توی آسانسور به یکی از زن های شوهر دار اداره گفتم مهریه ات چقدره؟ گفت هشتصد تا. گفتم مهریه ات رو از شوهرت بگیر و بده من! با یه چهره خاصی که تعجب و پرسش به هم ریخته بودتش گفت: خوب؟ گفتم با چهارصدتاش زنم رو طلاق میدم، با چهارصدتای دیگه اش هم یه کاسبی راه میندازم تا از این وضعیت فلاکت بار دربیام. خودش رو یه کمی جمع و جور کرد و گفت: خوب چیش به من میرسه؟ سرم رو بالا گرفتم و گفتم عقدت می کنم و دوباره هشتصدتا سکه مهرت می کنم. همون هشتصدتا سکه ی مهریه ات سر جاشه! در عوض یه شوهر چهل و هشت ساله... یه مکثی کردم و گفتم شوهرت چهل و هشت سالشه؟ یه جور محکمی گفت نه خیر! چهل و شش سالشه. گفتم خوب...، چهل و شش سال. کلمه ی خوب رو یه جوری ادا کردم که یعنی خیلی تفاوتی بین چهل و هشت با چهل و شش نیست. بعد گفتم یه شوهر چهل و شش ساله رو با یه شوهر چهل و یک ساله عوض کردی. پنج سال جوونی شوهر ناز شصتت. نوش جونت. کم بردی نیست!

یه کم خیره نگاهم کرد و بعدش گفت: خیلی کثافتی! و طبقه ی همکف پیاده شد! اما من تا طبقه ی منفی چهار رفتم!

 

پی نوشت: فکر کنم ریاضی اش ضعیف بود. چون هرچی حساب می کنم می بینم محاسباتی که براش شرح دادم درست بوده. میدونم اگر بعدا به اشتباهش پی ببره میاد سراغم!