همیشه بچه های میدان بنفشه به بچه های محله ما فخر می فروختند. اونها ده روز محرم رو تکیه داشتند و بچه های محل ما نداشتند. به خصوص بعد از اینکه حسن خیسی رو جلوی بیمارستان تنها گیر آوردن و ده، پانزده نفری زدنش، بچه های محله ما بد جوره کم آورده بودن. باید یه جوری تلافی می کردن. اما برای دعوا جنس شون جور نبود. حسین شیخی زندان بود. مُصیب ژاپن بود. حسن خیسی گوشه بیمارستان بود. چنگیز هم تازه اعدام شده بود. تا اینکه وَدود و شاهپور تصمیم گرفتن یه تکیه راه بندازند و ماه محرم بچه های محل رو جمع کنن دور هم. توی محل ما کسی جز ساغی ها پول راه اندازی هیات رو نداشت. این بود که وَدود زنگ زد ژاپن. مصّیب آدرس یه صرافی توی میدان فردوسی رو داد تا بچه ها برن و کلی دلار بگیرن. حسین شیخی هم از توی زندان هماهنگ کرد و باباش کلی تراول تحویل شاهپور داد. کاظم کفتار و برادراش هم از سردخانه ی داداش بزرگه شون داربست و چادر آوردن. توی چند روز بزرگترین علامت منطقه و چندتا اَبَر طبل و شیپور خریدن. از فردای راه اندازی هیات، پسرکوچیکه ی اِبرام گاو کش با یه چکمه ی سفید و خونی جلوی نیسانی که مهدی پَلَه گولاخ شب ها از قالی شویی محل می پیجوند راه می رفت و گوسفند نذری ها رو جلوی دسته سلاخی می کرد و می انداخت پشت نیسان. خلاصه بد جوری پوز بچه های میدان بنفشه رو زدن.

سن و سال هیات بچه های محله ما کم کم داره دو رقمی میشه و هر سال مجهزتر از سال قبل ترش فعالیت می کنه. فعالیت هاش هم به این شکله که شب ها تا نیمه شب طبل می زنن و دسته زنجیرزنی راه می اندازند، صبح ها هم ساغی ها ماشین های آخرین سیستم شون رو جلوی در هیات پارک می کنند و توی چادر کیلو کیلو کراک و شیشه دست به دست می کنند. از صدقه سر معاملات شون هم ده روز محرم رو توی محل کسی شام و ناهار نمی پزه. ناهار و شام همه محله از هیات تامین میشه.

دیشب با امیر حسین رفتیم بازاردوم تا براش کوله ی مدرسه بخریم. درست وسط چشم چرانی و دید زدن زنان و دخترهای رنگ و وارنگ، چشمم به بنر فیلم "متری شش و نیم" افتاد. از چند ماه پیش تعریف فیلم رو شنیده بودم و فضای فیلم رو می شناختم. می دونستم که نوید محمدزاده توی این فیلم فوق العاده بوده. فیلم رو گرفتم و برگشتیم خونه. تماشای فیلم همزمان بود با راه افتادن دسته زنجیرزنی محل. صدای طبل هایی که سایزشون از قد یه مرد معمولی بلندتر بود مثل بمب توی محل می پیچید و شیشه های ساختمان ها رو می لرزوند. یه جورایی فضای فیلم با فضای محله مون سازگار بود. اونجایی که ناصر خاکباز (کاراکتر اول فیلم) از فقر دوران کودکیش می گفت یاد زیر پله ی بابای مصیب می افتادم که با چهارتا پفک و چند نخ سیگار و دو جعبه نوشابه شیشه ای باید شکم هفت تا بچه مدرسه ای رو سیر می کرد. وقتی ناصر از شرایط خونه پدریش می گفت یاد خونه ی بابای حسن خیسی می افتادم که یه دخمه درست چسبیده به اتوبان بود. مامان حسن خیسی که همیشه خدا از سردردهای میگرنی اش عذاب می کشید تمام روز پنبه توی گوشش فرو می کرد تا بلکه صدای ماشین های اتوبان سرش رو منفجر نکنند. اما وقتی ماشین ها سر دختر سه ساله اش رو ترکوندن دیگه طاقت نیاورد و دق کرد. نمی تونستم وقتی نقش اول فیلم اعدام شد یاد پسر آقا عباد نیوفتم. بیچاره نوزده سال بیشتر نداشت و توی اولین تجربه ی پخت شیشه اش دستگیر شد و چندماه بعدش به جرم ساخت هفتصد گرم شیشه اعدام شد.  

حتا تک تک آدم هایی که زندگی شون توسط همین بچه ها نابود شده بود جلوی چشم هام رژه می رفتند. وحید چند وقته رفته کانادا. میگه اونجا مغازه هایی هستند که مثل قهوه خانه های ما آدم ها میرن و علف می کشند. میگه حمل مواد مخدر اعدام نداره. اما آمار اعتیادشون خیلی پایین تر از آمار ماست. اونجا لازم نیست هیچ بچه ای جرم باباش رو گردن بگیره تا خواهرش بی نون نمونه. کمتر جوونی به خاطر نداری و عقده های ناشی از اون به صنعت ساخت و فروش مواد مخدر روی میاره. اما در کشور ما همه چیز یه جور دیگه ست.

اما هرچی که هست من اصلا دوست نداشتم ناصر خاکباز اعدام بشه. همونجوری که دوست نداشتم چنگیز اعدام بشه. همونجوری که توی ختم پسر آقا عباد از ته دل گریه کردم.

ای کاش حکم اعدام رو به سازندگان طبل های دو متری میدادند نه آشپزخانه دارهای شیشه.

ای کاش همه چیز یه جور دیگه ای بود.