چشم و دل همه ی دوستان ام روشن.

امروز بعد از چهارماه و نُه روز خورشید خانومم برای ناهار مهمانم بود. یعنی تا همین چند دقیقه پیش روبروی من نشسته بود و من دور چشم های نازش می گشتم. برام مهم نبود که مثل همیشه دوست داره خیلی جدی و رسمی برخورد کنه تا من پُررو نشم. مهم لبخند نازش بود؛ که بود. اون لبخند می زد و من توی یک لحظه هفت آسمون رو می دریدم و برمی گشتم.

الان حس اون بازیکن فوتبالی رو دارم که بعد ماهها که مینیسک پاش پاره شده بود خوب شده و به زمین بازی برگشته. با استرس پاهام رو زمین میذارم که مبادا مصدومیتم برگرده. برای همین هم هست که نمی تونم تمرکز کنم و برای این دیدار داستان سرایی کنم و قصه بنویسم. اگر بدشانس نباشم و این بار رباط صلیبی پاره نکنم، دوباره به روزهای اوج خودم برمی گردم و عاشقیت هام رو به شکل قصه براتون می نویسم تا بخونید و حال کنید.

فعلا فقط اومدم به دوستانم بگم که امروز خورشید خانومم مهمانم بود و خوشحالشون کنم.

همین.