دارم میرم سفر.

شاید اگه دوستم داشتی یاد روزهایی که من نخواهم بود می افتادی و بهانه گیری می کردی. غرورت اجازه نمی داد بگی دلت میگیره از همه نبودن هام. که وقتی نیستم همه دنیا هم نمی تونه جای خالیم رو پر کنه. اما اَخم می کردی و به حرف هام جواب سر بالا میدادی. اگه من عاشقت نبودم احتمالا بی اهمیت به سکوتت، راه خودم رو می کشیدم و می رفتم. نهایتا اگه خیلی مرام به خرج میدادم یه تیکه سوغاتی برات می گرفتم، اگر هم نه که هیچ! اما من که عاشقتم بغلت می کردم و گونه هات رو می بوسیدم. می گفتم دیوونه چرا اینقدر پکری؟ نوکرت بمیره و غم به دلت نبینه. با ناراحتی می گفتی مسخره بازی درنیار، کار دارم. می گفتم اگه نخندی مَسخَرَم رو درمیارم ها! قلقلکت می دادم؛ ممه هات رو انگولک می کردم، ران پات رو نیشگون می گرفتم، کف دستت رو می بوسیدم و می ذاشتم رو صورتم و خلاصه انقدر سر به سرت میذاشتم و تو پاچه می گرفتی که بالاخره خنده ات می گرفت. بعد با ابروهای اخمو اما لبهایی که نمی تونستی مانع لبخندشون بشی می گفتی؛ چرا وقتی من میرم مسافرت نِق می زنی اما خودت مثل گاو سرت رو می اندازی و میری؟ دورت می گشتم و می گفتم خورشید خانوم مگه سفر قندهار میرم که اینقدر دلخوری. دو سه روز میرم همین شهر بغلی و میام. اصلا تو هم بیا. دوباره اخم می کردی و میگفتی اگه دوست داشتی من هم بیام، زودتر می گفتی نه الان که داری راهی میشی. سرم رو روی زانوهات میذاشتم و دیگه چیزی نمی گفتم. هر دوتامون برای چند دقیقه سکوت می کردیم. بعد آروم انگشتات رو می کردی لای موهام و سرم رو می جوریدی. می گفتی باشه بابا نمی خواد بغض کنی، برو به سلامت. فقط قول بده هر روز بهم زنگ بزنی. من هم سعی می کنم تا تو برمی گردی مقاله ام رو تموم کنم که وقتی اومدی بتونیم بیشتر کنار هم باشیم. آروم سرم رو از روی زانوهات برمی داشتم و مثل وحشی ها حمله می کردم که ببوسمت. تو به پشت می افتادی زمین و در حالی که خندهات صدای سِره میداد تو بهار، با کف دستات سعی می کردی مانع بوسیدن خودت بشی. می گفتی وحشی ولم کن. اما منِ وحشی می بوسیدمت.

اگه دوستم داشتی یه جور دیگه ای می رفتم سفر. اینجوری یه نفر رو داشتم که نگرانم باشه. که پیامک بده و بگه عزیزم رسیدی؟ یه نفری که وقتی تو سفر دلم براش تنگ شد، بدونم دل اون هم برای من تنگ شده و اگه زنگ بزنم حتما جواب تلفنم رو میده.

اگر دوستم داشتی...

نه...! این خواب رو هر جوری که می بینم باز هم داستان شتر و پنبه دانه ست. فقط خواستم بگم دارم میرم سفر. جان جهان مواظب لبخند نازِ عشق خوشگل من باش.

 

"حالا که رفته ای
سر می گذارم بر شانه ی همه ی نیلوفرانی
که امسال بی تو گریسته اند
گریسته اند و بی تو نزیسته اند

حالا که رفته ای
بهانه ی خوبی است
برای باران
تا بیاید
کنار سفره بنیشیند
و بشقاب سوم را پر کند

حالا که رفته ای
گمان نمی کنم برگردد
پرنده ای که فقط
از دست تو دانه بر می چیند و
در کلمات تو پرواز می کرد

حالا که رفته ای
هیچ راهی
مرا به جایی نمی برد
در حافظه ام می چرخم
همه کلید ها را گم کرده ام

حالا که رفته ای
شعری می نویسم
برای گل های مریم
شعری می نویسم
برای مرگ
شعری می نویسم
برای دیداری که اتفاق نمی افتد"    محمدرضا عبدالملکیان