آرزو دارم یه روزی سرت رو بگیرم روی زانوهام. موهات رو گِرد پهن کنم روی پاهام و دسته دسته ببافمشون. همه میم های مالکیت دنیا رو بچسبونم به اسمت و بگم: دورت بگردم خورشید خانومم...؛ بالابلندم...؛ نازنینم...؛ عشق قشنگم.... تو آروم چشم هات رو ببندی و من دست بکشم روی ابروهای قشنگت و پلک هات رو ببوسم. بغض هزار ساله ام بی صدا بشکنه و موقع بوسیدنت یه قطره از اشک هام بریزه روی گونه هات. چشم هات رو باز کنی و بگی باز دیوونه غمگین شد. سرم رو از روی زانوهات برمیدارم ها! بعد من با استرس بگم نه جان خودم. اشک خوشحالی بود؛ از بس که باورم نمی شد تو کنارمی.

برات چرت و پرت بگم و بخندونمت. اونقدر که از چشم هات اشک بیاد و بگی بس کن دیوونه. انقدر من رو نخندون. اما من بخندونمت و با خنده هات دنیای سیاهم رو رنگی کنم. از آخرین فیلمی که دیدم برات تعریف کنم. از گوژپشت نُتردام، که بعد از سال ها دوباره همین چند روز پیش تماشا کردم. از کازیمودو که با اون چهره ترسناکش عاشقِ دختر شاه پَریون شده بود. که وقتی می خواست عشقش رو خوشحال کنه، تنها کاری که بلد بود رو انجام میداد و همه ناقوس های کلیسا رو به صدا درمی آورد و نمی دونست که چقدر داره عشقش رو اذیت می کنه! بعد یاد کارهای خودم بیوفتم که مثل کازیمودو هر وقت خواستم خوشحالت کنم بلد نبودم و بیشتر ناراحتت کردم. خجالت بکشم و آروم به یه گوشه ای خیره بشم. پاشی بغلم کنی و بگی اشکال نداره کازیمودوی من. من برای همین دیوونه بازی هاته که دوستت دارم.

آرزو دارم یه روزی سرت رو بگیرم روی زانوهام و دیگه هیچ دستی من رو از خواب شیرینم بیدار نکنه.