کار دنیا شده برام. هرچند که اون گاهی التماس می کنه که به دروغ هم که شده یکبار بهش بگم دوستش دارم. میگه یه چیزهایی دروغش هم قشنگه.

این ها رو نوشتم تا به خورشید خانومم بگم که دیگه مدتیه می فهمم چه حسی به من داره. می فهمم چقدر چِرکه کسی رو که دوستش نداری عاشقت بشه. از یه طرف می خوای سر به تنش نباشه از بس سیریشته، از یه طرف دیگه می بینی توی این دنیای بدون عشق بزرگترین جرم اون بابا دوست داشتنته. وقتی ناراحتیش رو می بینی دوست داری کاری براش بکنی اما چون دوستش نداری کاری از دستت بر نمیاد. حتا از دلت هم نمیاد. یه وقت هایی که خسته ات می کنه با خودت میگی برم و دو دقیقه ببینمش تا بلکه درد اشتیاقش ساکت بشه. میبینتت و مشتاق تر میشه...؛ بی شک. 

خلاصه می خوام به خورشید خانومم بگم داشتن یه همچین آدمی در زندگی، مثل اَرّه ای می مونه که تا نصف رفته باشه تو کونت. نه می تونی درش بیاری و نه می تونی هولش بدی.

همین...


"زیبا،

واژه ای ست که گویا تنها برای او ساخته شده

زمانی که می رقصد

و بدنش را آشکار می سازد

وقتی مثل پرنده خرامان

                                 بالهایش را برای پریدن می گشاید

احساس می کنم که دوزخ زیر پای من دهان گشوده

 

چشمان من تنها به آن لباس کولی وار دوخته شده

پس چه سود از تمامی عباداتم به مادر مقدس؟

 

چه کسی نخستین سنگ را به سوی او پرتاب خواهد کرد

هرکه هست، شایسته ی زنده ماندن نیست

آه ای شیطان! مرا مهلتی ده

                                   تنها یکبار

تا انگشتانم را در میان گیسوان اسمیرالدا  فرو برم

 

آیا این ابلیس است که در قامت او تجلی یافته

تا چشمانم را از سوی خداوند جاویدان بگرداند"


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

خواستن و نتوانستن

میگه: هرکاری که بخوای، می تونی انجام بدی.

میگم: ولی من خواستم و نتونستم.

میگه: یا نخواستی یا زود خسته شدی!

میگم: من خواستم دوستم داشته باشه. خسته هم نشدم. اما نتونست دوستم داشته باشه.

میگه: من این چیزها رو نمی فهمم. آدمی هر کاری که بخواد می تونه انجام بده.

میگم: نمی دونم چی باید بگم!

میگه: من هم نمی دونم چی باید بگم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

راهی نشانم بده

یعنی می خوام بگم به جز آنتِ لوس که بال بال زدن لوسین رو میدید و محل سگ به اون نمی گذاشت، بقیه ی معشوقه ها خودشون یه راهی جلوی پای عاشق هاشون می گذاشتند.

نمونه اش همین پرنسس فیونای خودمون! با همه یِ گنده گوزی های پرنسسیش می دونست که از معرفت به دوره همه ی راه های منتهی به خودش رو ببنده. چادر گُل گُلیش رو به کمرش بست و اومد لب بالکن خونه اش و گفت هرکی من رو می خواد باید با این اژدهایی که زیرزمین خونه ام خوابیده روبرو بشه. کلی جوونِ ننه مرده رفتن و بر نگشتند. تا اینکه شِرک اومد و گفت: این پرنسس، این پرنسس سهم منه...، حق منه...، عشق منه....! بعد جونش رو در دست چپ و یه الاغی رو دست راستش گرفت و راهی شد. کلی خطر رو به جون خرید و دست آخر اژدها رو عاشق الاغش کرد و پرنسس فیونا رو عاشق خودش. اگر هم زبونم لال مثل بقیه بِگاه می رفت بی جرم و بی جنایت، انقدر مرد بود که لب به اعتراض باز نکنه. در اون سمت هم پرنسس فیونا انقدر زن بود که علیرغم اینکه منتظر یه جوونِ قد بلندِ مو بورِ خوشگلِ کمر باریکِ چهار شونه بود، اما با دیدنِ یه غولِ زشتِ شکم گنده یِ کثیفی که جِرم گوش هاش رو جای شمع می سوزوند جا نزد و شِرک رو بوسید. حالا کاری ندارم که دور از جونت خَریت کرد و با همون یه بوسه دنیای پرنسسیش رو از دست داد ولی پای حرفش وایساد و زن شرک شد.

