گفتم: میتونی به من فکر کنی و یه حرف قشنگ بزنی؟

چند لحظه چشم هاش رو بست و موقع باز کردن گفت: نه.

گفتم: پس به من فکر کن و یه دروغ بزرگ بگو؟

اخم کرد و گفت: مگه من دروغگوام؟

گفتم: الکی. یه جور بازیه.

یه کم فکر کرد و گفت: دوست دارم.

ذوق کردم و چشم هام پر اشک شد.

داد زدم و گفتم: دیدی؟ دیدی دوستم داشتی؟

گفت: نه دیوونه! دروغکی دوست دارم.

گفتم: دوست داشتن که دروغکی نداره.

گفت: خودت گفتی بازیه. 

گفتم: اگر یه نفر رو توی بازی دوست داشته باشی، خوب بیرون بازی هم دوستش داری دیگه.

پشتش رو کرد و گفت: ولی من دروغ گفتم.

گفتم: خوب آدم چه جوری به دلش بگه دروغ بوده. مگه خودت نگفتی که دروغگو نیستی. 

گفت: این دیگه مشکل من نیست.

چند لحظه جفتمون سکوت کردیم. بعد من گفتم: خوب میشه بگی از کی دیگه دوستم نداری؟

گفت: از هیچ وقت.

گفتم: از هیچ وقت دوستم نداری؛ خوب یعنی دوستم داری دیگه.

گفت: تو چقدر خنگی؟ یعنی از اول تا الان دوستت نداشتم.

بلند خندیم و گفتم: ممنون.

گفت: بابت چی؟

گفتم: بابت دروغ بزرگت.

گفت: ولی من راست گفتم.

گفتم: که دوستم داری؟

خواست یه چیزی بگه که از ترس زبونش گرفت. برگشتم و دیدم یه آقایی در هیبت عزرائیل پشت سرم وایساده. ابروهام رو به هم گره زدم و گفتم آقا کی باشن؟ یه دفعه مامانم ظاهر شد و گفت دیگه قرص نارنجی ها هم جواب نمیدن. چند روزه که توی اتاق خودش رو حبس کرده و همینجوری بلند بلند صحبت می کنه.

آقاهه انقدر بی ادب بود که اجازه نداد بگم که چند روزه با کی دارم صحبت می کنم و بی هوا دستمالش رو گرفت جلوی دهنم.

داشت خوابم می برد که شنیدم مامانم میگه: ملاقات چند شنبه هاست؟


پی نوشت: تا جنون یه خیز آهو بیشتر نمونده. دیگه مامانم هم باورش شده که پسرش دیوونه ست.