به همت مسئولین عزیزمون و مدیریت شون از نوع بحرانیش، توی تعداد کشته های کرونا به رتبه دوم جهان صعود کردیم و فقط یه خیز آهو مونده تا گردن آویز طلا رو صاحب بشیم و پرچم سه رنگ و مقدس جمهوری اسلامی ایران رو بر فراز قله های بی لیاقتی برافراشته کنیم.

اجازه بدید بی پروا بگم. ننه یِ همه مون گاییدست!

فقط دَمِ مرگی اومدم از همه خانم هایی که در این عمر کوتاه نتونستم عاشق شون بشم عذرخواهی کنم. اول از همه از اون خانمِ کوچه پشتی مون که هر وقت خدا رفتم بالکن لباس پهن کنم، دیدم توی آشپزخانه شون داره برای بچه ها غذا درست می کنه عذر می خوام. دوست داشتم عاشقش می شدم و می گفتم: عزیزم یه روز هم که شده تو روی مبل لم بده تا من برای بچه ها آشپزی کنم. از منشی وحید عذر می خوام! آخه از اونجایی که ترسیدم مهسا (خواهر زاده ام) بفهمه و توی خونه دهن لقی کنه نتونستم عاشقش بشم. از پیشخدمت اون رستوران شیک توی سعادت آباد عذرخواهی می کنم. تصمیم گرفته بودم اگه دو سه بار دیگه هم چشم های قشنگش رو ببینم حتما عاشقش بشم. از تمام دخترهای دایی و عمو و عمه و خاله هام عذرخواهی می کنم. آخه چون عاشق یکی شون شده بودم و همه فهمیده بودند روم نشد عاشق بقیه شون بشم. از اون خانومه که قدیم ها روی نوشته هام کامنت میذاشت هم عذرخواهی می کنم. اگر پرشین بلاگ پست هام رو حذف نمی کرد و می تونستم آدرس ایمیلش رو پیدا کنم و باهاش ارتباط بگیرم حتما یک روز عاشقش می شدم.

اگر یکبار دیگه به دنیا بیام، جبران می کنم و عاشق همه تون میشم. اما قبل از همه عاشق چهارتا دختر تِلّی خانم می شم که چون خوشگل نبودند هیچ کدوم از پسرهای محل عاشق شون نشدند. اول عاشق ثریاشون میشم که چون خواستگاری نداشت، به لیلای ما که همکلاسی اون بود و کلی خواستگار داشت حسودی می کرد. بعد عاشق آرزو می شم که همیشه با غرورش وانمود می کرد خودش تصمیم به ازدواج نداره، وگرنه هزارتا خواستگار جور و وارجور توی فامیل هاشون داره. بعد هم عاشق رقیه و سمیه میشم. بعد از اونها عاشق خواهر بزرگه ی امیر جیقیلی میشم که چون چشم هاش کم بینا بودند بچه های محل مسخره اش می کردن و اون بیچاره روش نمی شد از خونه بیرون بیاد. دستش رو می گیرم و میارم سر کوچه ی رفیعی. اونجا که پسرهای محل پاتق می کنن و به دخترها متلک می اندازند. میگم از امروز این دختر عشق منه. هر کی بهش چپ نگاه کنه با من طرفه. بعد می برمش همه ی شهر رو نشونش میدم تا هیچ وقت به زهرامون نگه که بزرگ ترین آرزوی زندگیش دیدن کوچه پس کوچه های این شهره. بعد عاشق دختر آقا جمشید خدابیامرز میشم تا به خاطر فقر باباش اون لندهورِ عوضی از تورقوزآباد نیاد و ببرتش. یه خونه روبروی خونه مامانش میگیرم تا حالا که آقا جمشید مُرده مواظب مامان پیرش باشه.

اینبار که به دنیا بیام برعکس زندگی قبلیم فقط عاشق اونهایی میشم که هیچ کس عاشق شون نبوده. نمی دونم چرا؟ اما فکر می کنم اگر عاشق اون دخترها بشم، اونها هم عاشق من میشن!

 

"از دست‌های گرم تو

 کودکان توأمان آغوش خویش

 سخن‌ها می‌توانم گفت

 غم نان اگر بگذارد

 نغمه در نغمه درافکنده

 ای مسیح مادر، ای خورشید

 از مهربانی بی‌دریغ جان‌ات

 با چنگ تمامی‌ناپذیر تو سرودها می‌توانم کرد

 غم نان اگر بگذارد

 

 رنگ‌ها در رنگ‌ها دویده

 از رنگین‌کمان بهاری تو

 که سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است

 نقش‌ها می‌توانم زد

 غم نان اگر بگذارد.

 چشمه‌ساری در دل و

 آبشاری در کف

 آفتابی در نگاه و

 فرشته‌یی در پیراهن

 از انسانی که تویی

 قصه‌ها می‌توانم کرد

 غم نان اگر بگذارد"    احمد شاملو