حاج علی بزاز

وقتی از حاج علی بزاز که چندین ساله به دلیل کهولت سن و بیماری زمین گیر شده حالش رو می پرسی، یه نفس عمیقی می کشه و از نارسایی قلبی و تنفسی اش، از آرتروزی که از کودکی همراه اش بوده، از لرزش دست هاش و عدم تعادلش در راه رفتن و چندین و چند بیماری دیگه صحبت می کنه و دست آخر به زمین اشاره می کنه و میگه: با همه این حرفها، باز هم روی زمین بهتر از زیر زمینه!

فکر می کنم با تعریف این داستان کوتاه می خوام بعد از صدها پستی که از نامهربانی هات نوشتم بگم: همین که دوستم نداری بهتر از اینه که ازم متنفر باشی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

دیوونه

"دلمون تنگه 

 تو بیا


 مگه نگفتی سر میزنی؟

 تابستون کش میاد... تاااا میتونه

 خیلی تنگه

 با اینکه حتی پاییزم نیس


 من دیوونم درست...!

 اما من نکردم...، نفمیدم چی شد به خدا

 خیلی فک می کنیم مگه ما چیکار کردیم که میگی دیوونس؟

 قیافمون شبیه پدرزن ونگوگ شده

 دستم زیر چانه با کلاه و نگاه غم آلود!

 

 بیا گلخونه کن...، 

               ایام سرده...، 

                             وسط این همه تابستونِ قلب الاسد

 یادمون دیگه رفته اون های و هوی و نعره مستانه مون

 چن وقتیه دیگه کسی دندونامون رو ندیده

 قدیما بیش از این اندیشه عشاق میکردی 

 چن وقتیه خسیس شدی

 یهو شدی

 رفتی دیگه سر نزدی 

 انگار یادت ما رو رفته باشه

 ما اما هنوزم از یادت کم نکردیم

 نباش خسیس

 تو بیا


 من دیوونم درست

 ولی مگه توام دیوونه نبودی؟

 مگه همیشه سر نمیزدی

 ما هنوزم خیال مون جَمعه

 آخه قرارمون همینه

 میزنه بارون عاقبت

 نگرانیِ این همه نیمروز تفتون میگذره

 امید داریم

 گیرم ته دلمون گاهی یه ذره هول میکنیم

 نکنه به عمرمون قد نده

 هی میخوایم بگیم: بابا... نکن هدر

 تو بیا


 آخرش که میای

 حتی روزی که ما دیگه نباشیم

 خب حالا زودتر بیا

 نیگا 

 به خدا شاید دیگه هرگز چیزی نسرودیما

 دیروقتیه نشستیم منتظر اومدنت

 بیم از کوی او دیگه برنخیزد از رخوت بدن

 بیا او را صدا بزن

 واسه ما زشته این همه لابه التماس

 جلو دیوونه ها کلی پز دادیم که میای، زمین نمیندازی

 دیر وقتیه موندیم رو زمین

 کجا پیدات کنیم ؟

 یه بارم تو بیا


 بی اینکه ما بگردیم

 جان ما ممکنه در فضایت 

 اما از حسن شما کم نمیشه

 باشه بگو من دیوونم

 اصلا کی خواست عادی باشه هیچ وقت؟

 حیفه آخه اینهمه دور

 کی گفته دور؟

 تنگه دلمون

 تو بیا


 چشممون چن وقتیه به دره

 اگه بدونیم!"


خورشید خانوم؛

ما دیوونه ایم درست. اصلا اشکالی نداره تو هم مثل بقیه با انگشت نشونمون بدی و با تمسخر بگی دیوونه. اما با همه دیوونگی مون پیش دلمون آبرو داریم. یه عمره که فکر می کنه اگه رو بزنیم، رومون رو زمین نمی اندازی. بیا و مشت خالی مون رو باز نکن. نذار بفهمه بی اعتباریم.

این دیوونه هنوز به مهربونیت امید داره.

مهربونی کن.


پی نوشت: متن فوق بخش پایانی دیالوگ شماره 14 رادیو چهرازی می باشد که برای دانلود این بخش می توانید اینجا کلیک کنید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

گُنگ

سلام خورشید خانوم.

ازت دلخورم؛ 

                         اما ...


