اون وقت ها که بچه بودیم؛ روزهای بعد از انقلاب و دوران جنگ رو میگم؛ وضعیت مالی همه ی بچه های محله ی ما عین هم بود. مفلسِ مفلس. توی خواب هم نمیدیدیم که بابامون یه پنج تومانی بذاره کف دستمون و بگه برو از مَمّد ساندویچی یه ساندویچ واسه خودت بگیر.

اگه این اتفاق می افتاد، میشدیم خوشبخت ترین آدم روی زمین. مثل یه سناتور وارد مغازه مَمّد ساندویچی میشدیم و در حالی که سرمون رو از غرور بالا گرفته بودیم با یه لحن خاصی میگفتیم: یه مارتادلا بده با یه کوکا.

اصلا ترکیب کالباس مارتادلا با اون بوی تند سیری که میداد و کوکا کولای شیشه ای یه چیز عجیب و غریبی میشد. قیامت واقعی!

من نمی دونم الان غذایی هست که به اندازه ساندویچ دهه ی شصت مَمّد ساندویچی خوشمزه باشه یا نه اما میدونم داشتن یه پسر خوب مثل آقا یزدان همون لذت خوردن مارتادلا با کوکا کولای شیشه ای توی سال شصت و پنجه. حالا اگه تولدش هم باشه؛ ساندویچ خوشبختی ات دو نونه میشه.

با دوتا نوشابه

 

پی نوشت1: من دوتا پسر دارم

پی نوشت2: این دومی برعکس من و داداشش به شدت مذهبیه. تو هشت سالگی نماز و قرآن و دعاش به راهه. هر چی روز تولدش بادکنک دادیم دستش و عکس گرفتیم بغض کرد و گفت روز اول محرم من شادی نمی کنم. با طبل و سنج بردیمش هیات، لبخند زد.