بالاخره بعد از دو سال بی ماشین بودن دیروز یه اِل نودِ قهوه ایِ نوک مَمه ای خریدم!

راستش چند روز بود که می خواستم توی یکی از پست هام کلمه "قهوه ایِ نوک مَمه ای" رو به کار ببرم ولی بهانه ای برای این کار نداشتم تا اینکه دیروز این ماشین رو خریدم.

 حالا چرا اینقدر این کلمات رو دوست دارم؟

اول اینکه از ترکیب وصفی لغات خوشم میاد! آخه رنگ ها معمولا صفت محسوب میشن و برای وصف یه چیزی به کار میرن. مثلا میگیم چشمِ سیاه. لبِ قرمز. ممه یِ قهوه ای. اما در این ترکیب، رنگ قهوه ای خودش موصوفه و نوکِ مَمه صفتیه که اون رو وصف می کنه. قهوه ایِ نوک مَمه ای.

و دوم اینکه...! 

موردِ دوم یه کم نیاز به توضیحات داره.

یه ضرب المثل ترکی میگه: "گوری چایا سو دولدورسان سولانماز". یعنی چاه خشک شده رو نمیشه با ریختن آب از بیرون، پر آب کرد. باید از درون بجوشه.

 جریان من و خورشید خانومم شبیه اون چاه خشک و چند کاسه آبه! باید یه ذره دوستم داشته باشه تا ببینه وقتی یه پست براش می نویسم چقدر عشق و احساس پشت اون خوابیده و چقدر برای نوشتنش تلاش کرده ام. ولی چون دوستم نداره صدای من برای اون با صدای بلندگوی مَمّد ضایعاتی فرقی نداره. تلاش هام مثل پر کردن یه چاه خشک با کاسه ست. 

اگر دوستم داشت قضیه فرق می کرد. مثلا وقتی حمید مصدق میگه: "گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟/ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی/ روی تو را کاش میدیدم/  شانه بالا زدنت را بی قید" شعر حمید میشه یه شاهکار عاشقانه ولی وقتی من میگم: "خورشید خانوم دارم از دوری تو می میرم" کار و نوشته من میشه خریدن تَرَحم!  یا وقتی شیخ اجل حافظ شیرازی میگه: "امشب ز غمت میان خون خواهم خفت/ وز بستر عافیت برون خواهم خفت/ باور نکنی خیال خود را بفرست/ تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت" حرف حافظ میشه حرف حق اما وقتی من از علی ساتی می نویسم و میگم: "خورشید خانوم اگر بری نَنه ام سرویس میشه"؛ حرفم میشه نَنه من غریبم بازی و اظهار ضعف! اگر سرکار خانم مهندس ویتنی هوستون بگه: "I will always love you نشان عشق طلایی رو از فلان فستیوال و بَهمان جشنواره میگیره و موقع بیرون اومدن از سالن، عشق نامهربونش رو می بینه که با مهربونی یه شاخه گل گرفته دستش و منتظر اون وایساده...؛ اما اگر من بگم: "خورشید خانوم تا اَبد دوستت خواهم داشت"؛ زِرِ زیادی زده ام و باید یاد بگیرم که گذشت زمان جاودانگی هر چیزی رو نفی می کنه.     

قبول دارم که کیفیت نوشته های من با اشعار حافظ و حمید مصدق و بقیه عزیزان قابل مقایسه نیست اما نوشته های من طی این سالها هرچی هم که نبودن لااقل همه عشق و احساس من بودن. اما حالا که دیگه فهمیده ام با این کارها و نوشته ها شانسی برای وارد شدن به دلِ خورشید خانومِ مهربونم ندارم؛ قصد دارم از این به بعد بیشتر از نوک مَمه بنویسم. یعنی رسما چرت و پرت! نه اینکه خدایی نکرده نوک ممه چرت و پرت باشه ها...! نه...! اتفاقا نوک مَمه چیزِ حَقّیه. نوشته های نوک ممه ایِ من چرت و پرتن. اینجوری شاید خورشید خانومم بخنده و دنیا قشنگ تر بشه. هرچند که این خطر وجود داره که پیش خودش بگه این پاندا چقدر بی ادب و جِلفه و دیگه دوستم نداشته باشه. دیگه دوستم نداشته باشه...؟؟! وقتی این جمله رو بی هوا نوشتم یه دفعه دلم گرفت. آخه من اونقدر بدبختم که حتا نمی تونم استرس این رو داشته باشم که دیگه دوستم نداشته باشه. این گوه خوری ها رو کسی می تونه بکنه که توی یه مقطعی خورشید خانوم دوستش داشته! وگرنه مگس رو چه به عرصه سیمرغ!  

مَخلص کلام اینکه من هم از مَمه خوشم میاد، هم از قهوه ای نوک ممه ای...، اما ماشین من نقره ای یه.

خورشید خانوم؛

شیرینی ماشینم...؛ ردیف کن بریم یه جایی. مثلا یه دوری توی شهر بزنیم. یا یه کوهی...؛ جنگلی...؛ جایی بریم. اصلا گازش رو بگیریم و بریم شمال. توی جاده شمال ترانه گوگوش بذاریم و شیشه ها رو بدیم پایین تا سوز پاییز بپیچه توی ماشین. نزدیک های شمال نم بارون بزنه به شیشه. برای خریدن پرتقال جنگلی پیاده بشیم و زیر بارون قدم بزنیم. تو سردت بشه و به این بهانه دست های من رو بگیری توی دست هات. با عجله بدویم به سمت ماشین و موهای بارون خورده ات بوی بهشت رو بیاره توی ماشین. بعد خودت رو به من نزدیک کنی و جوری که مثلا کنار من گرمت میشه سرت رو بذاری روی شونه راستم. من هم همونجوری رانندگی کنم و بشم خوشبخت ترین مرد دنیا.


برای شنیدن ترانه مرحم گوگوش اینجا کلیک کنید.