"من گنگِ خواب دیده و عالم تمام کر

  من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

عشق ممنوعه

در جوانی عاشق شوید. برای رسیدن به عشقتان تلاش کنید، بجنگید و به تمام عالم شلتاق بیاندازید. از ترس اتهامِ بی اخلاقی خود را مقید به هیچ اصل و قاعده ای نکنید که دنیا برای بازنده ها مدالِ اخلاق کنار نگذاشته است و هیچ کس برای شما کف نخواهد زد مگر بر شماتت بی عرضگی تان. دست عشقتان را بگیرید و با سر و صدا درب تمام کافه های شهر را باز کنید. گوشه موهایش شاخه ای گل سنجاق کنید و به پارک ها، پل ها، دشت ها سر بزنید. دور بریزید اندیشه و تفکر را. فراموش کنید که درد شکسته شدن استخوان های بالاتر نشسته سخت تر خواهد بود. بالاتر بروید. به بوسه ای، به لبخند پس از آن و بوسه ای بعدتر از آن.

اما اگر شکست خورید...

اگر شکست خوردید دستان تان را بالا بگیرید و از زمین بازی خارج شوید. خارج شوید و رویای بازگشت را برای همیشه از سر بدر کنید. درس بخوانید، کار کنید، خانه و ماشین بخرید، ازدواج کنید و صاحب فرزند شوید. اما دیگر عاشق نشوید. دنیا پر است از آدم هایی که عاشق نیستند و اتفاقا گاهی احساس خوشبختی می کنند! شما هم یکی از آنها. به زندگی تان برسید، فقط مواظب باشید تا هیچگاه به چشمان زنی که از کنارتان می گذرد نگاه نکنید. برای پرداخت پولِ خریدهایتان در فروشگاه وارد صفی شوید که متصدی آن مردی ست شبیه خودتان و از محل کاری که همکار خانم دارید استعفا بدهید و برای خود شغل زمختی پیدا کنید.

هر خاکی که دستتان می رسد بر سر دلتان بریزید، قبل از آنکه دیگر ندانید باید چه خاکی بر سرِ دلِ دوباره عاشق شده تان بریزید.

همیشه عاشق شدن در بزرگسالی احتمال ورود به عشقی ممنوعه را همراه دارد. عشقی که یک سر آن باخت است و سر دیگرش، باخت. سنگسارت می کنند کسانی که دلشان لک زده برای لحظه ای دوست داشتن، دوست داشته شدن. یکی با نگاهش، یکی با کلامش، یکی با کینه های جمع شده در دامانش و دیگری با دوست نداشتنت. انگشت نمایت می کنند تا هرآنچه داری بر زمین بگذاری برای عبرت دیگرانی که سودای عشقی که سهم شان نیست در سر می پرورانند. همیشه نفر دومی، نفر آخر. تصور تغییر جایگاه، آرزویی ست که هر شب در دل می پروانی و هر روز با طلوع خورشید رنگ می بازد.

خنده هایش، بوسه هایش، عاشقانه هایش همه برای دیگری ست و حسرت آن برای تو که می توانستی مراقب دلت باشی که نلرزد؛ اما نبودی و لرزید. غرور چیزی ست که دیگر نداری اش. مبارزی  می شوی اسیر شده در گوشه میدان. بازنده ای که منتظر فرصت و اتفاقی ست که شاید از دست رقیب اش بیوفتد و نمی افتد.

اگر پای در عشقی ممنوعه گذاشتید خود را برای سخت تر از آنچه من نوشتم آمادگی کنید.  


"سپید میگذرد یا سیاه میگذرد... دو پلک بی تو برایم دو ماه میگذرد

 شبی که چشم تورا بوسه میزدم گفتم... که چشم های تو از این گناه میگذرد"


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

گندکاری در ساعت دوازده

برزیل؛ پر افتخارترین تیم فوتبال جهان در مرحله حذفی جام جهانی در کشور خودش و در حضور چند ده هزار نفری تماشاگرانش با نتیجه هفت بر یک به تیم آلمان باخت. پنج گل از این هفت گل طی پنج دقیقه زده شد. بعد از اتمام بازی در فضای مجازی طنزهای مختلفی منتشر شد که یکی از اونها هنوز توی ذهنم هست.

