پسر بزرگه آقا اثباتی نابینا بود. اسمش یادم نیست. مثلا محمد. میگفتن محمد کارمندِ مرکز مخابراته و مغزش مثل کامپیوتر کار می کنه. وقتی وسط بازی از دور می دیدم که محمد سر کوچه از تاکسی پیاده شده، بدون اینکه حرفی به بچه ها بزنم بازی رو رها می کردم و با تمام سرعت به سمت محمد می دویدم. سلام می دادم و دستش رو می گرفتم و تا در خونه شون می رسوندمش. محمد وقتی صدای سلام من رو می شنید عصاش رو جمع می کرد و میگذاشت توی کیفش. حال بابام رو می پرسید و تا خونه شون از منی که خیلی بچه ی خوبی بودم تعریف و تمجید می کرد. وقتی به محمد کمک می کردم یه حال خوبی داشتم. حس می کردم انسان خوبی هستم و کار بزرگی انجام میدم.

چند روز پیش ناهار نداشتم. رفتم از ساندویچی عمو بهروز یه بندری بگیرم. توی گرمای ظهر مرداد تو خودم بودم که یه بچه چندتا جوراب جلوی من گرفت و ازم خواست که یکی ازش بخرم. راستش جوراب هام همه کهنه شده اند و اتفاقا جوراب می خواستم. اما نمی دونم چرا وقتی از دست فروش چیزی می خرم حس می کنم که سرم کلاه رفته. با بی محلی اشاره کردم که جوراب نمی خوام. یه دفعه گفت: "عمو برام یه املت می خری؟" لحن صداش جوری بود که بی اختیار به چشم هاش نگاه کردم. یه پسرِ افغان بود توی سن و سالِ پسر بزرگه ی خودم. حدودای سیزده ساله. از عمو بهروز خواستم که یه امت براش آماده کنه. مردی که توی ساندویچی کنارم ایستاده بود هم یه نوشابه گرفت و داد به اون پسر. تا خودِ اداره مست کار خیرخواهانه ی خودم بودم. احساس می کردم محمد اثباتی رو از خود مخابرات تا خونه شون رسونده ام.

انگار پیدا کردن حال خوب اونقدر سخت شده که باید همیشه یک نفر نابینا باشه یا یک نفر نونی برای خوردن نداشته باشه تا این حال در به در ما خوب بشه! لعنت به این شکل حال خوب شدن و لعنت به بندری های عمو بهروز.