اینها رو گفتم که بگم توی این چند سال هرکاری که به ذهنم می رسید انجام دادم تا یک قدم به سمت من برداری اما برنداشتی. دیگه عقلم به جایی قد نمیده. خودت بیا و یه راهی جلوی پام بذار. بگو چه گُهی باید بخورم که قانعت کنم چشم های نازت رو روی جوونِ قد بلندِ مو بورِ خوشگلِ کمر باریکِ چهار شونه ببندی و یه غولِ زشتِ شکم گنده یِ کثیفی که جرم گوش هاش رو جای شمع می سوزونه رو ببوسی؟

بیا و به مهربونی راهی نشانم بده.

همین...

 

"به من گفت بیا

 به من گفت بمان

 به من گفت بخند

 به من گفت بمیر

 آمدم

 ماندم

 خندیدم

 مُردم."     ناظم حکمت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

بازگشت به دوران اوج

چشم و دل همه ی دوستان ام روشن.

امروز بعد از چهارماه و نُه روز خورشید خانومم برای ناهار مهمانم بود. یعنی تا همین چند دقیقه پیش روبروی من نشسته بود و من دور چشم های نازش می گشتم. برام مهم نبود که مثل همیشه دوست داره خیلی جدی و رسمی برخورد کنه تا من پُررو نشم. مهم لبخند نازش بود؛ که بود. اون لبخند می زد و من توی یک لحظه هفت آسمون رو می دریدم و برمی گشتم.

الان حس اون بازیکن فوتبالی رو دارم که بعد ماهها که مینیسک پاش پاره شده بود خوب شده و به زمین بازی برگشته. با استرس پاهام رو زمین میذارم که مبادا مصدومیتم برگرده. برای همین هم هست که نمی تونم تمرکز کنم و برای این دیدار داستان سرایی کنم و قصه بنویسم. اگر بدشانس نباشم و این بار رباط صلیبی پاره نکنم، دوباره به روزهای اوج خودم برمی گردم و عاشقیت هام رو به شکل قصه براتون می نویسم تا بخونید و حال کنید.

فعلا فقط اومدم به دوستانم بگم که امروز خورشید خانومم مهمانم بود و خوشحالشون کنم.

همین.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

جای خالی

"جایش خالی خواهد ماند 

 و جای خالی اش؛ 

 از همه ی آنها که هستند زیباتر است"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

واقعیتی که به خواب بدل شد.

سلام خورشید خانوم. خوبی؟ لبخند روی لب های قشنگت هست؟ من هم خوبم. یعنی امروز بهتر از بقیه روزهام. آخه دیشب دوباره خوابت رو دیدم. فردای شب هایی که به خوابم میایی حالم خوبه. امروز هم از اون فرداهاست.

دیشب توی خواب مثل قدیم ها بودی. مثل اون روزهایی که گاهی اجازه می دادی دورت بگردم. اجازه می دادی توی ماشین دست هات رو توی دست هام بگیرم و به هر بهانه ای ببوسمشون و بوی گل لاله عباسی بپیچه تو زندگیم. شبیه اون شب هایی بودی که برام می نوشتی: "پارک پردیسان؟ چه ساعتی؟" و من با دیدن پیامت تا طلوعت، پارک رو هزار دور می گشتم. وقتی می اومدی، مسیر پیاده روی رو به پشت قدم می زدم تا اگر لبخند زدی چیزی از قشنگی های دنیا رو از دست نَدَم و تو می گفتی: باز دیوونه شدی؟ یه بار باید بخوری زمین تا عقل نداشته ات به سرت برگرده. خیالم راحت بود که زمین نمی خورم! آخه هروقت مانعی پشت پاهام می اومد ابروهات یه جورِ نگران طوری تکون می خوردن که من می فهمیدم باید مواظب باشم. من اَدات رو درمی آوردم و تو می خندیدی و با خنده هات به دنیا فخر می فروختم و از روی پل به ماشین هایی که توی ترافیک صبحگاهیِ اتوبان حکیم گیر افتاده بودن می گفتم: آهای آدم ها...؛ 

