خبر مرگم که توی محله پیچید همه اومدن!

اول از همه قاسم مقامی کرکره مغازه اش رو پایین کشید و اومد.

وقتی بابام دیسک کمر گرفت پایین خونه مون یه بقالی زد تا اینجوری لنگِ خرج یومیه اش نباشه. یه کوچه فرعی اونقدرها کشش نداشت که دوتا بقالی کنار هم داشته باشه. برای همین قاسم از ما دلخور شد. با اینکه رقابتِ کاری مون اصلا دوستانه نبود اما قاسم پسر بدذاتی نبود. می دونستم روزی که بمیرم به خاطر دشمنی هاش عذاب وجدان می گیره و زودتر از همه خودش رو می رسونه. اون هم اگر می مُرد من همین حس رو به اون می داشتم.

روح ا.. عسگری، پسر خدا بیامرز بتول خانوم، ناصر قهرمانی و برادرزاده هاش رو خبر کرده بود و حسین ساقی، کاظم کفتار رو. از کاظم کفتار و داداش هاش خوشم نمی اومد. فقط چون خیلی احترام بابام رو نگه میداشتند با اکراه یه سلام و علیکی باهاشون می کردم. بعدها که بقالی رو جمع کردیم و مغازمون رو به سهیلا؛ خواهر کاظم کفتار، اجاره دادیم تا آرایشگاه زنانه بزنه ارتباط مون بهتر هم شد. سهیلا دوست دخترِ شاهپور پسر زیلفعلی بود و بعد از اینکه باباش به خواستگاری شاهپور جواب منفی داد شبانه از خونه فرار کرد و رفت خونه شاهپور. اون شب بابام می گفت قطعا آقا سهراب با پسرهاش می ریزن و خونه زیلفعلی رو آتیش می زنند اما مامانم اعتقاد داشت که آقا سهراب انقدر توی زندگی تجربه داره که بدونه دیگه کار از کار گذشته و نباید بی آبرویی کنه. آقا سهراب وقتی خبر رفتن سهیلا رو شنید، بدون اینکه با کسی صحبتی کنه چمدونش رو بست و رفت روستاشون و تا وقتی که زنده بود نه به تهران برگشت و نه حاضر شد سهیلا رو ببینه. فقط یه بار تنهایی رفت و توی یکی از دفترخونه های نزدیک روستاشون زیر عقدنامه سهیلا رو که از تهران براش فرستاده بودن امضا کرد!

خبر مرگ من رو امیر جیقیلی از مادرش شنیده بود و علی بادی خیلی اتفاقی وقتی مسافر دربستی به محله مون آورده بود متوجه شده بود. به بهمن اثباتی و داداش هاش هم نوروز خبر داده بود. خلاصه همه ی بچه های قدیمی محل از کریم گدا تا وَجی بچه باز اومده بودن؛ اِلّا آزاده، دختر کوچیکه ی آقا بختیار!

آقا بختیار سرِ کوچه مون مصالح فروشی داشت. چهارتا دختر داشت و یه پسر. پسرش عضو گروهک مجاهدین بود و سال شصت و سه به هزار بدبختی از مرز فرار کرد و خودش رو به سوئد رسوند. بیچاره "احترام" خانوم که می دونست دیگه هیچ وقت نمی تونه پسرش رو ببینه قایمکی گریه می کرد تا حرف شون سر زبون ها نیوفته و برای دخترهاش مشکلی پیش نیاد. اون روزها که شهر حال و هوای جنگ داشت و تلویزیون بیشتر برنامه های جنگی و انقلابی پخش می کرد هر وقت شور حسینی بچه های محل رو می گرفت، می رفتن و رو به مصالح فروشیِ آقا بختیار داد می زدند: "بختیار...، بختیار...، نوکر بی اختیار". صدا توی مصالح فروشی می پیچید و آقا بختیار با بیل دنبال شون می کرد. من از آقا بختیار که یک چشمش کوچیک تر از چشم دیگه اش بود می ترسیدم و هیچ وقت این کار رو نمی کردم. همین هم باعث شد تا آزاده از من خوشش بیاد و با هم دوست بشیم. به بهانه خواهرهام می اومد خونه مون و با هم بازی می کردیم. یه دخترِ قشنگ و مهربون. از اون دخترهایی که باید توی همه ی محله های شهر یه دونه باشه تا شهر قشنگ بشه. من بیشتر از هرچیزی عاشق تُن صدای آزاده بودم. یه ضرب آهنگی داشت که وقتی صِدام می زد مَست صِداش می شدم.