"مورد داشتیم که طرف رفته توالت و موقع بیرون اومدن از اون دیده برزیل پنج تا گل خورده؛ نمی دونسته خودش ریده یا برزیل!"

امروز ظهر رفتم توالت و موقع خارج شدن از اون متوجه شدم که خورشید خانومم بعد از مدتها زنگ زده و متاسفانه من نتونستم جواب تلفنش رو بدم. بعد هرچی شماره اش رو گرفتم موفق نشدم باهاش صحبت کنم. دلم گرفت.

الان نمی دونم خودم ریده ام؛ یا برزیل یا این بخت سیاهم که زندگیم رو به گند کشیده.

خورشید خانوم؛

        ای کاش یه بار دیگه زنگ می زدی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan

کبوتر

سلام خورشید خانوم.

خوبی؟ لبخند روی لب های نازت هست؟

من هم خوبم. صبح ها مثل همیشه از خواب بیدار میشم و میرم اداره. عصرها مرغ و خروس ها رو می برم باغ تا یه کم عشق کنند و شب ها قبل از خواب یا میرم با بابام گپ می زنم یا چند صفحه کتاب می خونم. اینجا بدون تو تفاوت چندانی با روزهایی که بودی نداره! خورشید خدا از همون جای همیشگی طلوع می کنه و از همون جای همیشگی غروب! فقط یه کمی دلم برات تنگ شده که اون هم خیلی چیز مهمی نیست! راستش اوایل می ترسیدم دلتنگی یه بلایی سرم بیاره اما وقتی گفتی تا حالا هیشکی از دلتنگی نَمُرده دلم قرص شد. بعدها خودم هم مرور کردم و دیدم تا حالا دلیل مرگ هیچ کدام از اون آدم هایی که می شناختم و از این دنیا رفتن دلتنگی نبوده. بیچاره آقا سلیمان توی تصادف رانندگی مُرد. قلب عسگر تبریزی باهاش راه نیومد که مُرد. عمو رسول هم که تقصیر خودش بود سرطان گرفت وگرنه کسی کاری به اون و کبوترهاش نداشت. به داداشم میگم خدا کنه عمو رسول بعد از مرگش کبوتر شده باشه. اینجوری هم می تونه کنار کبوترهاش باشه و تَر و خشکشون کنه و هم کبوترهاش دلتنگش نشن. می ترسم زبون بسته ها تلف بشن. داداشم حرف تو رو میزنه و میگه دلتنگی سرطان نیست که خوب نشه. بعد یه پَر از اون قرص نارنجی ها میذاره کف دستم و ازم می خواد که بعد از خوردنش آروم چشم هام رو ببندم. میگه اگر تا ده بشمارم خورشید خانومم برمیگرده. اما ده خیلی زیاده. من هر وقت می خوام به مامانم بگم چقدر دوستش دارم میگم مامان ده تا دوستت دارم. اون هم بغلم می کنه و میگه قربونت برم که اینقدر عاشق مامانتی؛ منم ده تا دوستت دارم.

برای اینکه زودتر برگردی ده ورق قرص نارنجی دون می کنم و می ریزم کف دستم.

قرص ها رو می خورم و آروم چشم هام رو می بندم. تو کنارمی.

 

"به همه آن کسان که به عشقی تن در نمی دهند چرا که ایمانِ خود را

                                                               از دست داده اند!- :

 در تنِ من گیاهی خزنده هست

 که مرا فتح می کند

 و من اکنون جز تصویری از او نیستم!


 من جزئی از تواَم ای طبیعتِ بی دریغی که دیگر نه زمان و نه مرگ،

         هیچ یک عطش مرا از سرچشمه ی وجود و خیال ات بی نیاز

                                                                      نمی کند!"       احمد شاملو

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

خسرو و شیرین

با عرض پوزش این پست حاوی کلمات بی ادبی ست.

داستان فرهاد و شیرین یادتون هست؟ امروز قصد دارم داستان خسرو و شیرین رو براتون تعریف کنم.

