+ از خورشید خانومت چه خبر؟

- هیچی!

جمله ی اول رو خانمی که دو سال پیش چندتا از متن هام رو خونده بود پرسید و جمله دوم رو من در حالی که داشتم کاغذهای روی میزم رو مرتب می کردم گفتم.

گفت: یعنی چی که هیچی؟ مگه میشه اینقدر راحت بگی هیچی! بعد وقتی دید سرم رو از روی کاغذها بلند نمی کنم گفت: اگر دوست نداری...، خوب نگو!

گفتم: نه...! نقل این حرف ها نیست. چرا نباید بگم. میگم. اِ.... راستش....، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: من دوستش داشتم. ولی اون دوستم نداشت. بعد باز من دوستش داشتم. بعد باز اون دوستم نداشت. انقدر من دوستش داشتم و اون دوستم نداشت که بالاخره یه روز خسته شدم. بعد همه چیز تموم شد. به همین راحتی.

می خواستم یه چیزهای دیگه ای رو هم بگم. اما نمی دونم چرا جمله ی "به همین راحتی" رو خیلی زود به زبون آوردم و دیگه نتونستم ادامه حرف هام رو بزنم.

راستش جواب سوال اون خانم رو توی دلم دادم. روم نشد این جملات رو بهش بگم و بگم که همه ی اون حس و حال ها و شلوغ بازی ها یه دفعه چه بلایی سرشون اومد.

یه کم منتظر نگاهم کرد؛ بعد مشغول کار خودش شد.