از مدرسه که برمی گشتم زود مشق هام رو می نوشتم و می دویدم تو صفِ نونوایی آقارضا می ایستادم که وقتی آزاده برای بازی میاد، نه مشقی برای نوشتن مونده باشه و نه مامانم با فرستادنم به صف نونوایی مانع بازی کردن ما بشه. روزهامون همینجوری قشنگ می گذشتند که رقیّه خواهر بزرگه ی آزاده سرطان گرفت. می گفتند از مدت ها قبل یه جُغد پشت بام خونه ی آقا بختیار لونه کرده بوده و شب ها می خونده. مامانم می گفت که بارها به "احترام" خانم گفته بوده که اگر چاره‌ای برای این جغد نکنن زود یا دیر نحسیش روی زندگی شون می افته! رقیّه که مُرد، آقا بختیار خونه اش رو فروخت و از محله ما رفت. من توی مدرسه بودم که آزاده برای خداحافظی اومده بود خونه مون. با خواهرهام خداحافظی کرده بود اما روش نشده بود پیغامی برای من بذاره. این رو خواهر بزرگم می گفت. می گفت بعد از خداحافظی تا دَم در رفت و مثل کسی که چیزی جاگذاشته باشه برگشت. یه کم نگاه مون کرد و بدون اینکه چیزی بگه دوباره رفت. فقط به خواهرم گفته بود بزرگ که شدم خودم برای دیدنتون میام. اما هیچ وقت نیومد. حتا روز مرگم.

من از اینکه آزاده نیومده بود ناراحت نبودم. دوست نداشتم گریه کنه. یه بار هم که مینا، خواهر دوّمیم، تِلِ آزاده رو شکست و اون رو گریه انداخت من طاقت نیاوردم و خواهرم رو گرفتم زیر باد کتک. وقتی گریه آزاده رو میدیدم حالم بد میشد.

البته نمی دونم اگر می فهمید علت مرگم چی بوده باز هم گریه می کرد یا با خجالت می رفت و دیگه هیچ وقت برنمی گشت!

***

تو کوچه غربتی های سیزده آبان سراغ مصطفی کفتر باز رفتیم و سی گرم حشیش خریدیم و دادیم دست رضا تارزان. محمد می گفت نباید خودمون رو توی پارک تابلو کنیم. رضا برامون کاسبی می کنه و آخر شب میریم و حساب پس می گیریم. "اگه کاسبی همینجوری بمونه به سر سال نرسیده هر کداممون یه پیکانِ سفید یخچالی می خریم!" این یکی رو رضا تارزان می گفت. اما هنوز سه نفری یه پیکان نخریده بودیم که رضا رو فروختند. وقتی گرفتنش؛ من و محمد هر کداممون به یه سمتی فرار کردیم. محمد رفت شیراز پیش هم خدمتیش و من چندماه تو گاراژِ  مامازَن دایی حمید قایم شدم. وقتی آب ها از آسیاب افتاد و به خونه هامون برگشتیم، هر کس رفت سیِ خودش. محمد زد تو کارِ دَوا و بعدها صنعتی اش کرد، و من سیگاری پر می کردم و توی چندتا خوابگاه دانشجویی پخش می کردم. آزاده رو خیلی اتفاقی جلوی یکی از همون خوابگاه ها دیدم. چهره اش به کلی فرق کرده بود ولی صداش همون صدا بود و همون زنگ رو داشت. وقتی دوستش رو صدا زد یه دفعه برگشتم به حیاط خونه قدیمی مون و باغچه ی کوچیکی که با آزاده گل های یاس اش رو می کندیم و تیکه ی کوچیکِ پشت گل رو جوری می کشیدیم که پرچم گل موقع بیرون اومدن یه قطره شیرین با خودش بیرون می کشید. شیره رو که روی زبونمون میگذاشتیم می خندیدیم و حس می کردیم دنیا برای ما شده. اون روز آزاده من رو ندید. از ترس اینکه من رو ببینه دیگه به اون خوابگاه جنس ندادم. ولی چند بار رفتم و قایمکی از دور تماشاش کردم.

***

مصطفی کفترباز جنس هاش رو پشت گنجه ی کفترهاش قایم می کرد. هروقت هم که شیره ی خوبی گیرش می اومد نگه می داشت برای روزی که لیلا می اومد خونه شون و دوتایی کنار همون گنجه ی کفترها بساط سیخ و سنگ رو به پا می کردن. لیلا یه دختر لاغراندام بود که مصطفی عَمَلی اش کرده بود. بچه دروازه غار بود و توی دبیرستان های اون منطقه جنس پخش می کرد. من از لیلا خوشم می اومد. صداش بعد از اینکه چند سوُت شیره می کشید یه جور قشنگی دورگه می شد و وقتی می خندید دماغش یه جور جذابی چین چینی میشد. لیلا می دونست که خیلی دلم می خواد باهاش رابطه بگیرم اما از ترس مصطفی کفترباز هیچ وقت نگاهم نمی کرد. تا اینکه بالاخره یه بار وقتی برای چند دقیقه باهاش تنها شدم خودم رو بهش نزدیک کردم و ازش خواستم که با من رابطه داشته باشه.

- مرد ایرانی اگه شیره نکشه فرقی با خروس نداره. اگه می خوای با من بخوابی باید جُربزه ی خودت رو نشون بدی. مغز خر نخورده ام که خودم رو به خطر بندازم و مصطفی رو بعد از یه عمر سلام علیک به یه بچه ریغو بفروشم.