این فرشته قشنگ، خورشید خانوم منه...، 

عشق منه...، 

نازنین منه...، 

تا ابد هم قراره عشق من بمونه...! اما غافل بودم از اینکه آدم های بی خورشید ممکنه چشمم بزنند و من رو مثل خودشون بی خورشید خانوم کنند!

از دور که ماشین مون دیده می شد من شروع می کردم به خواهش و تمنا تا وعده ی قرار بعدی مون رو بگیرم و تو هیچ وقت دوست نداشتی قولی به من بدی! با رفتنت؛ روی جدول کنار ماشین می نشستم و همه ی لحظاتی که کنارم بودی رو به عقب می کشیدم و ثانیه، ثانیه هاش رو هزار بار زندگی می کردم. درست مثل امروز که از صبح دارم خواب دیشبم رو زندگی می کنم.

 

دیشب توی خواب مثل قدیم ها بودی .

همون قدر مهربون...؛

                          همون قدر نامهربون!


برای شنیدن "عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود" از اِبی اینجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

سفرنامه روسیه- سیزنِ یک- اپیزود یک

1- اگر اونقدر ثروتمند نیستید که سالی چندبار به سفر خارجه برید و معمولا هر چند سال یکبار از کشور خارج می شید پیشنهاد می کنم که سفرتون رو همزمان با برگزاری ترنمنتی ورزشی مثل جام جهانی هماهنگ کنید. دیدن مردم چند ده کشور دنیا با فرهنگ های مختلف و هم صحبتی با اونها و گرفتن عکس های یادگاری خاطره هایی برای شما می سازه که بعید می دونم در مواقع دیگه سال بتونید تجربه کنید.

2- مراکشی ها خیلی آدم های نازنینی هستند. با فرهنگ، با شخصیت، خوش تیپ و مسلط به چند زبان زنده دنیا. انگلیسی و اسپانیایی رو به همون خوبی صحبت می کنند که عربی رو. اگر می تونید؛ یه سفر به مراکش داشته باشید. اگر نه، حتما یکبار دیگه فیلم کازابلانکا رو تماشا کنید.

3- بدون اغراق روسیه یکی از زیباترین کشورهای دنیاست. شهرهایی پر از رودخانه های زیبا و برکه های دست نخورده. جنگل های سبز و انبوه روسیه مناظری رو به شما نشون میده که وَلَعی برای دیدن بهشت نداشته باشید. فرهنگ غنی با ادبیاتی که در تمام دنیا زبان زدِ خاص و عامه باعث شده که اکثر شهرهاشون پر باشه از موزه ها و مجسمه ها و پارک ها و سمبل های فرهنگی مختلف.

4- برخلاف آنچه در مورد مردم روسیه شنیده بودم که عموما آدم هایی خشن، سرد، مَست و ... هستند باید بگم که انسان هایی با فرهنگ، اهل مطالعه، مهربان، خونسرد و آرام هستند. هرچند که برقراری ارتباط در لحظه اول به نظر سخت می رسه اما پس از برقراری ارتباط می بینیدد که چقدر اجتماعی و دوست داشتنی هستند.

5- احترام به قانون و بالاخص احترام به قوانین راهنمایی و رانندگی در سطحی غیرقابل باور قرار داره. چیزی که در مقایسه با وضعیت کشور خودمون فوق العاده عجیب به نظر می رسید.

