دنیا به یه وَرَم نبود. نه غمی داشتم؛ نه غصه ای! بی عارِ بی عار. وقتی می دیدم دوستانم خودشون رو به آب و آتیش می زنند تا یه پروژه بگیرن و دوزار بیشتر به جیب بزنن؛ مسخره شون می کردم و می خندیدم. یه بار یکیشون گفت: "هی فلانی...؛ دغدغه تو توی زندگی چیه؟". یه کم فکر کردم و گفتم: "هیچی!". واقعا هم دغدغه ای نداشتم. دوزار گیر میاوردم؛ همون دوزار رو خرج می کردم. پنج زار گیرم می اومد؛ پنج زار رو به گاه می دادم. کم کم بی دغدغه بودنِ من، وِرد زبان اونهایی شد که وانمود می کردن دغدغه کشور و مملکت خواب از چشم هاشون گرفته. یه جاهایی تیکه می انداختن و میگن: "تو که دغدغه ای نداری نمی فهمی ما چی می گیم." یه جاهایی هم که من می دیدم اونها دارن دولّا پَن لّا می کنن تو پاچه سیستم، می گفتم: "آره....! شما دغدغه مملکت و چرخ صنعت رو دارید!"

یه روز که داشتیم از بی دغدغه ای من صحبت می کردیم خورشید خانومم که اون روزها هنوز خورشید خانومم نشده بود با تعجب پرسید: "واقعا تو دغدغه ای توی زندگیت نداری؟" من هم گفتم: "نه!" یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: "درد بی دردی علاجش آتش است."  

نمی دونم...! شاید اون روز خورشید خانومم توی دلش گفته یه آتیشی به دلت بندازم تا دیگه گُنده گوزی نکنی واینقدر با افتخار از بی دغدغه بودن حرف نزنی. شاید هم واقعا بی دغدغه بودن چیز بدیه و اون من رو دوست داشته و نمی خواسته بی دغدغه بمونم.

بر همه کس من لعنت اگر اینجای متن خورشید خانومم توی دلش نگه: "هیچ کدام اینها. اصلا برام مهم نبود که تو دغدغه داشتی یا نداشتی. خودت هم مهم نبودی!"

خلاصه خورشید خانومم یه دغدغه ای به جونم انداخت که رسما نَنه ام سرویس شد.

اگر اول صبح ازش خبردار نشم؛ دل تو دلم نمی مونه. بد اخلاق می شم. استرس وجودم رو می گیره. دستم به هیچ کاری نمیره. اگر صداش رو جوری بشنوم که حس کنم غمی تو دلشه؛ گلوم فشرده میشه. بدنم گُر می گیره. خودم رو به در و دیوار دنیا می کوبم تا بفهمم چه مرگشه و چه جوری می تونم لبخند روی لبهای نازش بیارم. اگر ندیدنش به هر دلیلی از حد معمول بیشتر بشه، یه چیز لعنتی که نمی دونم چیه راه نفس هام رو می گیره و مثل ماهی ای که روی سنگ ها افتاده خودم رو این ور اون ور می اندازم.

خورشید خانوم؛

دیگه هیشکی نمی تونه وصله یِ بی دغدغه گی به من بزنه. نه تنها دغدغه دارم بلکه می تونم به همه اون دوستان دغدغه دارم فخر بفروشم. آخه دغدغه اونها پول و پروژه و اینجور شر و ورهاست.؛ اما دغدغه من دیدن لبخند ناز توست.

لطفا بخند.


"هر که دلارام دید، از دلش آرام رفت

 چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت" برای شنیدن تصنیف یاد تو از جمال منبری اینجا کلیک کنید.