وقتی طعم گسِ نشئگی برای اولین بار زیر زبونم پیچید احساس کردم یه حسی درون وجودم ارضاء شده که سالها سرکوب شده بوده. یه حسی شبیه حسِ ارضاء جنسی، اما درون خودم. بدنم داغ بود و سرم سبک. وقتی لب های لیلا رو روی لب هام گذاشتم دیگه چیزی از این دنیا نمی خواستم. من لیلا رو می خواستم و لیلا شیره من رو. هر چی داشتم و نداشتم به سیخ و سنگ چسبوندم. تا اینکه یک روز صبح بیدار شدم و دیدم لیلا رفته. تمام پارک ها رو گشتم...، به همه ی مواد فروش ها سر زدم...، حتا التماس مصطفی کفترباز رو کردم بلکه جای لیلا رو به من بگه، اما نگفت. لیلا آب شده بود و رفته بود توی زمین. دیگه بعد از لیلا چیزی نمی خواستم. اما خماری و استخوان دردهای بعدش که این حرف ها حالیش نیست. باید کار می کردم تا بتونم زنده بمونم. اما دیگه کار مثل قدیم نشد. وقتی به کسی قول ده گرم جنس رو می دادم نمی دونم چه اتفاقی می افتاد که هشت گرم تحویلش می دادم. اگر بیست گرم می خواست، پونزده گرم دستش رو می گرفت. کم کم بی اعتبار و بی کار شدم. باید ماده مصرفیم رو عوض می کردم. صنعتی ها هرچی هم که بد باشند لااقل درد خماری شون دو سه روز بیشتر نیست. مثل سُنتی ها نیستند که یک ماه استخوان دردش جونت رو به لب برسونه و نتونی اِسهالت رو جمع کنی. دو روزه سرپا می شی و میری دنبال یه کاری.

جیب بری، گدایی، کارتن خوابی و جمع کردن پلاستیک کهنه و بطری های آب معدنی از سطل های زباله کارهایی بود که من به امید زنده موندن و دیدن دوباره لیلا انجام دادم اما روز به روز از اون دورتر شدم. تا اینکه برای اولین بار چند گرم هروئین رو روی زر ورق سُر دادم و کشیدم توی سُرنگ. سرنگ که به رگ هام نزدیک شد از دور لیلا رو دیدم. یه مانتوی زرشکی که سر آستین هاش توری بود تن کرده بود و یه روسری مشکی رو جوری روی سرش پیچیده بود که صورت حالا کمی تُپل شده ی سفیدش مثل قرص ماه به چشم می اومد. انگار وضعش خوب بود. حتما زن یه آدم درست و حسابی شده بود. نگران بود که نکنه کسی اون رو با من ببینه. کمی که کنارم نشست آروم بلند شد و از همون مسیری که اومده بود رفت. از فرداش من روزی یکبار سرنگ رو توی رگها می چکوندم و لیلا روزی یکبار به من سر می زد. آب دریا بود سگ مَصّب. کم کم قرارهامون شد روزی دوبار وسه بار. تا اون شب که نیومد! سرنگ دوم رو زدم کنار اولی. بچه ها گفته بودن که هیچ وقت این کار رو نکنم. اما اون شب من می خواستم هرجور شده لیلا رو ببینم. سرنگ سوم رو که تزریق کردم سرم سنگین شد. یه چیزی رَگ گردنم رو از پشت به مچ پاهام گره زد. نفس کشیدن سخت و دست چپم خشک شد. با دست راست سعی کردم گردنم رو آزاد کنم اما نتونستم. شروع کردم به ماساژ مچ دست چپم که به پهلو روی زمین افتادم. دهنم خشک شده بود و نفس کشیدن سخت. انگار یه چیزی راه نفس هام رو بسته باشه. خواستم با دست دهنم رو باز کنم که دیگه نفسم بالا نیومد.

***

بچه های محل سنگ تمام گذاشته بودند. یکی دنبال هماهنگی اتوبوس بود برای مهمان ها و یکی دنبال رزرو مسجد برای مراسم. یکی هم رفته بود تا سور و سات ناهار رو برای وقتی که از بهشت زهرا بر می گشتند هماهنگ کنه. بابام یه گوشه دوتا دست هاش رو روی سرش گذاشته بود و گریه می کرد. وقتی کسی برای گفتن تسلیت نزدیک می شد دست هاش رو از روی سرش برمی داشت و آغوشش رو باز می کرد. طرف که می رفت دوباره دست هاش رو روی سرش می گذاشت و بی صدا گریه می کرد. بچه های محل به روی بابام نیاوردن که پسرش چه جوری مرده. من رو بردن و توی قطعه 210 زیر خاک گذاشتند.

آدم های زیادی اینجا هستند... اما همگی منتظرند. هر کسی منتظر یه نفر یا یه اتفاقیه... من هم منتظر لیلام. نمی دونم کی میاد. دلم برای تُن صداش و تماشای چین چین های دماغش وقتی می خنده تنگ شده.