خصوصیات اخلاقی خسرو

خسرو پرویز یه آدمی بود که فکر می کرد از دماغ فیل افتاده. ادّعاش کون خر رو پاره می کرد و همیشه مردم رو تحقیر می کرد. دلبستگی زیادی به مال دنیا داشت به طوری که فقط در تیسفون نزدیک به هشتصد میلیون مثقال طلا جمع کرده بود. کینه توز و دسیسه گر بود و از طریق همین دسیسه ها موفق شد مادر همه دشمناش رو بِگاد. جوان که بود از بهرام چوبین شکست خورد و به روم فرار کرد. توی دروازه ورودیِ روم آدرس گنده لاتِ اونجا رو پرسید و مردم نشانی قیصر رو بهش دادن! وقتی به حضور قیصر شَرفیاب شد با کلی خایه مالی قول ارمنستان و قلعه دارا رو داد و دخترِ قیصر رو همراه با یک ارتش گرفت و در بازگشت به ایران دهان بهرام چوبین رو مورد عنایت قرار داد و پادشاه ایران شد. بماند که بعدها به روم هم لشکرکشی کرد و کلی از خجالت رومیان دراومد.

عاشق شیرین شدن

خسرو از دهان نقاشِ دربار که شاپور نام داشت تعریف زیبایی های شیرین رو که دخترِ شاه ارمنستان بود می شنوه و چشم بسته عاشقش میشه. بار و بندیلش رو میبنده و میره ارمنستان. میره و اونقدر آویزون بازی درمیاره که بالاخره موفق میشه مُخ شیرین رو بزنه. اما درست وقتی که می خواسته سُر بخوره توی تخت شیرین یه پیرزنِ پیزوری چوب لای چرخش میذاره. میهن بانو میره دم گوش شیرین میگه: "این یارو از اون عرق خورها و خانم بازهاست، خر نشی زود بِپری بغلش ها. یه راه باهات سکس کنه میزنه به چاک. تا لبِ چشمه ببر و تشنه بَرِش گردون. هر وقت یه تالار خوب برات گرفت و اندازه تاریخ تولدت سکه مِهرت کرد اون وقت زنش شو". با اینکه شیرین آدم خودساخته ای بوده و این حرف ها اصلا براش مهم نبوده ولی ناخواسته همین راه رو میره. سرتون رو درد نیارم؛ هزارتا اتفاق ریز و درشت مختلف می افته و بالاخره شیرین زن خسرو میشه.

پیدا شدن سر و کله فرهاد

شیرین یه گله گوسفند داشت که چوپان ها توی کوه های بیستون نگه می داشتن و هر روز یه کاسه شیر تازه برای اون می آوردن. یه روز که شیرین خیلی اتفاقی سختی کار چوپان ها رو می بینه از شاپور می خواد که یه فکرِ بکری بکنه تا هم خدا رو خوش بیاد و هم چوپان های خدا رو. شاپور هم که میبینه این بهترین فرصته تا دست همکلاسی قدیمیش رو که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده یه جا بند کنه، از موقعیت استفاده می کنه و فرهاد رو صدا میزنه و میگه: "بیا که با کون افتادی توی حلوا!" فرهاد میاد و بعد از کلی کار کارشناسی یه جوب از بالای کوه تا درِ آشپزخونه شیرین می کشه تا چوپان ها شیر رو داخل اون بریزن و این سمت شیرین تحویل بگیره. روزی که کارش تمام میشه و برای گرفتن ده درصدِ حُسن انجام کار شخصا به حضور شیرین میرسه -که ای کاش پاش می شکست و نمی رسید- شیرین رو می بینه و یک دل نه که هزار دل عاشقش میشه.

ملاقات فرهاد و شیرین

بخشی از این ملاقات رو در پست فرهاد نوشته ام که کلیاتش اینه که شیرین با اتکا به عقلش حاضر نمیشه عشقِ فرهاد رو بپذیره.