6- زنان روسیه فوق العاده زیبا بودند. قد بلند، دارای موهای بلوند و عموما صاف با پوست های سفید و لطیف (البته حدس می زنم لطیف باشند چون من هیچ وقت لمس شوم نکردم) که مشابه شون رو من در اون چند کشوری که تا حالا رفته ام ندیده ام. زنان هیچ کدام از کشورهای حاضر در جام جهانی هم در زیبایی توان رقابت با دختران روس رو نداشتند.

7- مردان روسیه هم به زیبایی زن هاشون بودند. پس اگر خانمی هستید که این پست رو می خونید بدانید و آگاه باشید که روسیه بهترین جای دنیا برای پیدا کردن یه شوهر یا دوست پسرِ خوش تیپه. البته تاجایی که من فهمیدم مردهاشون از نظر جنسی کمی سرد مزاج هستند و تا وقتی ودکا ننوشند به این راحتی ها تحریک نمیشن. اگر خیلی آدم داغی هستید در انتخاب شوهر روس دقت کنید.

8- شما در خیابان های روسیه کسی رو نمی بینید که مثل ما ماست و شُل وُ وِل راه بره. عموم مردم یا در حال دویدن هستند، یا درحال راندن دوچرخه و یا در حال جابجایی با اسکیت و اِسکوتر. همین عامل، همراه با ژِن خوب شون باعث شده که شما به سختی آدمی چاق ببینید.

9- باز هم برخلاف تصور من، روسیه کشوری بسیار اَمن محسوب می شه که شما می تونید بعد از ساعت 12 شب در یک خیابان خلوت در حالی که کالسکه یِ فرزندتون رو هُل می دید بدون احساس خطر از کنار مردی رد بشید که بطری ودکا دستشه و داره از شدت مستی می افته.

10- استادیوم های روسیه فوق العاده زیبا هستند و برنامه های جانبی شون مثل انواع رقص و استفاده از رستوران های اطراف باعث میشه که شما یک بعد از ظهر کامل رو با لذت بگذرونید.

11- مهربانی شون با حیوانات به شکلی چِندش آور زیاده. جوری که ما احساس می کردیم ابهت انسان بودن مون رو از دست دادیم. کبوترها و گنجشک هاشون بدون هیچگونه ترسی از کف دست آدم ها دانه می خورند و سَنجاب های پارک جنگلی شون تا چند سانتی متریِ دوربین عکاسی مون می اومدن و بازی می کردند.

12- با اینکه روسیه کشوری گران محسوب می شه اما در این کشور اقلام ضروری مانند آبجو و ودکا بسیار ارزانه.

13- صنعت پورن و کلوپ های شبانه در مقایسه با بسیاری از کشورها، حتا کشورهای مسلمان بسیار کمه. تا جایی که به جرات می گم من حتا یک کلوپ شبانه هم ندیدم. هرچند که شاید یکی از دلایل این موضوع به همراهی پسرم در این سفر برمی گرده. به نظرم در اشاره به فساد زنان روسیه به مقدار زیادی اغراق شده.

14- متاسفانه کشور ایران رو کمتر کسی می شناخت. آدم هایی که پرچم ما رو می دیدند به زبان خودشون می گفتند: مکزیک؟ مکزیک؟ و اونهایی که بدون دیدن پرچم اسم ایران رو می شنیدند ما رو عرب می دونستند.

15- هیجان تماشای بازی های ایران در استادیوم فوق العاده بود و تجربه همراهی با شادیِ پس از پیروزی ایران مقابل مراکش و غم دختر، پسرهای ایرانی در استادیوم شهر کازان بعد از شکست مقابل اسپانیا تکرار نشدنی.

16- با اینکه خیلی خوش گذشت اما گاه و بی گاه دلم برای خورشید خانومم تنگ می شد. مواقعی که وارد یه منطقه زیبا می شدم و دوست داشتم اون هم می بود، وقت هایی که یه زن و مرد رو می دیدم که کنار هم با لبخند قدم می زنند، و شبی که توی قطار با اون دختر و پسر دوست داشتنی روس ودکا می خوردم و دوست داشتم عشق من هم کنارم بود. بیشتر از همه وقتی وارد استادیوم می شدم. اگر کنارم بود می تونستم دعا کنم که دوربین استادیوم ما رو نشون بده و من سریع بپرم و ماچش کنم و بعد همونجا لباس ها رو بکنم و برم تو نخ کارهای خاک بر سری و اصلا برام مهم نباشه که توی استادیوم ها آدم ها وقتی تو قابِ دوربین قرار می گیرند فقط عشق شون رو می بوسند و بقیه کثافت کاری هاشون رو می برند خونه شون.

