تمام عمر نرسیدم.

درست مثل درختی که هرچه دوید، دریا از او دورتر شد. حالا منتظر دست تَبرزَنم تا جنازه ام را به یک پیرمرد قایق سازِ بندری بفروشد. پیرمرد از کُنده ام قایقی بسازد و از دستانم، جفتی پارو. سپس یک جوان سیاه جنوبی من را برده و به آبی دریا برساند. به صید ماهی برود و برای عشقش شال رنگی و النگوی طلا بخرد.  

از سوختن در گوشه ی اجاق کلبه ای متروکه نمی ترسم، تصور خشک شدن روی ریشه های گندیده ام نگرانم می کند.