فرهاد هرچی زور میزنه که با رعایت اصول اخلاقی شیرین رو قانع کنه تا قید خسرو رو بزنه و بیاد سراغ اون موفق نمیشه تا اینکه از در نامردی وارد میشه و سعی می کنه شیرین رو با ماهیت وجودی خسرو آشنا کنه. میگه: "این خسرو عرق خوره. بد دهن و بی ادبه. این آدم کینه ای اگر توی تمام عمرش یه بار از تو ناراحت بشه؛ تا به هزار شکل از تو انتقام نگیره آروم نمیشه. اصلا هم براش مهم نیست که تو پیش دوستان و خانواده ات خراب میشی یا نه. اگر بخواد حالت رو بگیره، میگیره". شیرین میگه: "اولا اگه شاه مملکت هم عرق نخوره، پس کی بخوره؟ دوما من هیچ وقت اجازه نمیدم کسی پا توی حریم من بذاره. شاید خسرو برای بقیه بد دهنی کنه اما برای من نمی کنه". فرهاد حیلت رها نمی کنه و میزنه به مادر قحبه بازی و میگه: "اصلا بگو ببینم خسرو الان کجاست؟" شیرین میگه: "برای کشورگشایی رفته روم". فرهاد میگه: "لعنت بر پدر من اگر اون به روم رفته باشه. اون لاشی مدتهاست که سپاه ایران رو داده دست شاهین و خودش میره دنبال خانم بازیش". شیرین میگه: "اولا بِره به درک!  دوما من برای خسرو مثل همه آدم ها حق اشتباه کردن قائلم. اون هم ممکنه اشتباه کنه ولی یه روزی به اشتباه خودش پی میبره و برمیگرده. و در آخر اینکه مگه خود تو خیلی آدمی که داری پشت سر اون حرف میزنی؟ اگر راست میگی بگو ببینم اون موقع که خودت رو جِر میدادی تا عشقت رو به نوه حاجی ننه ات ثابت کنی چند بار بهش خیانت کردی؟ همتون کثافتید". فرهاد میگه: "ولی خودت هم می دونی که دوستت نداره". شیرین با ناراحتی میگه: "تو از کون سوزیت این حرف رو میزنی!" در این لحظه فرهاد بغض می کنه...، روی زانوهاش می افته... و دیگه حرفی نمی تونه بزنه. چندتا اشک از گوشه چشم هاش می افته و بعد آروم خودش رو جمع و جور می کنه و از پیش شیرین میره.

بازگشت خسرو از روم و رفتن به نزد شیرین

خسرو از روم کلی برای شیرین سوغاتی میاره ولی شیرین محل سگ به اون و سوغاتی هاش نمیذاره. خسرو شاکی میشه و با عصبانیت میگه: "چیه باز سگ شدی؟ جای اینکه خسته نباشید بگی و شمشیر رو از دستم بگیری، اخم میکنی؟ دو ماهه مثل سگ دارم برای آینده تو و بچه ات شمشیر میزنم اونوقت تو این برخورد رو با من می کنی؟" شیرین با شنیدن این حرف ها نمی تونه خودش رو کنترل کنه و میگه :"نذار دهنم باز بشه ها...! نذار بگم به جای شمشیر زدن داشتی با اون جنده خانم چی کار می کردی ها...! نذار ببرم عکس هات رو بریزم جلوی ننه یِ سلیطه ات و آبروت رو ببرم ها...!" یه دعوای بدی بینشون رخ میده و اون شب هر کدوم توی اتاق جداگانه ای می خوابن. جالب اینکه دقیقا در همین لحظه فرهاد تصور می کرده که الان شیرین داره تو بغل خسرو نفس نفس میزنه و از ناراحتی یه چشمش اشک بوده و چشم دیگه اش خون. خلاصه اینکه همه چیز کیری پیری میشه.

دیدار خسرو با شاهپور

فردای اون روز خسرو مشاورش رو صدا میزنه و میگه: "یه دیوثی آمار ما رو داده به شیرین. بنال ببینیم توی چند وقت اخیر کی با شیرین دیدار داشته؟" شاپور از ترس میرینه به جاش و رفیق قدیمیش رو می فروشه. خسرو هم دستور میده که سریعا باید فرهاد رو پیدا کنه و به نزد اون ببره.

دیدار فرهاد و خسرو

جزئیات این دیدار رو هم در پست فرهاد نوشته ام. خلاصه یِ بحث اینجوری بود که کلی شاخ و شونه برای هم می کشن و دری وری میگن و دست آخر خسرو به فرهاد میگه اگر کوه بیستون رو از جاش بِکنی می تونی به شیرین برسی. فرهاد هم میره دنبال کندن کوه.

دیدار فرهاد و شیرین در بیستون

شیرین عادت داشته که شب ها قبل از خواب برای پسرش مردانشاه قصه بخونه اما هر شب دقیقا موقع خوندن قصه صدای تیشه ی فرهاد در سکوت شب توی کاخ می پیچیده و کلافه اش می کرده. شیرین دو خط قصه شنگول و منگول می خونده و دوتا آب نکشیده حواله فرهاد می کرده. تا اینکه یه شبِ پاییزی متوجه میشه شهر به شکل عجیبی ساکته! هرچی گوش هاش رو تیز می کنه می بینه صدای تیشه از بیستون نمیاد. با دستپاچگی مانتوش رو می پوشه و سوار بر اسبش به سمت کوه می تازه. توی مسیر بدون اینکه کسی سوالی ازش بپرسه به خودش می گفته: "دوستش ندارم! من فقط یه کمی نگرانشم... مثل یه دوست... می ترسم اتفاقی براش افتاده باشه". وقتی میرسه بالای کوه می بینه فرهاد از اشک غرقه شده و توان تیشه زدن نداره. فرهاد وقتی بوی پیراهن شیرین رو میشنوه با سر آستینش اشک هاش رو پاک می کنه و از جاش بلند میشه. یه سنگ صاف پیدا می کنه و میذاره زیر کون شیرین. شیرین در حال نشستن میگه: "داشتم از این طرف ها رد می شدم گفتم به عنوان یه دوست حالت رو بپرسم". فرهاد یه گوشه چشم به شال گردن شیرین که پاییز چند سال قبل خودش براش خریده بود می اندازه و چیزی نمیگه. آرام به سمت بُقچه اش میره بلکه یه چیز برای پذیرایی پیدا کنه اما بقچه فرهاد مثل کون مُلّا تمیز بوده. برمیگرده و دور سر شیرین می گرده. میگه: "خوش اومدی دورت بگردم. یه دور می چرخه. میگه دلم برای لبخندت تنگ شده بود. یه دور دیگه می گرده. میگه این کوه رو چه جوری بالا اومدی. یه دور دیگه می گرده". دل شیرین برای فرهاد میسوزه و با کلافه گی میگه: "پس کی می خوای دست از این جِلافت ها بکشی سگ مَصّب؟ خسته ام کردی. مرگ پدرت فراموشم کن و برو دنبال زندگیت. بذار من هم به زندگیم برسم". فرهاد بغض می کنه و چند لحظه به یه نقطه خیره میشه. بعد با لبخند میگه: "ببین بیستون توی پاییز چقدر قشنگه. ببین چقدر از اون رو به عشق تو کنده ام. ببین دیگه چیزی نمونده عشقم رو باور کنی. ببین ماه امشب چقدر خودش رو شبیه چشم های تو کرده". شیرین می بینه این بابا کُصخل تر از اون حرف هاست که بشه با دوتا جمله آدمش کرد، برای همین بلند میشه و میره. فرهاد از پشت صداش میزنه و با چشم های خیس میگه: "ای کاش مال من بودی". اما شیرین بدون گفتن حرفی به رفتنش ادامه میده. موقع سوار شدن بر اسبش پای اسب سُر می خوره و شیرین به حالت سقوط درمیاد که فرهاد خودش رو میرسونه و شیرین و اسبش رو نجات میده. هر دوتا رو میذاره روی کولش و به سمت خونه شیرین می بره. شیرین هرچی میگه لااقل اسب رو بذار زمین تا خسته نشی اما فردین بازیِ فرهاد گل می کنه و بی خیال نمیشه. فرهاد تمام طول مسیر با خودش می گفته حالا که این کار رو کردم موقع رسیدن به خونه اش اگه یه سکسِ درست و درمون مهمانم نکنه لااقل یه لَب تعارفم می کنه! اما نمی دونسته که شیرین عاقل تر از این حرفهاست و موقع خداحافظی خایه باقر هم دست اون نمیده چه برسه به لب شیرین!

مرگ فرهاد

خبرچین ها به خسرو میگن که شیرین شب قبل به دیدار فرهاد رفته. خسرو هم یه کثافتی رو پیدا می کنه و می فرسته سراغ فرهاد. اون حرومزاده الکی میگه شیرین مرده. و فرهاد هم می میره، از بس که جانِ شیرین نداره.

مرگ خسرو

خسرو به جای پسر بزرگش شیرویه، مردانشاه رو که فرزند شیرین بوده به عنوان جانشین خودش معرفی می کنه. شیرویه میره پیش خسرو و بعد از کلی مقدمه چینی میگه: "بابا آدم حسابی... من پسر بزرگ توام نه مردانشاه". خسرو که کلا آدم مغروری بوده به جای دلجویی از شیرویه میگه: "به یه وَرش که پسر بزرگمی!" شیرویه هم تو دلش میگه یَک یه وَری نشونت بدم تا دیگه از این غلط ها نکنی. بعد شورش می کنه و خسرو و همه فرزندانش رو می کشه و خودش پادشاه ایران میشه.

مرگ شیرین

شیرین بعد از اینکه چند سال با خسرو زندگی می کنه و چند شکم میزاد یه دفعه با مرگ شوهر مواجه میشه. مرگ شوهر همانا و گیر دادنِ پسرِ هَووش برای ازدواج با شیرین همان. شیرین میگه: "بچه تا دیروز هر وقت مامانت نبود من کونت رو می شستم! تو همسنِ پسر منی. چه جوری زنت بشم؟" اما شیرویه راست کرده بوده و بی خیال نمیشده. با تهدید میگه: "یا یه راه میدی یا تو رو هم می کشم". شیرین هم وقتی می بینه چاره ای غیر از این نداره میگه: "باشه بابا...، برو بخواب تا بیام". بعد به بهانه خداحافظی با شوهرش میره بالای جنازه خسرو و خنجری که زیر دامنش پنهان کرده بود در جگر خودش فرو می کنه و می میره. افسانه پردازان میگن شیرین موقع مُردن به فرهاد، خسرو و شیرویه فکر می کنه و میگه: "بر پدر هرچی مَردِ لعنت!"

خورشید خانوم؛

با اینکه خسرو به وصال شیرین رسید و اتفاقا شیرین هم دوستش داشت ولی هیچ وقت دوست نداشتم جای خسرو می بودم و فرهاد بودن رو بیشتر دوست دارم. مهم نیست که نظامی گنجوی چی شنیده و چی نوشته، من مطمئنم اگر شیرین، فرهاد رو دوست نداشت هیچ وقت به دیدارش نمی رفت. هیچ وقت به روی اون لبخند نمی زد. غروب های پاییز شال گردنی رو که اون هدیه داده نمی بست. وقتی اسبش چلاق شد از فرهاد کمک نمی گرفت. اصلا اگر فرهاد رو دوست نداشت عمرا اجازه نمی داد فرهاد به خاطر اون بمیره.

یقین دارم با اینکه شیرین به خسرو وفادار موند اما فرهاد رو بیشتر دوست داشت. چون می دونست هیچ کس نمی تونه مثل فرهاد دیوونه اون بشه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Panda Khandan

کاوه یا اسکندر

خسته ام از انتظار...

از نشستن و چشم به در دوختن برای اتفاقی که نمیدانم از کجا خواهد افتاد؛

از تکرارِ بالاخره یک روز می آید و ورق بر می گردد؛

از مرور اتفاقاتِ نادرِ خودم با چشم های خودم دیدمِ یک دوست و آرزوی تکرار یکی از آنها؛

و از تلاش برای دزدیدن پله های همسایه...؛

                                                  برای رسیدن به آسمان.

 

خسته ام از امید...

از این تاریکِ چسبناکِ نداشته که به آن دل بسته ام؛

هیزمی که گُر می گیرد زیر صفحه ای که بدان چسبیده ام.

خسته ام از خسته نشدن...

خسته ام از خود...؛

                     از تو...؛

                           از دنیا...

"کاوه ای پیدا نخواهد شد، امید

                   کاشکی اسکندری پیدا شود."      

 

پی نوشت1: دلم گرفته...؛ مثل کبوترهای عمو رسول که از دیشب منتظر اومدنش نشسته اند و دیگه وقتشه که ناامید بشن.

پی نوشت2: خورشید خانوم سفرت بی خطر باشه. مواظب لبخند عشق نازنین من باش.

پی نوشت3: دوست دارم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
Panda Khandan