17- در آخر اگر می خواهید گلایه کنید که چرا براتون سوغاتی نیاوردم، ضمن عذرخواهی باید بگم که سوغاتی اونجا خیلی گرون بود. مشخصاتتون رو توی بخش کامنت ها برام بنویسید تا از شاه عبدالعظیم خودمون براتون مهر و تسبیح بگیرم و بفرستم.

 

اینها مهمترین نکاتی بودند که می تونم از سفر روسیه براتون بنویسم. بعدها در مورد خاطرات خودم از این سفر بیشتر خواهم نوشت. به خصوص از خاطرات آخرین شب های ماه مبارک رمضان و شب عید فطر که گونیِ نون و خرماها رو به دوش می گرفتم و تا خود صبح درِ خونه یِ زنان کم درآمد روسیه می بردم. از اونجایی که در این فصل از سال سنت پترزبورگ شب نداره و فقط بین ساعات 24 تا یک و نیم بامداد هوا یک کمی تاریک می شه کار من سخت بود و باید خیلی سرِپایی نون و خرماهاشون رو همون پشت در میدادم و برمی گشتم.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

تو زیبایی

تو مثل گل به خودی دقیقه نود و پنج مراکش زیبایی.

تو مثل تلاش بازیکنان برای حفظ دروازه ایران زیبایی.

تو مثل لایی امیری به پیکه؛ 

مثل "وای" گفتن ایرانی ها بعد از ضربه سر طارمی؛

مثل اشک های آخر بازی دختر پسرهای ایرانی، گوشه استادیوم کازان، زیبایی.

تو زیباتر از میدان سرخ مسکو و رودهای سنت پترزبورگ و کرملین کازانی.

تو آنقدر زیبایی که می توانی غروب جمعه های روسیه را هم دلتنگ خودت کنی.

دلتنگتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

از نازی آباد تا سنت پترزبورگ

به امیر حسین قول داده بودم که قبل از هجده سالگی اش یکی از آرزوهاش رو برآورده کنم. اون هم دو سال صبر کرد و بالاخره سهمیه اش رو برای تماشای بازی های ایران در جام جهانی خرج کرد. حالا فردا ظهر برای برآورده کردن قول من و آرزوی اون، سفر دو نفره مون از نازی آباد تا سنت پترزبورگ شروع می شه.

اول زمینی میریم اردبیل. بعد زمینی میریم باکو. بعد با هواپیما میریم  مسکو. بعد با قطار میریم سنت پترزبورگ. بعد با قطار بر می گردیم مسکو. بعد با قطار میریم کازان. بعد با هواپیما برمی گردیم باکو و بالاخره زمینی برمی گردیم اردبیل و دست آخر تهران. تقریبا بیشتر این سفر رو دو نفره انجام خواهیم داد. دو نفری که حداقل در این بُرش از زمان می تونم با اطمینان بگم که عشق مون به هم دو طرفه ست! اینکه بعدها چه اتفاقاتی بیوفته رو نمی دونم.

امیدوارم به امیرحسین خوش بگذره.

 

خورشید خانوم؛

اگر توی این بیست روزی که نیستم دلت برام تنگ شد، پا روی غرورت بذار و برام بنویس: "روزی که برگردی، همه می تونند بهت بگن که دلشون برات تنگ شده. حتا خانم فلانی و خانم بهمانی. ولی من نمی تونم!"

اما اگر همه این روزها گذشت و دلت برام تنگ نشد...؛ بیچاره من.


برای شنیدن ترانه جاده گوگوش اینجا کلیک کنید.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan