سلام خورشید خانوم.

خوبی؟ لبخند روی لب های نازت هست؟

من هم خوبم. صبح ها مثل همیشه از خواب بیدار میشم و میرم اداره. عصرها مرغ و خروس ها رو می برم باغ تا یه کم عشق کنند و شب ها قبل از خواب یا میرم با بابام گپ می زنم یا چند صفحه کتاب می خونم. اینجا بدون تو تفاوت چندانی با روزهایی که بودی نداره! خورشید خدا از همون جای همیشگی طلوع می کنه و از همون جای همیشگی غروب! فقط یه کمی دلم برات تنگ شده که اون هم خیلی چیز مهمی نیست! راستش اوایل می ترسیدم دلتنگی یه بلایی سرم بیاره اما وقتی گفتی تا حالا هیشکی از دلتنگی نَمُرده دلم قرص شد. بعدها خودم هم مرور کردم و دیدم تا حالا دلیل مرگ هیچ کدام از اون آدم هایی که می شناختم و از این دنیا رفتن دلتنگی نبوده. بیچاره آقا سلیمان توی تصادف رانندگی مُرد. قلب عسگر تبریزی باهاش راه نیومد که مُرد. عمو رسول هم که تقصیر خودش بود سرطان گرفت وگرنه کسی کاری به اون و کبوترهاش نداشت. به داداشم میگم خدا کنه عمو رسول بعد از مرگش کبوتر شده باشه. اینجوری هم می تونه کنار کبوترهاش باشه و تَر و خشکشون کنه و هم کبوترهاش دلتنگش نشن. می ترسم زبون بسته ها تلف بشن. داداشم حرف تو رو میزنه و میگه دلتنگی سرطان نیست که خوب نشه. بعد یه پَر از اون قرص نارنجی ها میذاره کف دستم و ازم می خواد که بعد از خوردنش آروم چشم هام رو ببندم. میگه اگر تا ده بشمارم خورشید خانومم برمیگرده. اما ده خیلی زیاده. من هر وقت می خوام به مامانم بگم چقدر دوستش دارم میگم مامان ده تا دوستت دارم. اون هم بغلم می کنه و میگه قربونت برم که اینقدر عاشق مامانتی؛ منم ده تا دوستت دارم.

برای اینکه زودتر برگردی ده ورق قرص نارنجی دون می کنم و می ریزم کف دستم.

قرص ها رو می خورم و آروم چشم هام رو می بندم. تو کنارمی.

 

"به همه آن کسان که به عشقی تن در نمی دهند چرا که ایمانِ خود را

                                                               از دست داده اند!- :

 در تنِ من گیاهی خزنده هست

 که مرا فتح می کند

 و من اکنون جز تصویری از او نیستم!


 من جزئی از تواَم ای طبیعتِ بی دریغی که دیگر نه زمان و نه مرگ،

         هیچ یک عطش مرا از سرچشمه ی وجود و خیال ات بی نیاز

                                                                      نمی کند!"       احمد شاملو